فرداي آنروز، وقتي كه لبهي تختخواب نشسته بود و دستها را زير چانهاش گذاشته بود در خواب و بيداري بهچيزي فكر ميكرد كه ميدانست مايهي همهي غصههايي است كه در دلاش تلنبار شده است: محكوم بهمرگ بودن!
بهخودش گفت: «چرا دوباره دارم بهاين موضوع فكر ميكنم؟» ـ و هرچه سعي كرد دليلاش را پيدا نكرد. يكي دو روز گذشته برايش روزهاي خوبي بود. نگاه مسخرهي مرگ را با خيرهگي بيكم و كاست نگاهي پر غرور پاسخ گفته بود و خوش بود.
چشمهاش را بست، اما نتوانست تهديد جدي انگشت اشارهي مرگ را كه بهسوي او نشانه رفته بود از ذهناش پاك كند.
بهخودش گفت: «حالا وقت فكر كردن بهاين حرفها نيست.»
بلند شد و بهطرف آينه رفت. بهياد روزي افتاد كه آن واقعهي دردناك و نامنتظرهيي كه سعي كرده بود از آن فرار كند، و تلاشي سرسامآور را بهجان خريده بود كه اتفاق افتادناش را نبيند، شكل قطعي اجتنابناپذيرش را نشان داده بود: تنهايي!
فكر كرد: «تو هم يك قرباني ديگر!» اما فكرش دوامي نداشت. داشت توي آينه بهخودش نگاه ميكرد. بهياد آورد كه هميشه مثل يك قرباني زندهگي كرده است و دستاش را بهعلامت انكار جلو صورتاش تكان داد. سرش را پايين انداخته بود و ديگر بهآينه نگاه نميكرد اما هنوز در چنگ فكري بود كه اسيرش كرده بود. بهخودش گفت:« بايد از خودت خجالت بكشي.» و همزمان فكر كرد: «تف بهاين زندهگي!»