ساعتهاي آغازين يك صبح بينشاط در سكوت،
راههاي كوهستانيي گرم و پر پيچ و تاب در تاريكي،
و آنسوتَرَك ماه،
با صورتي خندان
كه نيمي از راه را با تنگدستيي هميشهگياش مهتابگونه كرده است،
و نيمي ديگر را بهشكلي علاجناپذير،
در چنگ ناستوار ظلمتي سنگين بهجا نهاده است.
آيا تو هم آن آرامش استوار را حس ميكني؟
صدايي كه بهغمانگيزترين نغمهي پرندهگان ميماند تو را بهنام ميخواند.
و تو دور ميشوي، از خودت و از همهي خواستههايت،
تا بهزانو در آيي.
در خودت، و در همهي خواستههايت.
بند كولهات را سفتتر كن. بوي خوب عرقي كه از چهار ستون لرزان تنات جاري است با بوي عطر خاطرهانگيز سالهاي از كف رفتهات در آميخته است. آنرا تا ته ريههاي پر سر و صدايات فرو بكش، كه تو انسان ابديي يك چهارشنبهي ابدي هستي اينك، كه با گامهايي آميخته بهترديد، آهسته و آرام، از صخرههاي بلند بالا ميروي و لاجرم از چراغهاي مسيي روشن و لامپهاي نقرهييي درخشان شهري كه در دور دستها و در تنهايي، در خواب سنگين هميشهاش گُرده بهگُرده ميشود، فاصله ميگيري تا بهرويايي تسليم شوي كه از دل كابوسي سنگين سر برآورده است: رويايي ابديي ساعتهاي آغازين يك چهارشنبهي ابدي كه سخت ناباورانه مينمايد، تلالو سبزگونهي هزاران چهرهي زيباي جوان را با خود دارد، كه در واپسين ساعتهاي يك ظلمت بهتاخير انجاميده به زيباترين كلام ميخوانندكه: ما همه باهم هستيم.
و من اينك با توام،
همسايهي همهي شما كه همچراغ همايد.
من اينك،
همصداي توام،
همراه تويي كه مرا بهخلوتترين و امنترين جاي جهان فرو ميخواني.
آيا اينهمه، شبيه همان رويايي است كه بهتصور نميآمده است؟
خيلي!
چهقدر فرصت ميبايدت كه در ترديد ميان رفتن و ماندن از كف بدهي؟
گاه بهقدر يك عمر، و هميشه آنقدركه وقتي بهفراپشتها مينگري، چيزي چنانكه در خور است نمييابي كه تو را از چنگ قضاوتهاي ريشخندآميزي كه نسبت بهخود داري رهايي بخشد.
گاه فقط يك صبح، فقط صبح ابديي يك چهارشنبهي ابدي قادر است بهقدر يك عمر خاطرهانگيز شود.
و تو اينك، انسان ابديي يك چهارشنبهي ابدي هستي؛ چه بخواهي چه نخواهي!