تا اين‌كه سرانجام فاتح شوي!
روزها چه‌قدر كند و سنگين و غمناك مي‌گذرد و رشته‌هاي ناز ك موها بر شقيقه‌ها چه آسان سفيد مي‌شود. شادي حناق گرفته است و زنده‌گي آن‌قدر دست و پا چلفتي به‌راه‌اش ادامه مي‌دهد كه چيزها توي آن (چه ساده و چه دردناك!) به‌سرعت برق و باد تمام مي‌شوند. كسي كه دارد از خانه بيرون مي‌رود تو را صدا مي‌كند. از تو مي‌خواهد كه مواظب غذايي كه روي شعله است باشي و گاهي سري به‌اجاقي كه روشن است بزني. اما ديگي كه بي‌وقفه مي‌جوشد خون را گرم نگه مي‌دارد و زبان را به‌لقلقه مي‌اندازد. در يك روز پنجشنبه از يك ماه نحس براي دختركي كه بايد چند روز ديگر به‌دانشگاه مي‌رفت و اكنون حتا در اين دنيا هم نيست چه مي‌تواني بخري جز يك دسته گل كوچك از يك گل‌فروش سر راه كه جزيي از دار و ندارش را به‌قيمتي ناچيز و با كلماتي ارزان و بي‌مصرف به‌تو مي‌فروشد؟ پيرزن گل‌فروش در برابر سوالي كه از لب‌هاي خشكيده‌ات به‌زور بيرون مي‌آيد چند شاخه گل زير بغل‌ات مي‌گذارد و با انگشت اشاره‌اش جاده‌ را نشان‌ات مي‌دهد. راه‌ات مي‌اندازد بروي تا ديگري جاي تو را بگيرد: براي او يك نشانه‌جوي ديگر، يك مشتري ديگر است! و تو مي‌ماني و دسته‌گلي مرطوب در دست كه هديه‌ي ناچيزي است كه آن‌را حتا نمي‌تواني به‌دست‌ دخترك بدهي و ناچاري كه آن‌را بي‌سر و صدا در كنار بستري از خاك و سنگ به‌جاي گردن‌بند‌هاي زيبايي كه دوست داشتي به‌گردن‌اش بيندازي برايش به‌جا بگذاري و بروي. گوركن با احساسات و عواطف آشنا نيست و پست‌چي وقتي قبض‌ تلفن‌ها را به‌دست‌ات مي‌دهد فقط بارش را سبك مي‌كند. اما رقم‌ها همه دروغ‌اند. از حرفي كه در گلوي‌ات گير مي‌كند به‌سرفه مي‌افتي و پست‌چي مي‌خندد. چند وقت است به‌چشم پزشك مراجعه نكرده‌اي؟ آيا ارتوپد معناي سكسكه در راه‌رفتن را مي‌داند؟ آفتاب تند‌خو گريبان‌ات را رها نمي‌كند و زخم‌ها‌ با دهاني باز در درمانگاه‌هاي محافظت نشده پنهاني پانسمان مي‌شوند. زخم‌ها كاري‌اند، اين درست، اما فقط جان‌سختي توست كه خطيبان حرفه‌يي را از سخن گفتن باز نمي‌دارد. دست و پا زدن در جوي خون دست‌كمي از راه رفتن توي تار عنكبوت ندارد و دق‌دل داشتن ديگر شعار نيست. دهاني كه براي زيباترين بوسه‌ها لحظه شماري كرده است به‌آواري از گوشت و استخوان بدل شده است. آن‌ها كه به‌حرف‌هايت گوش مي‌دهند براي فهميدن چيزهايي كه مي‌گويي جان مي‌كنند و حرف‌زدن‌شان در باره‌ي چيزي كه مي‌فهم‌اند جان‌ات را به‌لب‌ات مي‌آورد: تغيير، گلوله، تحقير، و حساب روزهاي مبادا كه ترازش از همه‌ي روزهاي ديگري سنگين‌تر است. من اسفند ماه به‌دنيا آمده‌ام اما در ارديبهشت‌ماه بود كه جهان را از نو آفريدم و حرف‌ام حرف همه‌ي آدم‌ها‌است؛ كساني كه مي‌فهم‌اند با احساسات و عواطف از نزديك آشناي‌اند. صدا و لحن را مي‌شناسند و به‌بوها حساسيت نشان مي‌دهند؛ بوي زن‌ها و مردهاي مرده و بوي غصه‌هايي ‌كه از بوي زن‌ها و مردهاي مرده مالامال مي‌شود. شهر از بوي وحشت‌انگيز حوادثي كه از درز ناچيز نهانگاه‌ها بيرون مي‌زند از نفس افتاده است و كساني هستند كه به‌خاطر به‌زبان آوردن روياهاي ساده‌شان به‌آن‌ها تجاوز شده است؛ كساني كه دهان‌شان خرد شده است، آن‌ها كه لب‌خند‌هاي روشن‌شان زير تيغ بيداد جراحي شده است و پشت درها و دريچه‌هاي بسته روي پاهاشان نگاه داشته شده‌اند تا با لب‌ها و دندان‌هاشان كه از تحريك دردي ويران كننده، عاجزانه باز و بسته مي‌شود به‌كارهاي نكرده و راز‌هاي پنهان نشده اعتراف كنند و غمگين و در هم شكسته، دروغ‌ را به‌عنوان حقيقت بپذيرند و به‌كارهاي نكرده‌يي ‌اعتراف‌ كنند كه روزي نه‌چندان دور به‌خاطر منزه بودن از آن‌ها، با همان لب‌ها و دندان‌ها به‌شادي فرياد زده‌اند. و آن‌ها كه نمي‌توانند حرف‌شان را بزنند چه بسيارانند.
از خواب بيدار مي‌شوم و هر چه دنبال‌اش مي‌گردم نيست. به‌خودم مي‌گويم اگر كمي بيش‌تر توي رخت‌خواب منتظرش بمانم شايد پيداش بشود، شايد پيداش كنم. اما وقتي بلاخره مجبور مي‌شوم جسم خرد و خسته‌ام را بردارم و راه بيفتم بروم هنوز سر و كله‌اش پيدا نشده است. قبول مي‌كنم كه بايد امروز را بدون روح‌ام آغاز كنم چون‌كه آن‌قدر دور شده است كه بعيد مي‌دانم حالا حالا‌ها بتواند دوباره راه‌اش را پيدا كند و به قول و قرارش با جسم‌ام كه خانه‌ي ابدي اوست وفادار بماند. رو‌ح‌ها اين‌جوري‌اند: عادت بدشان اين‌ است‌ كه وقتي از جسمي بيرون مي‌روند يا اصلا بر‌نمي‌گردند ـ كه اين البته عادت خوب‌شان است ـ يا اين‌كه تا آن دمي كه ‌صاحب‌شان بيدار است و دنبال‌شان مي‌گردد، بر نمي‌گردند. فكر مي‌كنم اگر بتوانم لحظه‌يي را پيدا كنم كه دوباره بخوابم شايد بتواند راه‌اش را دوباره پيدا كند و به‌جسم خسته‌ام برگردد. زمان بر مداري سرد در چرخش‌ است و من تازه مي‌فهم‌ام كه وقتي روح آدم از بدن‌اش جدا مي‌شود تنها چيزي كه از آدم باقي مي‌ماند يك ماشين صرفا زنده‌ ـ يا مرده‌ي ـ بي‌مصرف است كه گرچه از لحاظ ظاهري مثل همه‌ي مردم به‌نظر مي‌رسد اما يك فرق ساده و قابل تشخيص با همه‌ي آن‌ها دارد: اين‌كه ديگر زنده نيست. مثل مرد يا زني‌كه به‌او تجاوز شده است؛ مرد يا زني كه به‌او خيانت شده است. فكر مي‌كنم اگر كسي بخواهد خيانت كند حتما بايد روح‌اش را بفروشد، بايد آن‌را با چيزي فاسد كننده و مرگ‌آور از كار بيندازد، بايد سرزمين‌اش را عوض كند، و اگر نتوانست و يا نخواست لازم نيست نگران چيزي باشد. اين‌جا، جايي كه در آن زنده‌گي مي‌كنيم و نام‌اش وطن ما‌است و هر وقت لازم باشد براي دفاع از آن جان‌مان را هم مي‌دهيم تا نگذاريم به‌آن تجاوز شود، كساني هستند كه براي پذيراندن و طبيعي كردن تجاوز و ارتكاب به‌خيانت و فهم‌ همه‌ي چيزهاي بد، به‌ما كمك مي‌كنند. اين‌جا به‌آن‌ها «برادر»‌ها مي‌گويند. شايد همه‌جا همين نام را داشته باشند، كسي چه مي‌داند! «برادر»ها را براي اين تربيت كرده‌اند كه بتوانند وظيفه‌ي شرم‌آور خلاص كردن ديگران را از درد‌هاو دغدغه‌هاي انساني بدون ذره‌يي احساس ندامت يا گناه انجام بدهند و چنان جسم‌ آدم را ويران كنند كه روح‌ او حتا اگر شخص را باز شناسد و بكوشد تا خودش را دوباره به‌او باز گرداند با چنان ويرانه‌يي از پوست و گوشت رو در رو شود كه جايي براي ادامه زنده‌گي‌اش نيابد. «برادر‌»‌ها تو كمك مي‌كنند تا راحت‌تر خيانت كني.
فكرش را بكن! همه‌ي اين‌ها هست، هر لحظه و هر جا هم هست، اما زمين هنوز زير پاي‌ات نمي‌لرزد، سقفي فرو نمي‌ريزد، طوفاني بزرگ بر ‌پا نمي‌شود و بيدادگاه‌هاي دروغ و تزوير در آفتابي تاريك خواب‌ها را هم‌چنان آشفته مي‌كند. اوضاع اين‌طور است و انگار كاري‌اش هم نمي‌شود كرد. جز اين يك روز صبح از خانه بيرون ‌بروي و با مردمي رو به‌رو ‌شوي كه همه روي دهان و بيني‌شان را با ماسك پوشانده‌اند. چه اتفاقي افتاده است؟ سايه‌ي مرگي فجيع جاي مرگ‌هاي ديگر را گرفته است: آنفولانزاي خوكي در راه است! توي داروخانه با مردمي مواجه مي‌شوي كه در صف دارو ايستاده‌اند و خودت هنوز «متوكلوپراميد» مي‌خواهي! اين‌طور شده است، فكرش را بكن! حقيقت مرگي همه‌گاني را در يك قدمي‌ات احساس مي‌كني كه در سرت قشقرقي كر كننده به‌پا مي‌كند. بعد از آن‌جا بيرون مي‌زني، توي راه گريه مي‌كني، چون فكر مي‌كني كه حتما چشم‌هاي جوان و زيباي زيادي هستند كه جايي در دوردست‌ها با تو گريه مي‌كنند؛ كه تو نمي‌بيني‌شان اما در حالي كه چشم‌ها را در دست‌ها پنهان كرده‌اند تا اندوه‌شان به‌عرياني ديده نشود خيانت ديده و مورد تجاوز قرار گرفته انتظار مرگي فجيع را تاب مي‌آورند. تف مي‌كني و به‌خانه مي‌آيي و فكر مي‌كني كه مرگ چه آسان مي‌تواند چرخ‌هاي زنده‌گي را از كار بيندازد. اما فكري عجيب‌تر ذهن‌ات را تسخير مي‌كند و با سماجتي درد‌انگيز آن را از كار مي‌اندازد: اگر تو بميري و كسي كه دوست‌اش داري زنده بماند او را به‌دست چه كسي مي‌سپاري؟ بعد از تو تكليف‌ او چه مي‌شود؟ و اين‌همه در حالي است كه به‌درستي معلوم نيست وقتي مقراض مرگ در تهاجمي گسترده به‌كار بيفتد اول تو خواهي مرد يا او، يا آن‌ها.
و غصه‌ها و غصه‌ها!
مرده‌ي مرد‌هاي زنده و مرد زن‌هاي مرده، كه بوي مرگ موهن‌شان فضاي تيره و تار شهر گرفته است . تا اين‌كه شيخي ـ كه گويي بعد از اين همه سال خواب‌نما شده است ـ راه بيفتد و فرياد بزند كه به‌قربانيان اين‌ روزها، پيش از مرگ‌شان تجاوز شده است. به‌آن‌ها تجاوز شده است تا مجبور نباشند هديه‌ي سخاوت‌مندانه‌يي به‌نام مرگ را (پيش از آن‌كه زنده‌گي براي هميشه با آن‌ها وداع كند) با دست‌هاي لرزان‌شان باز كنند و آن‌را ـ البته با عشق ـ از طرف كساني كه گورها را به‌ارزان‌ترين بها مي‌فروشند به‌تلخي بپذيرند. مرد‌هايي كه زنده‌اند در تجاوزي شرم‌انگيز، حيات‌شان را براي هميشه از دست داده‌اند وحالا بايد در قراري اعلام نشده به‌انتظار بمانند تا شيخ راه بيفتد، تا اين‌كه شيخوخيت به‌راه بيفتد.
گفته‌بودند زنده‌گي پر از غصه‌هاي رنگارنگ است اما حالا داري با چشم هاي چهارتاق مي‌بيني كه زنده‌گي اصلا زنجيره‌يي تمام نشدني از غصه‌هاي ريز و درشت است و تو هنوز هم زنده‌يي تا قبض‌هايي را كه ادارات دولتي برايت مي‌فرستند ـ البته با احترام و حس وظيفه‌شناسي كم‌نظيري كه از خود نشان مي دهند ـ تند تند روي هم بگذاري و در صف طولاني بانك‌ها بايستي تا به‌محض پرداخت كردن آن‌ها احساس فاتح شدن را به‌تعداد قبض‌هايي كه پرداخت كرده‌يي تجربه كني، تا اين‌كه سرانجام فاتح شوي!
و زنده‌گي همه‌اش همينه

تو اين روزهاي نكبتي كه به‌هيچ‌چيز هيچ اميدي نيست ، و «ماري» حتا تو خونه هم انگشت‌هاي خوشگل دو تا دست‌هاشو با روبان سبز به‌هم گره مي‌زنه و با چشم‌هاي پر از اشك، آفاق تا آفاق دنيا رو دنبال خبر‌هاي هياهوي سبزي مي‌گرده كه خودشو صاحب اصلي‌ي اون به‌حساب مي‌ياره، اگه يك روز برداري پيه همه‌چيز رو به‌تن‌ات بمالي از سر بي‌كاري يا نمي‌دونم چي، از «ماري» بپرسي: «منو دوست داري يا اون توله‌سگ خرفتي رو كه شب و روز تو دست و پات مي‌پلكه» احتمالا كمي مكث مي‌كنه، لب‌هاش رو ور‌مي‌چينه، كمي زير و بالات مي‌كنه، با خودش فكر مي‌كنه و بعد با احتياطي كه داد مي‌زنه از بيخ و بُن ساخته‌گيه در مي‌ياد مي‌گه، خب تو رو به‌عنوان يك آدم همون‌قدر دوست دارم كه «بابي‌» رو به‌عنوان يك سگ! اما اگه تو آدم عاقلي باشي حتا به‌قدر يك سر سوزن شك نمي‌كني‌كه داره تو دل‌اش مي‌گه: «البته، سگه‌رو.» ولي اگه يه روز قرار بشه از ميون شما دوتا يكي‌رو انتخاب كنه و ازش بپرسي كدوم رو انتخاب مي‌كنه قطعا مي‌گه: «سگه رو». چون كه «ماري» هميشه با اين اعتقاد چاره‌ناپذير زنده‌گي مي‌كنه كه از مردها تنها چيزي كه نبايد انتظار داشت پاي‌بنديه و از سگ‌ها تنها چيزي كه هيچ نيازي نيست حتا انتظارشو داشته باشي وفاداريه. خب، چاره چيه؟ هر كسي يك‌جور فكر مي‌كنه و زنده‌گي همه‌اش همينه؛ مكافاتيه كه از اين‌همه اختلاف‌هاي ظاهرا بي‌معنا شكل مي‌گيره و هر‌كس هم كه به‌دنيا بياد مجبوره تا آخرشو تحمل كنه.
«ماري» زنمه؛ اينو من مي‌گم، خودش چيز ديگه‌يي مي‌گه؛ من كه هيچ‌جور از كارهاش سر در نمي‌يارم. اگه هم يك روز خدا، اين حرف‌ رو قضا قورتكي پيش كشيد‌ه‌ام همچين لوچه‌پيچكي كرده كه اون سرش ناپيدا؛ انگار بخواد بگه اين كلاهي كه دوختي براي سر همچو مني گشاده، اما نمي‌دونم چرا مي‌گه «شك نكن كه اول ما‌خَلَق‌الله‌‌ات ايراد داره.» من هم به‌اش مي‌گم اشتباه مي‌كنه، چون كه اگه اينو نگم، خب پس چي مي‌تونم بگم؟ «ماري» سرش توي حساب‌كتاب نيست، و شايد واسه خاطر همينه كه اينو مي‌گه، راست‌اش خيلي خوب حالي‌ام نمي‌شه. تا جايي‌كه يادم مي‌ياد، قبلنا خودش اين حرف رو منظما پيش كشيده ‌كه ما با هم بله! اما حالا وقتي من اين‌حرف رو پيش مي‌كشم اصلا به‌روي مبارك‌اش نمي‌ياره كه خودش روزي روزگاري اين‌حرف رو زده. عادت بدش اينه ‌كه به‌هر حرفي ايراد مي‌گيره، حتا اگه اون حرف رو خودش توي دهن‌ات گذاشته باشه؛ چون‌كه اخلاق سگ‌اش اينه و البته، كاري‌اش هم نمي‌شه كرد. اين‌جور وقت‌ها هر چي‌ هم بگي اين حرف، حرفِ خودِ خودته هيچ‌جور زير بار نمي‌ره. پاشو تو يك كفش مي‌كنه مي‌گه : «نمي‌شه.» مي‌خندي و مي‌گي: «كار كه نشد نداره.» مي‌خنده و مي‌گه: «حالا مي‌بينيم.» بعدش تا بخواي چشم‌هاي واموندتو وا كني ببيني منظورش از حرفي كه زده چي بوده جلدي برداشته پاي حرف و حديث رو به‌هزار جاي بي‌ربط ديگه كشونده. چون ‌كه مي‌گه عاشق اين كاره. البته من به‌كارش واردم. بعد از اين همه سال، قِلِق‌اش حسابي تو دستمه، اما خب، اين دليل نمي‌شه كه سرم كلاه نره. اون قدري مي‌فهم‌ام كه هميشه دوست داره همه چيز رو عوض كنه؛ حتا اگه اون چيز، حرفي باشه كه هيچ عيب و ايراد اساسي‌يي توش پيدا نشه؛ اينو من مي‌گم، خودش چيز ديگه‌يي مي‌گه. اون مي‌گه داري سركوفت مي‌زني. انگار هميشه مي‌خواد تو هر كاري دست بالا رو داشته باشه؛ اينو ديگه خودش مي‌گه. حالا از كي يا چي‌اش رو نمي‌دونم، خودش‌ام چيزي نمي‌گه.
هم‌سن و سال من نيست، اما هيكل‌اش از من درشت‌تره، راست‌اش خيلي هم خوشگله، كه خب، اين ديگه حاشا كردني نيست! پشت لب‌هاش سي و دو تا دندون سفيد و سالم و قرص و محكم داره كه وقتي مي‌خنده يه‌جور قشنگي برق مي‌زنه: كه انگار ستاره! راست‌اش، اينو ديگه، اصلا به‌اش نمي‌گم.
من مردش نيستم، اينو البته من نمي‌گم، خودِ خودش مي‌گه؛ بد‌مسّب جدي‌ جدي‌ام مي‌گه. چون‌كه وقتي‌ جَد مي‌كنه حرفي رو بزنه، ديگه هيچ‌چيز جلودارش نمي‌شه. حتا يك دقيقه هم معطل نمي‌كنه. حالت‌ آدمي‌ رو به‌خودش مي‌گيره كه انگار داره يه معجزه رو نشون مي‌ده. فكر نكرده حرف مي‌زنه، همچين‌‌ام قيافه مي‌گيره كه انگار داره دامن‌ بلند عفت‌شو با وسواس كامل از چنگ يك گناه كبيره بيرون مي‌ياره. اما من كه به‌اخلاق سگ‌اش آشنام اين‌جور وقت‌ها مطلقا به‌اش پيله نمي‌كنم؛ نمي‌گم چرا اينو مي‌گه، چرا اونو نمي‌گه. مي‌دونم يك چيز ديگه تو دلشه، يك چيز ديگه وانمود مي‌كنه. چون‌كه خب، مي‌گم اخلاق‌اش اينه. من‌هم كه خب، چون به‌رمز و راز كار حسابي واردم و از اون‌جايي كه ته دل‌ام به‌قدر كافي قرص و محكمه كه «ماري» زنمه، اشتباه كار رو به‌روش نمي‌آرم. به‌خودم مي‌گم، خب فايده‌اش چيه، وقتي اون هميشه يك‌چيز ديگه مي‌گه چرا بايد من يه چيز ديگه بپرسم؟ ولي خب، چون اين عادت بد رو دارم كه يك دقيقه‌ هم حرف تو دل‌ام بند نمي‌شه، زودي صبر و حوصله‌ام تموم مي‌شه و كاري رو مي‌كنم كه نبايد بكنم. اين جور وقت‌ها ديگه نمي‌تونم پنهون كنم كه از دست اين اخلاق‌اش پاك دل‌خورم. اين‌قدر‌كه خدا مي‌دونه گاهي دوست دارم ول‌اش كنم برم سر به‌صحرا بذارم. ملتفت هم مي‌شه كه من چي فكر مي‌كنم، اما دنبال حرف رو نمي‌گيره. چون‌كه حرف، حرف خودشه. خب، چاره چيه؟ زنده‌گي همه‌اش همينه؛ مكافاتيه كه هر‌كس به‌دنيا مي‌ياد مجبوره تا آخرشو تحمل كنه. قانون خدا كه نيست، مو لاي درزش نره. هر كسي يه‌جوري مي‌فهمدش و از هر جاش بگيري آخر سر مجبوري قبول كني كه يك جاي ديگه‌اش ‌لنگ مي‌زنه. من هم گله‌يي ندارم، چون‌كه تا حالا جلوش كم نياوردم، الا وقتي‌كه در مي‌ياد مي‌گه من تو خلقت‌‌ام از روز اول خُل و چل‌ بودم، كه اين‌ام راست نمي‌گه. اما اينو كه مي‌گه، جگرم آتش مي‌گيره. فقط هم همينه: جگرم آتش مي‌گيره! چون‌كه اگه از سنگ صدا در بياد ازمن‌ هم در مي‌ياد. دوست دارم مايه رو كم نكنم برم زير گوش‌اش بگم كاريه كه شده، اما نمي‌گم. هيچ‌وقت خدا هم به‌دل نمي‌گيرم. حرف‌شو نشنيده مي‌گيرم، راه‌مو مي‌گيرم سرمو پايين مي‌اندازم بي‌سرو صدا مي‌رم. چون‌‌كه مي‌دونم دل‌اش صاف صافه.
و زنده‌گي همه‌اش همينه؛ مكافاتيه كه هر‌كس به‌دنيا بياد مجبوره تا آخرشو تحمل كنه.
ساعت‌هاي آغازين يك صبح بي‌نشاط در سكوت،
راه‌هاي كوهستاني‌ي گرم و پر پيچ و تاب در تاريكي،
و آن‌سوتَرَك ماه،
با صورتي خندان
كه نيمي از راه را با تنگ‌دستي‌ي هميشه‌گي‌اش مهتاب‌گونه كرده است،
و نيمي‌ ديگر را به‌شكلي علاج‌ناپذير،
در چنگ ناستوار ظلمتي سنگين به‌جا نهاده است.
آيا تو هم آن آرامش استوار را حس مي‌كني؟
صدايي كه به‌غم‌انگيزترين نغمه‌ي پرنده‌گان مي‌ماند تو را به‌نام مي‌خواند.
و تو دور مي‌شوي، از خودت و از همه‌ي خواسته‌هايت،
تا به‌زانو در آيي.
در خودت، و در همه‌ي خواسته‌هايت.
بند كوله‌ات را سفت‌تر كن. بوي خوب عرقي كه از چهار ستون لرزان تن‌ات جاري است با بوي عطر خاطره‌انگيز سال‌هاي از كف رفته‌ات در آميخته است. آن‌را تا ته ريه‌هاي پر سر و صداي‌ات فرو بكش، كه تو انسان ابدي‌ي يك چهارشنبه‌ي ابدي هستي اينك، كه با گام‌هايي آميخته به‌ترديد، آهسته و آرام، از صخره‌هاي بلند بالا مي‌روي و لاجرم از چراغ‌هاي مسي‌ي روشن و لامپ‌هاي نقره‌يي‌ي درخشان شهري كه در دور دست‌ها و در تنهايي، در خواب سنگين هميشه‌اش گُرده به‌گُرده مي‌شود، فاصله مي‌گيري تا به‌رويايي تسليم شوي كه از دل كابوسي سنگين سر برآورده است:‌ رويايي ابدي‌ي ساعت‌هاي آغازين يك چهارشنبه‌ي ابدي كه سخت ناباورانه مي‌نمايد، تلالو سبزگونه‌ي هزاران چهره‌ي زيباي جوان را با خود دارد، كه در واپسين ساعت‌هاي يك ظلمت به‌تاخير انجاميده به زيباترين كلام مي‌خوانندكه: ما همه باهم هستيم.
و من اينك با توام،
همسايه‌ي همه‌ي شما كه هم‌چراغ هم‌ايد.
من اينك،
هم‌صداي توام،
همراه تويي كه مرا به‌خلوت‌ترين و امن‌‌ترين جاي جهان فرو مي‌خواني.
آيا اين‌همه، شبيه همان رويايي است كه به‌تصور نمي‌آمده است؟
خيلي!
چه‌قدر فرصت مي‌بايدت كه در ترديد ميان رفتن و ماندن از كف بدهي؟
گاه به‌قدر يك عمر، و هميشه آن‌قدركه وقتي به‌فراپشت‌ها مي‌نگري، چيزي چنان‌كه در خور است نمي‌يابي كه تو را از چنگ قضاوت‌هاي ريشخندآميزي كه نسبت به‌خود داري رهايي بخشد.
گاه فقط يك صبح، فقط صبح ابدي‌ي يك چهارشنبه‌ي ابدي قادر است به‌قدر يك عمر خاطره‌انگيز شود.
و تو اينك، انسان ابدي‌ي يك چهارشنبه‌ي ابدي هستي؛ چه بخواهي چه نخواهي!