داشتم از عصبانيت ميتركيدم. فكرم اصلا كار نميكرد.
گفتم:ـ از طرف من بهاون حرومزاده بگو هر سوراخي رو تو انگشتاش نكنه، فهميدي؟ بگو اگه بار ديگه اين كار رو كرد، طرفاش منام، فهميدي؟
گيج بهنظر ميرسيد. در حالي كه لبهاش ميجنبيد يك دقيقهيي فكر كرد و گفت: بهكي بگم؟
گفتم: ـ به همون برادر حرومزادت ديگه، فهميدي؟
گفت: ـ آهان... باشه، بهاش ميگم.
گفتم: ـ فهميدي كه چي بهاش بگي؟
با اعتماد بهنفس گفت: ـ آره. بهاش ميگم مثل حرومزادهها سوراخشو تو هر انگشتي كه دوست داشت نكنه. اگه لازم باشه اينو ده بار بهاش ميگم تا حالياش بشه. ميگم تو اينو گفتي و گفتي اگه لازم بشه باهاش طرف حساب ميشي.
فرياد زدم: ـ چي واسه خودت بلغور ميكني؟ اين مزخرفاتي كه گفتي كجاش حرف من بود؟
دست و پاشو گم كرده بود. تتهپته كنان گفت: ـ خب، همينو گفتي ديگه، مگه نه؟
پرسيدم: ـ چي گفتم؟ بگو ببينم من احمق چي بهتو گفتم؟
گفت: ـ خب، گفتي بهاش بگم هر سوراخي رو تو انگشتاش نكنه، مگه نه؟ من هم همينو بهاش ميگم. مگه تو همينو نگفتي؟
با نااميدي محض گفتم: ـ ميدوني، تو خرفتترين آدم هستي كه تو عمرم ديدم، ميفهمي؟ من بهات گفتم بهاش بگو سوراخشو تو هر انگشتي نكنه و اون وقت تو ميگي انگشتاش رو تو هر...
اما نتوانستم حرفام را ادامه بدهم. ديدم از همان سربند كه شروع بهحرف زدن كردهام پاك چرند گفتهام. سرم را انداختم پايين و زدم زير خنده. اما او نخنديد. انگار از تغيير حالت من شاخ در آورده بود.
با لحني كه حاكي از رضايت خاطر كامل بود، گفت: ـ چي شده؟
گفتم:ـ هيچچي بابا، ولاش كن. اصلا لازم نيست چيزي بهاش بگي. بذار انگشتاش رو تو هر سوراخي دوست داشت... اصلا بهما چه ربطي داره. هر غلطي دوست داره بره بكنه.
گفت: ـ اين چه حرفيه؟ چهطور بهما ربطي نداره؟ تو ميگي همينطور بايستم بذاريم سوراخشو تو هر انگشتي دوست داشت بكنه؟ نه، اصلا! بهاش ميگم تو گفتي نميتونه هر سوراخي رو تو انگشتاش بكنه، لازم باشه ده بارم اينو ميگم. بهحضرت عباس قسم ميخورم كه يقهشو ميگيرم ميچسبونماش بهديوار و اين موضوع رو حالياش ميكنم.
ـ چي رو؟
ـ همين چيزهايي كه تو گفتي. مگه تو همينها رو نگفتي؟
با لحني ملتمسانه گفتم: ـ ميشه ازت يه خواهش بكنم؟
گفت: ـ معلومه كه ميشه. شما صاحب اختيارين.
با حواس پرتي گفتم: ـ محض رضاي خدا اين موضوع رو فراموش كن. بذار هر كس هر سوراخي رو خواست تو انگشتاش بكنه. ديگه اين حرف رو ادامه نديم بهتره. اصلا بهما چه ربطي داره. ها؟
بهزور جلو شليك خندهام را گرفته بودم. تو آن لحظه فكر ميكردم احمقانهترين قيافهي دنيا را دارم.
گفت: ـ باشه، ادامه نميديم. اما بهنظر من بايد كار رو يكسره ميكرديم. بهتر بود اين حرف رو بهاش ميزديم. حرف بدي كه نيست، دست كم ميفهميد با كي طرفه. اما خب، باشه. اگه تو نميخواي نميگيم. ولي من دوست داشتم اين موضوع رو بهاش حالي كنيم. اگه تا ظهر نظرت عوض شد خبرم كن. من ميدونم چهطور بايد حالياش كنم.
ولكن معامله نبود. من هم دل و رودهام از زور خندهيي كه نميتوانستم رهاش كنم بههم ميپيچيد.
گفتم: ـ باشه. برو هر چي دوست داري بهاش بگو. اما از طرف خودت بگو. فقط اسم منو نيار، فهميدي؟
گفت: ـ باشه. تو راست ميگي. اصلا بهما چه ربطي داره، بذار سوراخشو تو هر انگشتي دوست داشت بكنه. هر چي باشه انگشت خودشه. ما هم بهتره بهزندهگي خودمون برسيم. ها؟
گفتم: ـ خدا پدرتو بيامرزه.