صبح زود است. چادر آسمان هنوز آبي‌ي آبي نيست. وقت آن‌ شده كه از خانه بيرون بروي. در را پشت سرت مي‌بندي(‌مطمئني كه بسته‌اي؟)، هوا پاكيزه و خوب است. به‌خيابان‌ مي‌آيي. كنار جدول دوطرف خيابان، رديف به‌رديف ماشين پارك شده است. همه‌چيز مرتب و تر و تميز است. درخت‌ها تو حال و هواي خواب، توي شاخه‌ها و برگ‌هاي وز‌وزكناشان باقي‌مانده‌ي سكوت شبانه را با سرخوشي‌ي عجيبي بازتاب مي‌دهند. سبزند، هنوز سبزِ سبزند.( و اين يعني: گور پدر پاييز!) و تو كه راه‌ات را مي‌شناسي از زير و از كنار آن‌ها مي‌گذري: يك‌، دو، سه... قدم‌هات را مي‌شماري. مي‌داني كه بايد از اين خيابان باريك عبور كني(درست است؟)، بايد از همان راه تنگي كه ساخت‌و‌سازها و نخاله‌هاي ساختماني از اين خيابان پهن براي عبور تو به‌جا گذاشته‌اند عبور كني(‌همين‌طور است؟). خب، بله! همين‌طور است. ترديد نداري كه درست است، اما انگار حواس‌ات آن‌قدرها هم ‌جمع نيست. جسم‌ات اين جا‌است ـ سروكله‌ و دست و پاو چشم‌ و گوش‌ات ـ اما فكرت معلوم نيست كجا‌است. ( وقتي خنديدم گفت چه‌قدر عوض شده‌اي، اين را وقتي كفت كه خنديدم.)گيجي يا منگ، نمي‌داني! اما مي‌داني كه سر وصداي موتور جوش‌ها و جرثقال‌هاي غول‌آسا هنوز بلند نشده است. (وچه بهتر!) چون سكوت را بيش‌تر از هر چيز ديگري دوست داري. بعد به‌خيابان يك‌طرفه‌يي كه پياده‌روي پهني دارد مي‌رسي. از نبش يكي از كوچه‌هايي كه به‌آن خيابان مي‌رسد، صاف و ساده مي‌گذري. زني با لبا‌س‌هاي ساده‌ي خانه‌گي كنار ديوار ايستاده است. دست دختر بچه‌ي كوچكي را توي دست‌اش گرفته، اما حرف نمي‌زند. دخترك هنوز خواب‌آلود است، سرش را به‌پاي مادرش چسبانده است، پاي او را بغل كرده و كيف مدرسه‌اش توي دست مادره است، كه نگاهي غمگين، نگران و شايد مهربان دارد و پوست سبزه‌اش هنوز از رخوت خواب بيدار نشده است. انگار سعي مي‌كند هواي مستي‌آور خواب را هم توي چشم‌هاش نگه دارد تا بعد از رفتن دخترك به‌خانه برگردد، به‌رخت‌خواب برود و دوباره كمي بخوابد. (اگر البته بتواند بخوابد، اگر كه كابوس تازه‌يي توي خواب انتظارش را نكشد! ممكن است مثل ديروز صبح كله‌ي سحر كه زن همسايه زنگ زده بود و با لحن درمانده‌يي گفته بود كه شوهرش تصادف كرده و بايد بچه‌هاي كوچك‌اش را پيش او بگذارد تا برود ببيند چه‌خاكي مي‌تواند به‌سرش بريزد، اتفاق ديگري بيفتد. احتمال‌اش هست كه مادرش با آن‌ حواس‌پرتي‌ي ذاتي‌‌يي كه لنگه ندارد دوباره توي آشپزخانه ليز بخورد و دست يا لگن‌اش آسيب ببيند ـ خدا كند كه شكسته‌گي در كار نباشد ـ شايد شوهرش كه عضو سنديكاي راننده‌گان شركت واحد است امروز صبح هم براي چندمين بار در مسيرش براي رفتن سركار غيب شده باشد، يا براي خودش كه جزو كمپين يك ميليون امضاء است دوباره براي مثلا برخي توضيحات در باره‌ي كشك احضاريه‌ي ديگري بيايد و دخترك‌اش، آيا صحيح و سالم به‌مدرسه مي‌رسد؟‌) ناگهان خودت را توي همهمه‌ي گوش‌خراش خيابان مي‌بيني، ميان سروصداي اتومبيل‌هايي كه با سرعت از رو‌به‌روي تو مي‌آيند و فش‌و‌فش از كنارت مي‌گذرند. به‌خيابان اصلي رسيده‌اي. آن وقت از زير پلي رد مي‌شوي كه پر از آدم‌هاي عجول، مضطرب و ناآرام است، كساني كه از كله‌ي صبح تا بوق سگ دنبال ماشين‌ها راه مي‌افتند و گاهي حتا به‌دستگيره‌ي آن‌ها آويزان مي‌شوند تا بتوانند به‌موقع خودشان را به‌‌سر كار يا به‌خانه‌شان برسانند.(اتوبان همت، ميدان ونك، پل تجريش، كجا مي‌روند؟) و همه هم دهن‌هاي باز دارند، پر از دندان‌هاي سفيد و درخشان، و لب‌هايي كه بي‌لب‌خند باز و بسته مي‌شوند. آن‌طرف‌تر، زير درخت‌ها زني تكان مي‌خورد. انگار سعي دارد خودش را از ديگران پنهان كند. سايه‌ است؟ نه، سايه نيست، اما مثل سايه‌ است و فقط تكان مي‌خورد. بله‌، فقط تكان مي‌خورد، اما جا به‌جا نمي‌شود. رو‌به‌روي‌ات پسرك جواني را مي‌بيني كه قد وبالاي خوشگلي دارد و صورت اسب‌وارش فاقد خويشتن‌داري‌ي ملموسي است كه توي اين ساعت‌هاي ابتداي صبح لازم است هر كسي از آن كمي برخوردار باشد. موهاش شاخ‌شاخي است. لباسي مناسب به‌تن كرده و يك گُله جا را تند‌تند مي‌رود و مي‌آيد، يك‌لحظه مي‌ايستد، دستي از كنار شقيقه‌ها به‌موهاش مي‌كشد و دوباره راه مي‌افتد. نمي‌تواند يك‌جا بايستاد اما گاهي مي‌ايستد و با گوشي‌ي همراه‌اش ور مي‌رود. (پيامي‌ مي‌فرستد؟ منتظر جواب است؟‌) بفهمي‌نفهمي وقارش را از دست داده است و بعد هم دوباره راه مي‌افتد. پياده‌رو‌، پهن و طولاني و خلوت است و تو بايد از توي پياده‌رو راه‌ات را با پاهايي كه خسته‌گي نمي‌شناسند ادامه بدهي. آدم‌هايي كه تك و توك سر و كله‌شان از اين جا و آن جا پيدا مي‌شود گاهي با تو همراه‌ مي‌شوند. همه هم يك كيسه‌ي نايلوني توي دست دارند.( ظرف غذاي ظهرشان است؟) بعضي‌ها شتاب‌ زده‌اند و بعضي‌ هم كاملا بي‌خيال به‌نظر مي‌رسند. از اين‌جا به‌بعد خانه‌ها را مي‌بيني، خانه‌ها و خانه‌ها و خانه‌ها، توي هم فرو رفته، تنگ دل هم قرار گرفته، به‌هم چسبيده، قشنگ و زشت، كوچك و بزرگ، قديمي‌ و نوساز، (خانه‌ي من، خانه‌ي تو، خانه‌ي ديگران) و پنجره‌هاي خاموش، بي‌هيچ جنبش محسوس يا ملموسي در پشت آن‌ها، به‌شب، به‌سكوت و به‌روياهاي بي‌رنگ و رو خدا‌نگهدار مي‌گويند و پرده‌هاي نازك تور ابريشمي‌ي سبك‌شان توي بادي كه از لاي دريچه‌هاي نيمه‌باز آن‌ها داخل مي‌رود تكان مي‌خورند.(‌كسي آن‌جا هست؟ اگر كسي هست، سردش نيست؟) پشت پنجره‌ها، توي آپارتمان‌هاي تنگ و ترش هنوز صبح كامل نيست. لابد شب پيش تا دير وقت بيدار بوده‌اند. شايد شب هنوز هم پشت آن‌ها استمرار دارد. (با خوب و بدش، باجنگ‌ و دعواهاش، بادل‌خوري‌ها، قهر‌ها و آشتي‌هاش، با آدم‌هاي جور وا‌جورش) چه‌طور مي‌شود به‌آدم ها فكر كرد؟ چه‌طور مي‌شود به‌آن‌ها فكر نكرد؟ چه‌طور مي‌شود آن‌ها را شناخت؟ چه‌طور مي‌شود بدون آشنايي با‌ آن‌ها زنده‌گي كرد؟ و چرا بايد اصلا زنده‌گي كرد؟ و مگر مي‌شود زنده‌گي نكرد؟ يكي را به خاطر مي‌آوري كه همين‌جا توي همين پياده‌رو(‌همين پياده‌رو بود، نبود؟) روزي از كنارش گذشته‌‌اي و به‌تو لب‌خند طعنه‌آميزي زده است(‌همين‌جا بود؟)، يا كس ديگري كه سراپاي تو را در يك برخورد كوتاه ورانداز كرده است (‌همين ديروز بود؟ يا ماهي، سالي، قرني پيش از اين؟‌) و بله! انگار همين ديروز بود، چون كسي كه بي‌اعتنا به او و نگاه طولاني و موثرش از كنارش گذشته‌اي(‌انگار اصلا او را نديده‌اي) دوباره با تو رو در رو مي‌شود( چه سق سياهي هم داري!) و تو از كنارش دوباره بي‌خيال رد مي‌شوي، چون داري خيلي‌هاي ديگر را به‌ياد مي‌آوري. آن‌هايي كه روزي مثل همين يكي از كنارت گذشته‌اند و حالا جزو گذشته‌هايند و تو آن‌ها را به‌خاطر داري و يا اصلا به‌خاطر نمي‌آوري: به‌خاطر آوردن! (همين است؟) از ياد رفتن، (‌همه‌اش همين است؟) يادها و خاطره‌ها(‌همه‌ي زنده‌گي همين است؟)، به‌ياد آمدن و به خاطر آوردن، همه‌اش همين است؟ اصلا خاطره چيه؟ همان چيزي كه زنده‌گي را مي‌سازد؟ يا چيزي كه زنده‌گي‌، (جست و خيز، فراز و فرود، رفت و آمد‌، تلخ‌كامي‌ و شادي، پيش رفتن و عقب ماندن، شكست و موفقيت، هزاران شروع مجدد، هزاران نقطه‌ي پايان) تاروپود سست و موهوم آن را مي‌سازد؟ اما همه‌ي اين خاطره، هرچه بوده‌اند، هرچه باشند، هر چه كه خواهند بود، از كجا مي‌آيند؟ به‌كجا مي‌روند؟ و چه كسي جريان را به‌درستي مي‌داند؟ و تازه، گيرم كه بداند، ( اگر اصلا دانستني در كار باشد!) چه اهميتي دارد؟ چيزي كه مهم است همين حالا ‌است. همين‌دم، همين روز، همين‌جا، درست توي همين خياباني كه داري يازدهمين سال عبور از آن را پشت سر مي‌گذاري: اين جا، همين‌جا، درست حالا، همين الان كه داري دست در جيب ( غمگين يا دل‌شاد) شلنگ تخته مي‌اندازي، همين لحظه‌يي كه در آن هستي، لحظه‌يي كه فقط يك‌آنِ گذرا و ناچيز است، و خيلي زود، تا بيايي چشم روي هم بگذاري براي هميشه‌ي خدا به‌گذشته‌هاي دور بدل شده است. جوري كه انگار اصلا نبوده است. انگار اصلا نيست، اما تو مي‌داني كه هست، مي‌داني كه توي آن هستي، اما نمي‌تواني بگويي كه هستي، هميشه بايد بگويي كه بوده‌اي، نمي‌تواني بگويي كه خواهد بود، فقط مي‌تواني بگويي كه هست، شايد حتا همين را هم نمي‌تواني بگويي، چون تا بخواهي لب از لب باز كني بايد بگويي بوده است، و تازه چه‌وقت بوده؟ همين يك لحظه‌ي قبل؟ درست همين يك لحظه‌ي پيش، كه نمي‌داني چه‌طور مي‌تواني آن را از لحظه‌هاي ديگر جدا كني، همان دمي كه نمي‌تواني لمس‌اش كني، حس‌اش كني، آن‌را ببيني و به‌كسي يا به‌خودت نشان‌اش بدهي؟ (لحظه‌يي هست كه مي‌داني هست و دمي بعد نيست، انگار هيچ‌وقت نبوده است.) و تو كدام يكي هستي؟ همان لحظه‌ي ناچيزي كه منظما به‌گذشته متصل مي‌شود يا ذره‌ي غوطه‌وري كه توي همه‌ي آن‌ها و براي هميشه جريان دارد؟ (شايد هيچكدام، شايد هم، همه‌ي آن‌هايي.) چون تا بخواهي به‌چيزي فكر كني، قبل از آن‌كه بتواني اصلا فكر كن‌، همه چيز كما‌بيش تمام مي‌شود. نه اين كه چيزي از بين برود ـ نه! ـ يقينا چيزي از بين نمي‌رود، تنها تويي كه تمام مي‌شوي، مثل قطره‌هاي آخر چشمه‌يي كه نم‌نم مي‌خشكد، چون فرصت كوتاه است، چون فرصت آن‌قدر كوتاه است كه نمي‌تواني(‌چون خودت بخشي از همان فرصتي) آن‌را درك كني، و براي تو كه شانه‌هات تاب تحمل آرزوهاي كوچك‌ات را ندارد، اين فرصت بي‌رحمانه كوتاه است. آن‌قدر كه تا مژه هم بزني (‌پف!‌) تمام شده است و تو ديگر نيستي، ( همين است؟ تو گفتي من آدم خيلي خيلي خوبي هستم، يادت هست؟ گفتي مرد خيلي خيلي خوبي هستم. تو گفتي هستم؟ يا گفتي بوده‌ام؟) و آن وقت همه چيز بدون تو ادامه خواهد داشت. مي‌‌ترسي؟ غمگين مي‌شوي؟ گلايه مي‌كني؟ خب، اشتباه مي‌كني. (‌اگر اصلا اشتباهي وجود داشته باشد) چون چيزي تمام نمي‌شود، مرگ پايان همه چيز نيست، پايان زنده‌گي نيست، فقط پايان فرصت‌هاي توست، (‌فقط تو! و چرا فقط تو؟) چون چيزها و فرصت‌ها فقط براي تو هستند و فقط براي تو تمام مي‌شوند در حالي كه براي ديگران هم‌چنان وجود دارند. با وجود اين تو هنوز هم هستي، هنوز هم لحظه‌ها براي تو‌اند، اين‌جا، همين‌حالا، درست توي همين خيابان درازي كه براي يازدهمين سال متوالي داري توي يك صبح قشنگ، توي يك روز سرد و دل‌چسب ( ‌فروتن يا فرومايه‌) از پياده‌روي آن، غرق در خيال مي‌گذري، (‌گفتي تو فكر نمي‌كني، گفتي تو فقط خيال مي‌كني و هميشه مي‌گويي كه فكر مي‌كني. به‌تو چيزي نگفتم اما توي دل‌ام با خودم گفتم مگر خيال بخشي از فكر نيست؟ مگراين دوتا، توي دو‌جاي بدن اتفاق مي‌افتند؟) همراه با كساني كه با تو بيدار مي‌شوند، كه با بيدار شدن از خواب تو را به‌خاطر مي‌آورند ـ چون تو جزيي از آن‌هايي، جزيي از همه‌ي چيزها، جزيي از اين روز، از اين خيابان، از اين صبح، از اين خانه، از اين‌همه آدم‌هايي كه خواهي ديد، كه مي‌بيني، كه با آن‌ها مي‌روي كه با آن‌ها مي‌آيي ـ و با آن‌ها توي رنج‌ها و شادي‌ها، توي لذت‌هاي بي‌معناي هر روزه و توي غم‌هاي سطحي و ريشه‌دار غوطه مي‌خوري، تو جز همه‌ي آن‌هايي و جزيي از اين روز، توي اين لحظه‌، همين آني كه آفتاب به‌چشم‌هاي خسته‌ات سوزن مي‌زند. ـ و اين هم آفتاب: آن را ببين، در حال بيرون آمدن از اعماق كيهان، سرزنده و گرم، با كمان بلند و نيزه‌هاي تيزش كه با بي‌خيالي‌ي علن و آشكاري آن‌ها را روي بام‌هاي كوتاه و بلند ساختمان‌ها به‌طرف تو پرت مي‌كند و چشم‌هاي تو را غلغلك مي‌دهد. چشم‌هات را تنگ مي‌كني تا به‌آن‌ها نگاه كني. چون از حالا به‌بعد اين نور با توخواهد بود، آفتاب اين روز تازه با تو خواهد آمد و به‌تو و در هر جا كه بخواهي، گرمي خواهد داد. توي سرما و توي تنهايي: و تا وقتي كه بخواهي تنهات نخواهد گذاشت. آن‌قدر خوش‌گل است كه تو را توي تنهايي، توي دردها و توي غصه‌هاي‌ بي‌نام و نشان‌ات تسلي خواهد داد. (‌خب پس، مي‌بينم‌ات! تا غروب كه دوباره بر مي‌گردم و تو دايره‌ي نامريي‌ي رفت و آمدت را طي كرده‌اي، با تو رو در رو مي‌شوم.) تا ذره‌يي از او باشي، مثل او باشي: زنده‌، زيبا و به ياد ماندني. توي ذهن ديگران‌، توي ذهن كساني كه تو را مي‌شناسند، كساني كه تو مي‌شناسي، آن‌ها كه واژه‌هاي بي‌صداي تو را مي‌خوانند، كساني كه صداي تو را مي‌شنوند، آدم‌هايي كه صداي تو را نمي‌شنوند (اما زنده‌گي و حيات‌ تو را درك مي‌كنند و باور دارند): كساني كه تو را توي نارسايي‌هات، در ترس‌هات، توي اشك‌هات، در شادي‌هاي كوچك‌ات، توي صداي ضعيفي كه از قلب شنيده‌ مي‌شود، هميشه و همه‌جا دوست دارند. و تو براي هميشه جزيي از آن‌ها خواهي بود، وقتي كه تو را به‌ياد مي‌آوردند، روزي كه توي نقطه‌يي دور، بدون حضور تو، اما با ياد تو آن‌را آغاز مي‌كنند، لحظه‌يي كه واژه‌ها يا جمله‌يي از تو را به‌ياد مي‌آورند، وقتي كه از سركلاس درس توي دل‌شان از تو مي‌پرسند كه امروزت چه‌گونه ‌است( نه خوب يا بد، چه‌گونه!) آن هم درست در لحظه‌يي كه فكر مي‌كني تو را از ياد برده‌اند (سپاسگزارشان هستي؟) وقتي كه پيش از شروع هركاري، توي اين صبح تر و تازه، تو را با مهري بي‌دريغ به سلامي ساده اما گرم و صميمانه(هوم!) پذيرا مي‌شوند، حتا وقتي كه مي‌گويند خواب تو را ديده‌اند، و تو هميشه در قلب آن‌ها خواهي بود: جزيي از آن‌ها خواهي بود كه در طپش آن، تو را مثل ذره‌يي كوچك اما پربها به‌زنده‌گي و آينده پيوند مي‌دهند. و حالا، همين‌جا بايد از خيابان بگذري، بايد مسيرت را عوض كني، توي مسير ديگري بيفتي، توي مسيري كه زن‌ها و مردهاي بي‌شماري در آن قدم مي‌زنند و با صداي خوش خنده‌هاشان و با آه‌ها و اشك‌هاي ناديده‌شان از زير نقاب نفوذ‌ناپذير يك‌جور رنج پنهاني كه در دل دارند، از غرور، از اميد و از آرزو سرشارند و روز تو را سرشار از حيات مي‌كنند. پيچ‌ها را تند تند پشت سر بگذار، از خياباني به‌خيابان ديگر برو چون همه راه‌ها هنوز به‌روي تو بازند: راه‌هايي كه حضورت را مي‌پذيرند: به‌تحمل، به‌رنج، به‌غرور، به‌تباهي، به‌تهور و به‌زنده‌گي. ــ كه جان‌پناه جاودانه‌ي همه‌ي تنهايي‌‌هاست.

در روزت غوطه‌ور مي‌شوي!( با رضايت خاطر با بدون آن) در روزي كه از آن توست، و تو به‌همه‌ي آن‌ها كه دوست‌شان داري فكر كن. توي دل‌ات و از راه دور با آن‌ها حرف بزن. صداشان كن و به‌شان چيزي بگو. خودت مي‌داني كه جز اين كاري از دست‌ات ساخته نيست. خودت مي‌داني كه به‌آن‌ها چيزي (چه چيزي؟) نمي‌تواني بدهي جز همين واژه‌هاي ساده، زنده، اما بي‌رنگ و ريا، كه ذره‌يي از خوبي‌شان را هم جبران نمي‌كند!