از ميان خاطرات دور و نزديك

انگار من تب دارم....

دلم مي‌خواهد خانه‌يي داشته باشم كوچك. حالا اين كه مي گويم كوچك نه خيال كني خيلي كوچك ها.. يعني 3 تا اتاق داشته باشد و يك آشپزخانه‌يي نقلي كه به اندازه چند تا وسيله‌ي مدرن جا داشته باشد مثل يك ماشين ظرفشويي و ماكروويو و فر و از اين چاي سازهاي جينگول و ...
بعد يك جايي هم توي خانه باشد به اسم رختشورخانه كه در داشته باشد و بشود درش را ببندي و اين زهرا خانوم كه مي آيد فقط درش را باز كند و برود آن تو و ترتيب ِ‌همه چيز را بدهد و باز درش را ببند و من هيچ چيز اضافه ي ديگري نبينم و .....خوب تو كه مي داني حالم از ديدن ماشين لباسشويي بد مي شود. آخر نه اينكه هميشه يك صف طولاني ِ رنگارنگ براي شستن و اتو كشيدن و جمع كردن جلوش هست،نه اينكه هيچ كس -نه زهرا خانوم نه مژگان خانوومي كه هي پشت چشم نازك مي كرد و چشم و ابرو بالا مي انداخت و نه بقيه ي خانووووم هايي كه الان اسمشان يادم نيست – هميشه از زير اين كار در مي رفتند و وقتي هم كه به قول خوشان تمامش مي كردند مي شد حكايت چشم چشم دو ابرو و دوباره كاري و همه اش مي ماند براي من ،‌حالا حساس شده ام. اسم لباس و لباس شويي و اتو و ماشينش كه مي آيد .....لعنتي ....لعنتي ...مي بيني . اسمش هم نحس است. ماشين لباسشويي ِ لعنتي ....


تازه داشتم مي گفتم دلم چه مي خواست ...اصلن از آشپزخانه بدم مي آيد. بو مي دهد. بوي ِ خستگي . بوي تنهايي، بوي ِ كار ، چه مي دانم هزار جور بوي ِ مزخرف ...
مي داني ...اصلن گور ِ‌باباي ِ زنانگي و كدبانو گري و همه ي اينها...من از آشپزخانه بدم مي آيد . بيشترش به خاطر اينكه من را از همه ي دنيام – كه تو باشي – جدا مي كند. آدم كه نبايد همه ي وقتش را توي آش پز خانه (!‌)‌بشورد و بپزد و بروبد و بسابد ...


من توي آشپزخانه فقط دلم چيزهاي مدرن و تمام تمام تمام اتوماتيك مي خواهد. جوري كه يك دكمه بزني و خلاص، و يك ميز ِ دو نفره ي عشقولانه و يك گلدان ِ شيشه يي كه هر روز براش گل ِ‌تازه بخرم يا بخري و يك كتابخانه ي چوبي ِ عجيب غريب كه مستطيل و مربع نباشد و طرحش مثلا قوري باشد يا يك چيز عجيب غريب ِ اينطوري تا همه ي كتابهاي آشپزي و مربوط به خوردن را بچپانم آن تو ...
قول مي دهم كتاب مستطاب اشپزي ام را بگذارم طبقه ي بالاي بالا .....بعدش كتاب هاي رنگارنگ شيريني پزي ِ‌اين خانومه كه الان اسمش يادم نيست و .......


خوب آشپزخانه بس است !‌مي رسم به اتاق ها . يك اتاق مال ِ‌ من و كارهام . يك اتاق مال ِ تو و دنيات. آن يكي هم براي وقتهايي كه فرصت ِ‌تحمل ِ خودمان را داريم يا وقتهايي كه مي خواهيم جنگ كنيم ..يا چه مي دانم براي وقتهايي كه مهمان مي آيد !‌آنهم سرزده .


من توي اتاقم يك ميز مي گذارم،‌يك تخت ، يك عالمه چراغ جورواجور – مي داني كه تاريكي را دوست ندارم – و يك دانه از اين چيزهايي كه پهن مي كنند كف اتاق و نمي دانم اسمش چيست ولي آبي است و آن خانوم فروشنده آن شب مي گفت 35 هزار تومان مي شود و من هي دل دل كردم و بعد ديدم 35 هزار تومان خيلي پول است براي اين چيزي كه حتي اسمش را هم نمي دانم .

بعد آن گوشه ي ديگر اتاقم هم يك گلدان شيشه يي دراز مي گذارم با بامبوهاي پيچ پيچي. ميزم را مي گذارم كنار پنجره – اتاق من لابد يك پنجره دارد ديگر – و تمام ديوارهاي اتاقم را دلم مي خواهد چوب بكوبند و كتابخانه كنند و كتاب بچينند. هيچ تابلويي نمي خواهم . هيچ آينه يي نمي خوام. هيچ چيز جز كتاب هام و تخت و ميز و صندلي ام نمي خواهم و از آن چيزهاي آبي كه نمي دانم اسمش چيست و يك كمد ديواري بزرگ – يعني عميق شايد -كه خودم توش جا بشوم و هر وقت دلم مي گيرد بروم توي كمدم بنشينم و زانوهام را بغل كنم و سرم را بگذارم روي دستهايي كه دور زانوهام حلقه كرده ام و غصه بخورم .

اينكه مي گويم كتاب هام نه خيال كني خيلي روشنفكرم و كتاب مي خوانم هاااااا ...نه ....كتاب هام با من حرف مي زنندو من تنهام ...و وقتي تنهام دلم مي خواهد به جاي در و ديوار ِ اتاقي كه مي تواند آدم رو قورت بدهد كتاب هام به من نگاه كنند و با من حرف بزنند.


براي اتاق تو و آن يكي اتاق هيچ نظري ندارم. براي نشيمن اما دلم مي خواهد يك تلويزيون ِ گنده داشته باشم و چند تا از اين مبل هاي ِ‌نرم كه آدم توش فرو مي رود و يك عالمه بالش اضافه زرد و نارنجي و قرمز و آبي و ... با يك ميز گرد گوشه ي نشيمن كه روش فنجان باشد و بشقاب و از اين ظرف هاي ِ سفالي ِ شكل چيني يا شايد هم چيني ِ شكل سفالي . دلم مي خواهد كف نشيمن، لا به لاي مبل ها يك گبه بيندازم كه بوي گوسفند بدهد و يك دانه از اين ساعت هاي دراز كه قد خودم است به ديوار بكوبم .


پذيرايي هم خيلي مهم نيست چه باشد ! مهماني ها با تو . مهمانهاي من آنقدر خودماني اند كه توي نشيمن و اتاقم مي شود از پسشان برآمد .


حالا همين

خوابم مي آيد و دلم مي خواهد بروم بميرم شايد اين سردرد لعنتي و مزخرف تمام شود .

پ. ن :
مثل ديوانه ها دارم كار مي كنم. براي كارهاي تزم به كمك نياز دارم. يك نفري نمي رسم.