احساس كرد كسي او را صدا مي‌كند.

سعي كرد بيدار شود. اما دالان‌ تو در توي ذهن‌اش ميان خواب و بيداري باقي ماند. روي تخت‌اش دراز كشيده بود و مي‌خواست دوباره بشنود. كسي او را صدا نمي‌كرد. فقط صداي پرنده‌ها را مي‌شنيد.

فكر كرد توي دنياي ديگري است. آفتاب بيرون نيامده بود اما نسيم خنك صبح از پنجره‌ي نيمه‌باز تو مي‌آمد. وقتي از روز بود كه جير جير زنجره‌‌ها قطع مي‌شود، پرنده‌ها بوي روشنايي را حس مي‌كنند و باغچه‌ي كوچك خانه از سر و صداي آن‌ها پر مي‌شود.

بعد صداي زني را شنيد كه شنگ و شيون مي‌كرد. صدا ضعيف بود، انگار از راه دور و درازي مي‌آمد. زن از تنهايي‌اش مي‌ناليد و در ميان چيزهايي كه مي‌گفت نام كسي را مي‌برد كه ترك‌اش كرده بود.

چيز بيش‌تري نشنيد.

انگار شب دامن بلندش را روي زمين مي‌كشيد. گويي كسي روي سقف بالاي سرش قدم مي‌زد. صداي زن دل‌خراش بود اما كلمات‌اش مفهوم روشني نداشت. فكر كرد كسي مرده است چون زن ناله مي‌كرد و سر و صدايي راه انداخته بود كه خواب را از چشم‌ام مي‌گرفت. فكر كرد: «انگار دل‌اش شكسته است!» ـ و سعي كرد خودش را توي رخت‌خواب‌ پنهان كند. از خودش پرسيد: «از چه مي‌ترسم؟» ـ و ديگر به‌چيزي فكر نكرد. بلند شد و لبه‌ي تخت‌اش نشست. جز صداي سكوت كه مثل صداي آب صاف بود صداي ديگري نبود. گويي باد بود كه صداي ناله‌ي زن را با خود آورده بود.

سراسر روز گذشته ساعت تيك‌تاك كرده بود اما جز صداي سكوت صدايي نشنيده بود. زمان مثل قير به‌دست و پاش چسبيده بود. چيزي نمي‌گذشت؛ چيزي پيش نمي‌آمد؛ چيزي از دست نمي‌رفت؛ چيزي حس نمي‌كرد؛ انگار چيزها فقط جا به‌جا مي‌شدند و ابديت از راه مي‌رسيد.

تيك‌تاك نسيم ملايمي بود كه فقط نور را كم و زياد مي‌كرد.

بعد ساعت از تيك‌تاك دست برداشت اما زمان همان‌جور كه هميشه فكر مي‌كرد ساكن بود. درست مثل سكوت، مثل وقفه‌ي كوتاه ميان صداها، مثل مكث ميان كلمات، مثل حرف‌هاي نگفته‌ي ترديد‌آميز ميان آدم‌ها. به‌عقربه‌هاي مرده‌ي ساعت نگاه كرد كه انگار به‌صفحه‌ي فلزي مات پرچ شده بود. تاريكي از راه رسيده بود و ناخواسته به‌خواب رفته بود.

وقتي بيدار شد تنها چيزي كه شنيد صداي نفس‌هاي خودش بود. فكر كرد: «كسي كه مرده خودت هستي. جنازه تويي.»

باد داشت شاخه‌هاي درخت‌ خرمالوي توي حياط را تكان مي‌داد. قطره‌هاي كوچك شبنم روي خاك مي‌ريخت و ساعت دوباره تيك‌تاك مي‌كرد.

فقط روز جاي شب را گرفته بود.