هنوز هم نمي‌دانم بايد چكار كنم. فقط مي‌دانم كه بايد سرم را بالا نگه دارم. آن‌قدر كه غرق نشوم. براي اين‌كار بايد نيروي زيادي صرف كنم. حقيقت هيچ‌جا به‌روشني ديده نمي‌شود. گاهي نوري هست كه چشم‌هايم را بي‌اختيار خيره مي‌كند. با نگاه كردن به‌نور دردي را حس مي‌كنم. هميشه همين‌طور است. هميشه همين‌طور بوده است. درست مثل وقتي‌كه براي مدت‌هاي زيادي به تاريكي نگاه كرده‌اي و يك‌هو نوري به‌مردمك‌هاي بي‌جانت مي‌تابد. مردمك‌ها گشاد مي‌شوند و تو بي‌اختيار چشم‌هايت را مي‌بندي. ناچار دوباره آن‌ها را باز مي‌كني و نور تازه‌ را مي‌بيني كه گاهي با شگفتي همراه است و گاهي هم نيست. اما در هر حال درد را ته چشم‌هايت حس مي‌كني. تا زماني كه چشم‌هايت به‌نور عادت كنند و وحشت ديدن چيزهاي تازه از دل‌ات رخت بربندند بازي‌ي تاريكي و نور را ادامه مي‌دهي. ديگر بار به‌حقيقتي كه مي‌بينيم عادت مي‌كنيم و روياها فريب‌مان مي‌دهند. چون حقيقت هيچ‌گاه ما را به‌دور دست‌ها نمي‌برد. چيزهاي كه بي‌وقفه از دست مي‌روند يا در بهترين حالت دائما در حال تغييرند، چيزهايي كه هيچ‌گاه يكسان ديده نمي‌شوند به‌چه‌ كار مي‌آيند؟ فقط تا دماغ‌مان در آن‌ها فرو مي‌رويم. اما روياها افق‌ را تا دوردست‌هاي خيال مي‌گشايند. گاهي در آن‌ها غرق مي‌شويم. اما هيچ‌وقت براي هميشه غرق نمي‌شويم. چون هميشه مي‌توانيم در آن‌ها غوطه‌ور باشيم. بايد سرم را بالا بگيرم.
يازدهم بهمن‌ماه
به‌نظر مي‌رسد زمان زيادي گذشته‌ است، شايد قرن‌ها، و من تو را در گذشته‌اي بسيار دور به‌ياد مي‌آورم، در تشويش‌هايم و در تنهايي‌ام، كه تو آسماني بودي كه چتر سرم بود و من به‌تو نيازمند بودم و تو پر از روشنايي‌هاي حسرت‌انگيز عشق بودي و من مالامال از گرماي دل‌چسب اميد نادري كه با وجود آن آرامشي ابدي را در دل‌ام حس مي‌كردم و بي‌وقفه تو را مي‌خواستم ، ذره‌ ذره‌ي تن‌ات را جست‌وجو مي‌كردم و مثل چرخش آزمندانه‌ي گل آفتاب‌گردان كوچكي بر ساقه‌هاي لرزان خويش به دنبال ‌نور خورشيد در گردشي پايان ناپذير تو را طلب مي‌كردم و خسته نمي‌شدم. به‌نظر مي‌رسد زمان زيادي گذشته است، شايد قرن‌ها و من هنوز هم تو را به‌ياد مي‌آورم، هم‌چون زميني كه تكيه‌گاه من است.