خانه‌ي مرد مُرده

آفتاب نيم‌روز، خاك نرم زير پاش را مي‌سوزاند و بادي كه از چهار جهت مي‌وزيد هيچ‌چيز را روي زمين آرام نمي‌گذاشت. گورستان، تا چشم كار مي‌كرد به‌طرف جنوب و توي غبار و دود ادامه داشت. زن به‌كاغذي كه توي دست‌اش داشت نگاه كرد. قطعه، رديف و شماره‌ي قبر را دوباره خواند. مطمئن بود چيزي را كه از روي پيام‌گير تلفن‌اش يادداشت كرده است درست است اما هيچ‌چيز روي زمين زير پاي او با آن‌چه روي كاغذ نوشته شده بود مطابقت نمي‌كرد.
وقتي در حاشيه‌ي ميدان كوچكي در مركز گورستان به‌ساختماني رسيد كه چند اتاق و يك ‌سالن بزرگ و خنك رو به‌روي در ورودي آن قرار داشت، در شيشه‌يي بزرگ را هل داد و وارد شد. ساختمان سقف بلند و دود‌زده‌يي داشت. زن يك‌راست به‌طرف اتاقكي رفت كه تابلوي رنگ و رو رفته‌اش نشان مي‌داد اطلاعات گورستان است. مرد جواني پشت يك دريچه‌ي كوچك، رو به‌روي كامپيوتر چرك‌تابي نشسته بود و به‌محض ديدن او و بدون حتا يك‌كلمه حرف، كاغذ را از دست‌اش گرفت و شروع به‌كار كرد.
زن با وقاري رازآميز چند دقيقه‌يي از پشت دريچه به‌او نگاه كرد.
مرد پرسيد: ـ گفتيد كي فوت كرده؟
زن گفت: ـ يك‌ماه قبل، كمي بيش‌تر يا كم‌تر.
مرد دوباره به‌صفحه‌ي مانيتور رو به‌روي‌اش زل زد.
پرسيد: ـ گفتيد چند سال‌اش بوده؟
زن به‌ياد نمي‌آورد كه حتا يك كلمه، حرف زده باشد.
گفت: ـ پنجاه و يك‌سال و هفت ماه.
مرد چهار دقيقه‌ي و سي ثانيه‌ي بعد گفت: ـ توي سوابق ما تنها فردي كه مشخصات‌اش با درخواست شما مطابقت مي‌كند پنجاه و يك‌سال و شش ماه پيش فوت شده.
زن با لحني احتياط‌آميز گفت: ـ چطور ممكنه؟
مرد يكي از ابرو‌هاش را بالا برد و بدون اين‌كه به‌زن نگاه كند زير لب گفت: ـ نمي‌دانم!
زن با صدايي كه نشان مي‌داد هنوز هم ته‌مانده‌يي از غرور زنانه‌اش را حفظ كرده است، گفت: ـ ما، تا چندماه پيش با هم زنده‌گي مي‌كرديم.
مرد گفت: ـ اگر اين فرد هنوز زنده بود الان پنجاه و يك سال و هفت ماه‌اش بود.
زن گفت: ـ من هفت سال پيش باهاش ازدواج كردم.
مرد گفت: ـ شايد!
زن لرزش خفيفي را توي تك‌تك اعضاي تن‌اش احساس ‌كرد و بدون اين‌كه يك كلمه حرف بزند راه افتاد. از در بزرگ شيشه‌يي بيرون زد و بادي كه هنوز هم از چهار جهت مي‌وزيد كاغذي را كه توي دست‌اش بود قاپيد و با خود برد.
چيزي كه او را به‌اين جا كشانده بود عشق نبود؛ زور طاقت‌شكن تنهايي عجيبي بود كه تمام سال‌هاي عمرش با آن زنده‌گي كرده بود و هيچ‌وقت آن‌را نپذيرفته بود.
پاسخ اجتناب‌ناپذير

مرد همان‌جور كه روي صندلي نشسته بود و از پنجره‌ي طبقه‌ي دهم، از پشت جام بلند شيشه به‌چراغ‌هاي روشن محوطه‌ي زير پاش نگاه مي‌كرد به‌آرامي پرسيد: ـ هنوز هم دل‌خوري؟
زن گره دست‌هاش را باز كرد و آه‌كشان گفت: ـ نه خيلي.
مرد پرسيد: ـ خب، شام چي بخوريم؟
زن همان‌جور شق‌ و رق پشت سرش ايستاده بود.
اگر فقط قدري حواس‌اش را جمع و جور كرده بود شايد خيلي پيش از آن‌كه يك‌رشته حوادث تلخ باعث روشن شدن خود به‌خودي اين حقيقت نفرت‌انگيز بشود كه مرد در تمام طول هجده سال و سه ماه و شانزده‌ روزي كه از زنده‌گي‌ي مشترك‌شان مي‌گذشت كار ديگري جز بازي كردن با او و با زنده‌گي‌اش نداشته است، خودش از ته و توي ماجرا سر در مي‌آورد. اما حالا كه ديگر روشن شده بود مرد با زن ديگري راه دارد تمام تقلاي‌اش را به‌كار مي‌بست تا خودش را از ‌دست موج‌هاي خواب‌آور فريبي كه تا گلو‌گاه‌اش بالا آمده بود خلاص كند و چون كاسه‌ي صبرش لب‌ريز شده بود گفت:‌ ـ گُه!
پشت و روي قضيه
روي قضيه:
فقط دو مرد را در زنده‌گي‌اش ديده بود.
سال‌ها پيش وقتي كه اولين مرد زنده‌گي‌اش را در ظهر سوزان يك‌روز تعطيل اواسط تيرماه در اتاق خواب خودش كه يكي از اتاق‌هاي خانه‌ي مجلل پدري‌اش بود با زن نسبتا جواني ديده‌ بود كه زيبايي‌ي ظاهري‌اش از هر نوع عفت عميق زنانه‌ خالي بود با خودش فكر كرد همه‌ي مردها اين‌جوري‌اند.
چند سال بعد، در شام‌گاه پرملال يك روز بلند زمستان وقتي‌كه سگ كوچكي را توي بغل گرفته بود و در رخت‌خواب‌اش به‌تنهايي قلت مي‌زد هر چه سعي كرد يك روز را در طول چند سالي كه با مرد دوم زنده‌گي‌اش به‌سر برده بود به‌ياد بياورد كه مرد به‌طور كامل دركنارش بوده باشد يا اصلا نقش موثري در زنده‌گي‌اش به‌عهده گرفته باشد چيز دندان‌گيري پيدا نكرد. با خودش فكر كرد كه وجود مرد‌ها در زنده‌گي به‌طور كل زايد است.

پشت قضيه:
فقط دو زن را در زنده‌گي‌اش ديده بود.
سال‌ها پيش، درست وقتي‌كه تحت تاثير خشمي آني، تصميم گرفت دست بچه‌هايش را بگيرد و در ساعت‌ آخر بلند‌ترين شب يك سال نحس، اولين زن زنده‌گي‌اش را براي هميشه ترك ‌كند، اين واقعيت تلخ را به‌وضوح مي‌ديد كه بعد از بيست سال زنده‌گي مشترك هنوز هم نتوانسته است حتا يك‌قدم از مرزهاي مبهم دعوا‌هاي بي‌شماري كه هيچ‌وقت از سطح مشكلات پيش‌پا افتاده و بي‌ارزش يك زنده‌گي‌ي بي‌حاصل فراتر نمي‌رفت، بگذرد. آن‌وقت با خودش فكر كرد همه‌ي زن‌ها اين‌جوري‌اند.
چند سال بعد، درست در پيش از ظهر پرملال يك روز گرم بهاري، وقتي‌كه با چشم‌هايي پر از اشك در برابر قطعيت چاره‌ناپذير اين نتيجه‌ي غم‌انگيز سر تسليم فرود آورد كه ديگر تاب و توان حرف‌زدن در باره‌ي مرد‌هايي كه زن دوم زنده‌گي‌اش با آن‌ها حشر و نشر داشت و مرد آن‌ها را اصلا نمي‌شناخت در خودش سراغ ندارد و از حضور آن سگ كوچك بي‌گناهي كه از مدت‌ها قبل جاي او را توي بغل زن دوم زنده‌گي‌اش گرفته بود هم به‌كلي خسته شده است‌، دوباره با وضوح تمام ‌ديد كه در فضايي آكنده از تحقيري نفرت‌انگيز بخش ديگري از عمر بي‌حاصل‌‌اش را در تمام چند سالي كه با زن دوم زنده‌گي‌اش پشت سر گذاشته بود، صرف گفت‌و‌گوي بي‌هوده در باره‌ي چيز‌هايي كرده بود كه هيچ ارتباط قابل دركي با خود زنده‌گي نداشت. آن‌وقت با خودش فكر كرد كه وجود زن‌‌‌ها در زنده‌گي‌اش به‌طور كل زايد است
زنده‌گي را اغلب با نشانه‌هايش به‌ياد مي‌آوريم و نيازهاي گوناگون ما به‌هم معمولا به‌طُرقي بيان مي‌شوند كه هيچ تناسب طبيعي‌ي واضحي با محتواي اصلي آن‌ نيازها ندارند؛ راهي كه از بي‌راهه‌ها مي‌گذرد تمركز ما را در تجربه‌هاي‌مان شديد‌تر مي‌كند؟ وقتي‌ هنوز به‌قدر كافي عقل‌رس نبوديم اولين برخوردمان با هم‌سن و سال‌هاي‌ خودمان از طريق يقه‌گيري، به‌خاك انداختن و لت و پار كردن شكل مي‌گرفت؛ خب، براي كاري كه مي‌كرديم اهميت خاصي قائل نبوديم و آن راحتا همان كار درستي كه بايد انجام‌اش مي‌داديم به‌حساب نمي‌آورديم. بعد از آن بود كه معمولا يك دوستي‌ي پايدار، عميق، ناشناخته و ساده بين‌مان شكل مي‌گرفت كه به‌زلالي‌ي اولين سپيده‌ي جهان بود و انگار تا عمق تاريكي‌هاي بي‌زوال پيش رو ادامه داشت. حالا ديگر مي‌توانستيم با خيال راحت كنار هم بنشينم و حتا براي ساده‌ترين لطمه‌هايي كه جدا جدا ديده‌ بوديم با هم حرف بزنيم و براي هم غصه بخوريم‌، چشم‌هاي هم‌ديگر را بوضوح ببينيم كه روي گونه‌هاي پر از خاك و خل‌مان ردي از اشك به‌جا مي‌نهادند و اين طور بود كه معناي اهميت داشتن را درك مي‌كرديم؛ كار‌هاي درست اصولا بعد از شناخت معنا‌هاي درست شكل نمي‌گيرند و به‌همين دليل هم هيچ‌چيز با هيچ درجه‌يي از اهميت، خاص نيست. اين‌كار را حالا چگونه انجام مي‌دهيم؟
(2) ما مي‌گيم داستان اين‌جوريه، اونا مي‌گن يك‌جور ديگه‌است.


آفتاب ديگه بفهمي‌نفهمي بالا اومده، حالا نور روز يواش‌يواش به‌همه‌جا تابيده؛ پیدا‌است که اول او‌ل‌هاي صبحه. آسمونِ آب‌چكوي آروم با قيافه‌‌ي آبيِِْ‌خاكستري‌ي تر و تازه‌اش، عين رخت و پَخت خيسي‌كه جخ همين‌حالا روي طناب كت و‌كُلفت ناپيدايي پهن‌اش‌كرده باشند چكْ چكْ مي‌كنه. (داره خشك مي‌شه يا تازه مي‌خواد بباره؟) همه‌چیز به‌قول ماری قاطی پاتیه. قطره‌ها يكي‌يكي از اون بالا مي‌چك‌اند پایین اما آب كه از روي سنگ‌ها سُر مي‌خوره مي‌افته زمين، وقتي‌ روي خاك نم‌دار ‌چكه مي‌كنه صداش شنيده نمي‌شه، چون كه از پشت‌ سنگ‌ها و صخره‌ها صداي هِن‌هِن نفس‌هاي بريده‌‌بريده‌ي آدم‌ها شنيده مي‌شه، صداي پچ‌پچ هم هست و همين‌جور هم صداي خرت‌خرت كشيده‌ شدن پا روي صخره‌های خیس كه اون هم معلوم نيست زمين داره مي‌ره يا كسي داره مي‌ياد. خلاصه‌اش اینه که همون‌جور كه روي صخره‌هاي بلند و خيس نشسته‌ام دارم به‌دره‌هاي مالامال از علف‌هاي سبز و تر وتازه‌يي‌ نگاه می‌کنم كه توی نسيم لاجون اول صبح از خوشي رو ساقه‌های لرزون‌شون چرخک می‌زنند و همون‌جور که دوست دارم صداي سكوت رو گوش بدم، با چراغ بی‌روغن چشم‌هام تا دل دره‌ها و اون دور‌ها و دورترها رو مي‌سُكم. اما از صداي سكوت هیچ خبري نيست. چون كه اين‌ صدا تو دل سنگ‌هاست؛ تو دل من هم هست الا اين‌كه دل من سنگ نیست، عین پياده‌‌روي يك خيابون پر رفت‌وآمده، یک‌بند از حرف‌های ناگفته پر و خالی می‌شه، كه ماري مي‌گه نمی‌شه، اما من مي‌گم می‌شه، چون‌كه با چشم‌های خودم مي‌بينم که حر‌ف‌های زیادی توی دل‌ام هي سربالايي مي‌رن، هي سرازير مي‌شن، اما هيچ صدايي ازشون شنيده نمي‌شه. الا اين‌كه من حرف بزنم كه مي‌دونم نمي‌زنم. چون‌كه مي‌گم چه فايده داره آدم بخواد حرف بزنه وقتي كسي نيست كه به‌حرف آدم گوش بده. این‌جوریه که سكوت مي‌كنم و اين‌سكوت هي بیش‌تر كش مي‌ياد، اون‌قدر كه راه مي‌افته مي‌ره اون طرف‌هايي كه تا چشم كار مي‌كنه درخت‌ها روش سايه‌ انداختند، اون‌جایی‌ که يك كوره‌راهه. رو يك‌جاي ديگه هم آفتاب افتاده كه اون جا هم يك‌راه ديگه‌است. اين‌راه‌ها معلوم نيست از كجا شروع مي‌شن تا كجا ادامه دارند، اما خيلي خوب پيداست كه دست به‌دست هم داده‌اند از روي زميني رد شده‌اند‌كه ماري مي‌گه مال ماست. چون‌كه مي‌گه همه همينو مي‌گن. من مي‌گم هیچ‌چی مال ما نيست، در اصل همه‌چی مال خداست. ماري مي‌گه حالا که خدا كاري به‌كارشون نداره، پس مال ماست، كه اینو هم راست نمی‌گه. چون‌كه من می‌دونم که هيچ‌چي كشكي‌كشكي مال هيچ بنده‌ي خدايي نمي‌شه، همون‌جور كه ماري بعد از اين‌همه سال مال من نيست، اينو ديگه خودش مي‌گه. من مي‌گم«هيچ‌چي كشكي‌كشكي مال كسي نمي‌شه.» ماري مي‌گه«همچين كشكي هم نيست. ما صاحب اصلي‌ي چيزهايي هستيم كه صاحب اصلي‌شون خداست.» من حرف‌شو قبول ندارم. من مي‌گم ما صاحب اصلي‌ي چيزهايي هستيم كه صاحب همیشه‌گی‌شون يكي ديگه‌ست. مَضحكه‌اش اينه كه همه مي‌گن صاحب‌ اصلي‌اش ما هستيم، اما من‌دیده‌ام که فقط زحمت و كوفت و زهرمارش مال ماست، و خب، نمي‌تونيم صاحب‌اش باشيم چون‌كه صاحب‌اش يكي ديگه‌ست. الا اين‌كه اون يكي ديگه به‌كلي پاش در ميون نباشه كه اون‌ هم نمي‌شه كه نباشه، همون‌جور كه ما نمي‌تونيم كه نباشيم. چون‌كه وقتي سیل می‌آد، وقتی زلزله می‌شه، وقتی زمین و زمون با غضب خدا به‌هم می‌ریزه، وقتی جنگ مي‌شه و پای جون آدمی‌زاد در میون می‌آد، اون وقت اون يكي ديگه كه عدل تا همون موقع خودشو صاحب اصلي‌ي چيزي به‌حساب آورده كه در اصل مال خداست، يهو پاشو مي‌كشه كنار، خيلي تميز و مرتب با هزار تا دليل و كوفت و زهر‌مار معلوم مي‌كنه كه صاحب‌ اصلي‌‌ی همه‌چیز ماييم و چون پيش صاحب اصلي‌اش كه خداست مسئول‌ايم پس بايد بريم به‌خاطرش با ديگرون مرافعه كنيم. هيچ‌كي هم نمي‌پرسه، نمي‌گه كه خب، حالا چرا خود خدا یا خود اون یکی دیگه که حکم‌اش حکم خدا‌است اين‌كار رو نمي‌كنه. پس مي‌دويم مي‌ريم واسه چيزي كه بعضي‌ وقت‌ها مال ماست و هميشه مال يكي ديگه‌ست سر چيزي كه بعضي وقت‌ها مال اوناست و هميشه مال يكي‌ ديگه‌است، دعوا مرافعه راه مي‌اندازيم و تير در مي‌كنيم. كشته‌ هم اگه بشيم كه خب، شديم دیگه. چون كه مُردن در راه خدا، در راه زميني كه صاحب‌اش يكي ديگه‌ست و اون هم وکیل وصی‌ی خداست، كار سختي نيست. هميشه هم اونايي كه اقبال‌شون بلند بوده یا این‌که مشيّت الهي شامل حال‌شون شده به‌رحمت ريغ نرفته‌اند، خسته و وامونده بر‌مي‌گردند مي‌بينند اكه‌هي! سر چيزي با بنده‌های دیگه‌ی خدا جنگيدن كه صاحب اصلي‌اش يكي ديگه‌ست. با چشم‌های خودشون می‌ببیند که همين‌‌قدر حق‌ دارند كه فقط مرده‌هاشون رو توي يك‌تكه زميني‌كه معلوم نيست مال كيه خاك ‌كنند و بعد هم خودشون مثل مرده‌هايي كه خاك نشده‌اند كنار راه‌هايي كه مرده‌هاشون رو توش خاك كرده‌اند عاطل و باطل دمبال يه‌لقمه نوني كه بتونند سق بزنند آواره باشند. اين‌جا خونه‌شونه اما مجبورند پشت درش رو يك تكه حصير بخوابند. دور از جون، عین سگ زحمت می‌کشند اما مجبورند شکم امروزشونو با نون فرداشون سیر کنند. حالا اگه بچه‌هاشون یک‌روز خدا بخوان دست تو دست هم از تو جاده‌هایی رد بشند كه اونا هم دست به‌دست هم دادند از رو زمين خدا رد شده‌اند (كه ماري مي‌گه مال ماست) اون‌وقت خار می‌شن می‌رن تو چشم کسی كه خودش می‌گه حرف‌اش حرف خدا‌است. ما ماليات چيزي رو مي‌ديم كه صاحب اصلي‌اش يكي‌ ديگه‌ست. ما مي‌گيم داستان اين‌جوريه، اونا مي‌گن داستان يك‌جور ديگه‌است. ما می‌گیم حق داریم روی همین یک تکه زمینی که واسه‌اش جون‌مون رو کف دست‌مون گذاشتیم با عالم و آدم جنگیدیم، آزاد و سیر باشیم اونا می‌گن شما حق‌دارید فکر کنید حق دارید اما حق ندارید بگید حق دارید. چون که خدا جای حق نشسته ما هم جای خدا.من می‌گم این‌جوریه اما ماری این‌جا نیست که بگه یه‌جور دیگه‌است. مطمئن‌ام اگه پاش بیفته می‌گه یه‌جور دیگه‌است، چون‌که خب، می‌دونم اخلاق‌اش اینه. (دور از جون ماری،) درست مثل همونایی که حرف‌شون معاذالله حرف خدا‌است.
من اين‌جوري‌ام، اون يه‌جور ديگه‌است(1)
... چون پس از موسي كار بني اسرائيل به‌نابساماني كشيد از يكي از پيامبران‌ خود درخواست كردند كه پادشاهي بر ايشان برگزيند. او «تالوت» را از جانب خدا به‌اين پادشاهي مبعوث كرد و در جواب ايشان كه گفتند وي مالي ندارد گفت كه تابوتي بر وي خواهد آمد كه در آن «سكينه» است... دائره المعارف فارسي، به‌سرپرستي‌ غلامحسين مصاحب.

همه‌ي اين‌حرف‌ها را يك آدم ظاهرا عاقل اما به‌طور قطع ديوانه خطاب به‌يك آدم كاملا عاقل اما به‌طور قطع ديوانه نوشته‌ است. و آن‌طور كه پيدا‌است حكم تابوت سكينه‌ي‌ (آرامش) او را دارد. برخورد من با آن‌ها كاملا تصادفي بوده است. برخورد شما با‌ آن‌ها كاملا برنامه‌ريزي شده است؛ بعضي از تصادفات اين‌جوري‌اند.
لازم است بگويم فقط كساني مجازند اين حرف‌ها را بخوانند كه ديوانه‌گي‌شان قبلا در يك عمل قانوني و قابل اثبات محرض شده باشد. اگر بر حسب تصادف كسي بخواهد به‌آن‌ها خرده بگيرد يا سعي كند آن‌ها را آن‌طور‌كه مرسوم است موشكافي كند يا وسوسه شود دمبال نويسنده‌شان بگردد يا ويرش بگيرد مخاطب‌شان را شناسايي كند يا مرتكب هر كاري ناشايست ديگري شود لابد بدون هيچ تشريفاتي به‌عنوان يك ديوانه‌ي زنجيري تحت تعقيب اخلاقي قرار خواهد گرفت.
خواستم گفته باشم، اما انگار نخواسته گفتم.



وقتي دوباره برگردم حكما غروب شده، اما حالا كه دارم مي‌رم هوا تاريكه. آسمون سياهه، خفه و ابري هم هست؛ معناش اينه‌ كه امروز بارون مي‌گيره الا اين‌كه بارون نگيره و آسمون سياه نباشه كه اون‌‌هم هست چون‌كه من بوي بارون رو حس مي‌كنم، مثل بوي ماري كه زنمه و خودش مي‌گه نيست اما من مي‌گم هست، چون‌كه بوش رو حس مي‌كنم، مثل همين امروز كه بوي بارون رو حس مي‌كنم اما نه بارون مي‌باره نه ماري هست الا روز كه شك ندارم هست ولي نشون نمي‌ده كه هست. از قرائن پيدا‌است كه صبح شده اما خود صبح نشون نمي‌ده كه روز شده. چون‌كه هر دو‌تاشون تاريك‌اند، من مي‌گم اون اينه و اين هم اونه، و فكر مي‌كنم اون و اين يكي‌اند اما ساعت‌هاشون با هم فرق داره و خلاصه همه‌چيز قر و قاطيه. توي كوچه‌ها بچه‌هايي رو مي‌بينم كه به‌پاي مادرشون چسبيده‌اند، كيف‌شون رو روي دوش‌شون گذاشته‌اند و همين‌طور چرت مي‌زنند. چند تا دقيقه‌ي ديگه كه بگذره تاريكي‌ كم‌كم محو مي‌شه و نور خورشيد نُك ديوارها رو يك جور خوشگلي زرد مي‌كنه. ولي توي ذهن وامونده‌ي من خاطره‌ها محو نمي‌شوند، زرد هم نمي‌شوند، هي پر‌رنگ‌تر و پر‌رنگ‌تر مي‌شوند تا جايي‌كه چشم‌هاي من ديگه هيچ‌چيزي جز خاطره نمي‌بينند. خاطره‌ها هم قر و قاطي‌اند. توي دل‌ام مي‌گم آخه چه فايده‌ داره كه آدم با خاطره‌هاي قر و قاطي ور بره، وقتي‌كه خاطره‌ها به‌ديوارهايي مي‌مونند كه نمي‌ذارند آدم جلو روشو ببينه، اون‌ هم وقتي‌كه اين‌قدر قر و قاطي‌اند. اما يكي ديگه هم هست، اون‌‌هم درست توي دل‌ام، كه مي‌گه هيچ‌چيز مثل خاطره‌ها نمي‌تونه آدم‌ رو سرپا نگه داره، من مي‌گم اين‌كار عين فوت كردن تو حلقه‌ي حباب سازه كه خب، اون‌هم بعد از چند دقيقه پوووف! هزار تا هم كه باشند خيلي زود مي‌تركند مي‌رن . من سر به‌زير راه مي‌رم (از سرافكنده‌گي بهتر نيست؟) اما خاطره‌ها سركش‌اند. عين جاده‌هايي‌ كه سرازير مي‌رند آدم رو ناخواسته با خودشون مي‌برند. وقتي‌ توشون پا مي‌ذاري ديگه اختيارت دست خودت نيست، بعد هم سرعت مي‌گيرند كه اين باعث مي‌شه تو هم سرعت بگيري. سرعت چيز خوبي نيست، خاطره هم چيز خوبي نيست، اما بارون اگه به‌موقع بباره خيلي چيز خوبيه، مثل خاطره كه اگه به‌موقع سروقت‌اش بري چيز خيلي خوبيه، اما سرعت هيچ وقت چيز خوبي نيست، همون‌طور كه سرازيري فقط وقتي خوبه كه بخواي زودتر برسي، اما من نمي‌خوام زودتر برسم چون‌كه دوست دارم هنوز راه برم مثل وقتي‌كه ماري مي‌گه «با من راه بيا.» و من هميشه باهاش راه مي‌يام اما نمي‌دونم چرا هيچ‌وقت راه‌مون يكي نمي‌شه، اون سرازيري رو دوست داره، من سربالايي رو، اون خاطره رو دوست داره من جاده رو، اون يك‌جور ديگه‌است، من يك‌جور ديگه. خلاصه‌اش اينه كه همه‌چيز قر و قاطيه شده.


ضميمه:
ياس برداشته يك‌ كامنت خيلي خوشگل نوشته كه (‌‌حالا به‌اندازه‌يي‌كه مي‌تونين دست‌هاتونو از هم وا كنين، الا اين‌كه دست نداشته‌ باشين، كه اون‌هم مي‌دونم دارين‌) من اين‌هوا دوست‌اش دارم. براي همين كامنت‌اش رو با كمي دست‌كاري زير يادداشت‌ خودم مي‌ذارم. يعني‌كه:‌ هر كي كامنت خوشگل بنويسه مي‌شه بخشي از مطلب من، يا اين‌كه مطلب من احتمالا بخشي از مطلب اونه كه از هم جدا افتاده‌ان. حالا اگه احيانا متوجه نمي‌شين من‌ چي مي‌گم، دل‌خور نشين چون كه من مي‌دونم شما چي فكر مي‌كنين؛ آدم‌هايي كه عقل‌شون شيرينه اين‌جوري‌اند.
نوشته:‌ من شمع روشن مي‌كنم، اون شمع‌ها رو فوت مي‌كنه.
من شعر مي‌نويسم، اون تو كاغذهاي شعرم سبزي مي‌پيچه.
من از درخت‌ها مي‌رم بالا، اون زير سايه‌ي درخت‌ها مي‌خوابه. هر روز براش گل مي‌خرم، اون با گلبر‌گ‌هاش بازي‌ي «مي‌شه نمي‌شه» راه‌ مي‌اندازه.
وقتي براش آواز مي‌خونم مي‌گه خواب‌اش مي‌ياد؛ يك‌كم يواش‌تر بخونم.
من اين‌جوري‌ام اون يك جور ديگه‌است.
بعضي وقت‌ها فكر مي‌كنم اين خيلي خوبه كه ما عين هم نيستيم، اگه بوديم اون‌وقت خيلي زود از هم خسته مي‌شديم.
وقتي شمع روشن مي‌كنم و اون فوت مي‌كنه، من يك‌دليل ديگه واسه روشن كردن شمع پيدا مي‌كنم. من اين‌جوري‌ام اون يك‌جور ديگه‌است.