نميسوختم. درست مثل وقتي كه شعلهي ناچيز كبريتي بهعلفي خيس ميگيرد پوستام در سكوتي گنك جزجز ميكرد و آفتاب بر شانههام بود. ذهنام بهاز سرگذشتههام فكر ميكردم و تنام نميسوخت. چونكه فكرهام تنام را ميبردند و انگار اگر فكرهام نبودند من اصلا نميرفتم. شيب تند زمين از زير پاهام ـ اگر مال من بودند ـ بهكندي ميگذشت و آنجا كه خرسنگها ميآمدند و ميرفتند من در جاي خودم ـ اگر جاي من بود ـ سنگ شده بودم. باد تنام را در پيرهنام بيدار ميكرد و قلبام كه بهعضلهي نفوذ ناپذيري تبديل شده بود قفسهي پوسيدهي سينهام را مثل طبلي تو خالي بهصدا ميانداخت و مرا از جايي بهجايي ميبرد. من نميرفتم؛ فقط نفسنفس ميزدم و كف پاهام سنگريزههاي لغزان را كه براي رفتن راحتتر بود حس ميكرد. هميشه بالا رفتن از صخرهها سخت است. كسي كه سربالايي را انتخاب ميكند هميشه بهاميد اين است كه بهجايي ميرسد و آرزوها چهقدر دور از دسترس بودند وقتي كه سربالايي از اميد بهرسيدن، از اميد بهديدن خالي بود. من با آفتابي بر شانهها ناخواسته راهي را ميرفتم كه مرا انتخاب كرده بود. شاخههاي بيحركت، تودهي انبوه چسبنده و سياهي بودند كه هاشورهاي ضعيف نور ميبايست آنها را در آخرين لحظههاي تاريكي پا در گريز بهگياه سبز بدل ميكرد. آنها رنگ روشن و براق از دست رفتهشان را دوباره بهدست ميآوردند و هر كدام آنها در رقصي كه باد خنك صبح در آنها ايجاد ميكرد فرديتشان را باور ميكردند و من خورشيد را روي شانههام گذاشته بودم و بالا ميرفتم. پشت سرم نيمكرهيي از زمين بهروز تازه سلام ميكرد و جلوم شب بهانتظار رسيدن من دامن سياهاش چين و واچيناش را در باد آرامآرام جمع ميكرد. من پيامآور نبودم؛ نهرسالتي نهچيزي. فقط داشتم ميرفتم. اگر تاريكي بود يا نبود براي من نبود. مثل همهي چيزهاي ديگري كه اگر بود يا نبود براي من نبود. همهچيز براي آن آفريده شده بود كه چشمهاي من ـ حتا آنها هم كه براي من نبودندـ ببينند و ناديده بگيرند. من صاحب آن چشمها بودم اما آنها براي من نبودند. فقط دو دريچهي بياراده در خانهي متروك سرم بودند كه چه ميخواستم چه نميخواستم بهجهاني كه پر از رنگ و نور بود و پر از زشتي و زيبايي بود باز ميشدند تا چيز يا چيزهايي را در ذهنام تلانبار كنند. از چشمهام بيزار بودم. دوست داشتم آنها را از كاسهشان بيرون بياورم و دور بيندازم. دوست داشتم فقط بهحسهام اعتنا كنم: بادي كه روي پوستام ميلغزيد، صدايي آبي كه ميشنيدم، بوي تازهي جهاني از خواب بيدار شده كه تر و تازه بود و با هيچ بوي ديگري قابل مقايسه نبود و سايههايي كه با دست حسشان ميكردم، حتا خورشيد با همهي باز طاقتفرسايي كه بر دوشام گذاشته بود. من اينچيزها را دوست داشتم. دلام ميخواست با احساساتام تنها باشم. با احساساتي كه مال خودم بود و ميدانستم كه چيزي را نميبينند مگر اينكه خودم بخواهم آنرا ببينم. آنوقت آن بالا با سرآستينام عرق روي پيشاني و گِل گردنام را پاك كردم. دستهام دور گردنام تاب خورد و نم روي پوستام بهآستينام رسيد كه از غبار ناچيز خاك پوشيده بود. بعد دهنام باز شد و دستهام يكي با يك ليوان چاي و ديگري با لقمهيي از نان و پنير بهدهنام رسيد. دندانهام جويدند. زبانام در تقلايي سرد تكههاي خرد و ريز و خوشمزه را فرو داد و باد همينطور يكنواخت ميوزيد. تا اينكه باد ديگر نوزيد و دهن من بسته شد. آنوقت دوباره راه افتادم. از كورهراهي تنگ و پر سايه برگشتم، بهآنجا كه نميخواستم برگردم. و آنجا دور بود. من از دور همهچيز را ميديدم و چشمهام دوباره جاي تمام حسهام كار ميكردند. نميخواستم بروم اما راه سرازير بود و پاهام را ميكشيد و پايين ميبرد. تا جايي كه ديگر سايه نبود و درختهاي خشخش كن با بادي كه از بالا ميوزيد چيزي بهنجوا ميگفتند. آن وقت دوباره آفتاب روي شانههام بود. اما ميسوخت. آفتاب روي شانههام ميسوخت و پوستام در حرارت تند آفتاب ميسوخت و من سوختن را حس ميكردم اما دودي نبود. فقط برگشتن بود. پاهام برگشتن را ميفهميدند و چشمهام از برگشتن چيزهايي ميدانستند كه من با آنها بيگانه بودم. اما قلبام جا مانده بود. قلبام نميخواست برگردد كه بر ميگشت و من با قلبام بر نميگشتم فقط آنرا با خودم ميآوردم و با آن پايين ميرفتم. آنوقت پام بهسنگي بزرگ گرفت و لغزيد. بهجلو خم شدم و تعادلام از دست رفت. سعي كردم خودم را عقب بكشم اما سرم كه اختيارش دست خودم نبود فقط رو بهپايين بهجلو خم شده بود و ميرفت تا جايي كه شانههام هم خم شدند. بعد خورشيد از روي شانههام غلطيد و با تمام سنگينياش روي زمين افتاد و رو بهپايين بهجايي كه چشمهام ميديد سرازير شد. از آنجا بهبعد ديگر زمين پر از آفتاب شد و نور گرم از زمين از زير پاهام تا بالاي چشمهام ميتابيد و همه چيز را ميسوزاند. من آفتاب را ميديدم كه مثل يك گلولهي پشمي روشن بود و چرخان و لغزان ميرفت و تمام تار و پودش كه از نور بود از هم باز ميشد و بههمه جا نفوذ ميكرد. شاخهها آفتاب را بين خودشان جا دادند. سنگها آفتاب را بازتاب دادند و علفهاي تاريك از نور آفتاب روشن شدند و چشمهاي من از آفتاب كور شد. مجبور بودم پلكهام را بههم فشار بدهم تا بتوانم جلوم را ببينم. اما دوست داشتم فقط بهدور دستها نگاه كنم. بهآنجا كه شهر با جعبههاي كوچكاش از زمين بيرون زده بود. آن وقت بود كه خيسي روي گونهام را حس كردم. شب قبل را بهياد آوردم كه هر دوشان پيشام بودند. ميگفتند و ميخنديدند. بهشان نگاه ميكردم و دنبال فرصتي بودم كه حرف دلام را بهشان بگويم. دلام ميخواست بهشان بگويم ديگر فرصتام تمام شده است. دلام ميخواست بهشان بگويم ديگر بايد بروم. شايد بايد بر ميگشتم اما فقط ميتوانستم بگويم دلام ميخواهد بروم. بايد ميگفتم كه ايندنيا جايي براي من نيست. من اينجا بيگانهام و تنهايي تنها نصيب من از اين سفر بهدرازا انجاميده بوده است. اما نتوانستم. وقتي رفتند شير آب را باز كردم و سرم را زير شير آب سرد گرفتم و گريه كردم. از خودم بيزار بودم كه ميتوانستم اينطور هقهق كنم و سردي آب هم هيچ كمكي نبود. كورهي فكرهام زير آب سرد شد اما از حجمشان دردها و غصههام كاسته نشد. هيچ كدامشان را آب نشست. هيچكدامشان سر سوزني جا بهجا نشد و من با سرو روي خيس بهخواب رفتم. در خوابام آفتابي نبود. چشمهام ميخواستند توي تاريكي باشند و من نميخواستم بههيچ راهي ادامه بدهم. با اينهمه داشتم بر ميگشتم. كاش ميتوانستم برگردم. اما نه به آن پايين، در ميان آن مكعبهاي كوچك و تنگي كه يكيشان هم خانهي من بود، دوست داشتم برگردم، بهجايي كه از آن آمده بودم. جايي كه فكر ميكردم از آن آمدهام. اما راهاش را نميدانستم. راهاش را نميدانم.