شوربختي در شكيبايي بود، آن‌جا كه تيك‌تاك ساعت را با وضوح تمام مي‌شنيدم و شب از نيمه گذشته بود. پدرم گفت: «احمق را جان به‌جان‌اش كني احمق است.» و من که با چشم‌های مالامال از تردید به‌او نگاه می‌کردم وانمود کردم دارد با کس دیگری حرف می‌زند. ‌گفت: «آدم باش، چیزی که می‌توانی باشی.» و من ناخواسته به‌جنگل متراكمي از صداها مي‌رفتم. گويي داشتم از كوتاه‌ترين راه ممكن به‌آن‌جا بر‌مي‌گشتم، در حالی‌که شب از نیمه گذشته بود، کنار تخت زهوار در رفته‌یی زیر پنکه‌ی سقفی‌ی کوچکی که فرت‌فرت صدا می‌کرد و با تیغه‌های محکم‌اش فقط هوای مانده را جا به‌جا می‌کرد به‌دیوار تکیه داده بودم و پدرم توی اتاق تنگ و تاریک تند‌تند قدم می‌زد. کاملا جدی بود و این اختیار را هم داشت که در مورد هر ‌چه دوست دارد حرف بزند. «اگر غصه‌ات اين‌است كه نمي‌تواني با او باشي، رُك و راست می‌گويم بايد فراموش‌اش كني. شايد هم بخت با تو يار بوده که نمی‌توانی او را داشته باشی، كسي چه مي‌داند؟ برای من مثل روز روشن است که نباید بیش‌تر از این کش‌اش بدهی. می‌دانم که برای خودت هم به‌اندازه‌ی کافی روشن است اما اگر همين‌جور سر به‌جان خودت بگذاري و گردن به‌واقعیت نگذاری، حتم داشته باش كه دستي‌دستي‌ گور خودت را مي‌كني. آخرش هم از اين‌جا مانده، از آن‌جا رانده مي‌شوي. حالا باش و ببین!»
دروغ می‌گفت.
با این‌که حرف‌هاش طبیعتی‌ کاملا مردانه داشت اما من به‌خوبی مي‌دانستم اگر قرار بود چیزی را که توی ذهن‌اش بود صادقانه به‌زبان بیاورد حتما دوست داشت بگويد: «اگر اختيار با من بود تو را به‌خاطر این فکر‌هات جلو سگ‌ها مي‌انداختم.»
و نگفت.
شايد اگر اين را مي‌گفت آن وقت حرف‌ او را قبول مي‌كردم. اما راست‌اش را نگفت و من همان‌جور كه سر به‌زير جلوش ايستاده بودم دل‌دل می‌کردم بگويم نمي‌توانم دوست‌اش نداشته باشم و تنها کاری که کردم این بود که انگشت‌هام را ‌شمردم و تيك‌تاك دائمي ساعت را ‌‌شنيدم كه زمان را با دندان‌هاي سرد فلزي‌اش يك‌ريز مي‌جويد و من آن‌جا نبودم. شب از نیمه گذشته بود و من زیر پتوی کهنه روی تخت زهوار در رفته‌یی در تنهایی دراز کشیده بودم و تلخي‌ي گذشته را حس مي‌كردم. گوشت و خون‌ام مسموم شده بود و نگاه جنون‌آميز پدرم ‌از دست‌رس نگاه عذرخواهانه‌ي من دور بود و در آن حال كه سعي مي‌كردم وقارم را از دست ندهم ترس‌هام به‌شكل چاره‌ناپذيري روي هم تلنبار مي‌شد. می‌دانستم منظورش این‌ است که مثل او باشم وحس می‌کردم از همان وقت انگشت اشاره‌‌ام روی همین نقطه‌ی آخر ثابت مانده است؛ جایی‌که حالا به‌آن رسیده بودم. در این حال صدای او را مي‌شنيدم كه مي‌گفت: «ببين پسرجان، تو نبايد مايه‌ی‌ سرشكسته‌گي‌ي ما بشوي، نباید! مي‌فهمي‌ چه مي‌گويم؟ می‌روی دست‌اش را مي‌گيري مي‌آوري و فكر مي‌كني خوش‌خوشان‌‌تان می‌شود. درست است كه دخترك از گوشت و خون توست، اما كار همين‌جا تمام نمي‌شود. باید کمی دور‌اندیش بود، ها؟ بايد فكر جاهاي ديگر را هم كرد. دو روز ديگر كه سر گاو تو خمره گير كرد آن‌وقت بايد خر بياري و باقالي بار كني. گرچه مي‌دانم گوش‌ات بدهكار حرف‌هاي من نيست، ولي من بايد حرف‌ام را به‌تو بزنم و می‌زنم.» و زمان در واپسين طنين صداي او سايه‌به‌سايه‌ي من واپس مي‌رفت.
توی حرف‌هاش حضور ديرهنگام آن لعنت ديرپايي را حس می‌کردم كه از هيچ گناه واضحي ناشي نمي‌شد و حواس‌ مرا به‌طرز خودسرانه‌يي به‌روي خود متمركز مي‌كرد. سردي‌ي دست‌اش را حس مي‌كردم و سايه‌ي عظيم آن بختك چاره‌ناپذيري كه روي ذهن‌ام افتاده بود تن‌ام را مي‌لرزاند. به‌جايي مي‌رفتم كه پاي بانوي سياه‌پوش مرگ هنوز به‌آن‌جا راه نداشت و بستر واپسين ناكامي‌هاي من آماده‌ي تسليم بي‌قيد و شرط ‌آه‌ هوس‌بار و نفس‌هاي شادمانه‌ي او نبود. هيچ‌چيز را تشخيص نمي‌دادم؛ نه راه را نه بي‌راهه را، و همان‌جور‌كه عقربه‌هاي ساعت تيك‌تاك‌كنان به‌وظيفه‌ي ملال‌آورشان ادامه مي‌دادند، من هم با آن‌ها به‌عقب مي‌رفتم. و حالا فقط مي‌دانستم که دوست‌اش داشته‌ام، همين و بس! در حالي‌كه نمي‌دانستم از سفري آشنا بر‌مي‌گردم يا بي‌اختيار به‌سفري ناشناخته مي‌روم. نمي‌توانستم از اين رنج دشوار دست بشويم كه با دقتي ملال‌انگيز به‌راه پر مخاطره‌يي كه پيش رو داشتم نگاه نكنم. نه! البته که نمی‌توانستم. اما در عين حال به‌‌چشم‌انداز دريچه‌ي تنگي‌ خيره مانده بودم كه به‌‌شوره‌‌زار بي‌حاصل سرگشته‌گي و پريشاني تلخي باز مي‌شد كه من آن‌را با درخششي بي‌نظير در برابرم مي‌ديدم و مي‌ترسيدم. همسفر هميشه‌گي‌ي من كه نام وسوسه‌انگيزش تنهايي بود درست همان‌دم كه از آن مي‌گريختم با تمام قوا به‌من چسبيده بود و با پوزخندي رقت‌انگيز انتظار مرا مي‌كشيد؛ در جايي‌كه جادوي كرشمه‌ي هوس‌بارش هزاران بار، زور بازوي صد‌مرد شيطان را در‌هم شكسته بود.
عقربه‌هاي ساعت با تلاش خسته‌گي‌ناپذيري ذره‌هاي كوچك و ريز ثانيه‌ها را مثل حساب‌رساني كاركشته دانه‌دانه مي‌شمردند و آن صنم گفت: «مادرم حق داشت، كه مي‌گفت همه‌ي مردها نامردند، حتا مردترين‌ آن‌ها.» و من توی سكوتي كه همدم هميشه‌گي‌ي‌ام بود پاهام را روي هم انداخته بودم و به‌حرف‌هاي او كه مثل اشباحي غريب و ناشناس به‌طرف‌ام هجوم مي‌آورد گوش مي‌دادم. چه‌طور دل‌اش آمده بود اين حرف را به‌زبان بياورد و چه فايده داشت كه بخواهم چيزي بگويم؟ تازه، اگر مي‌خواستم چيزي بگويم مگر صدايي از گلوم در مي‌آمد؟ انگار چيزي اتفاق نمي‌افتاد. انگار همه چيز از قبل اتفاق افتاده بود و من حق داشتم فكر كنم آن صنم توی گذشته زنده‌گي مي‌كند. مگر زنده‌گي توی گذشته اتفاق نمي‌افتد؟ مگر زنده‌گي توالي‌ي بي‌منشاء زماني نيست كه با مشاهداتي آشفته آغاز مي‌شود و با درك تسليم‌شدن به‌آخرين خاطرات‌ به‌پايان مي‌رسد؟
دست‌هام را تاه كرده بودم روي سينه‌ام گذاشته بودم و رو به‌روي او پشت ميز نيم‌داري كه پر از خرت وپرت بود نشسته بودم. پدرم به‌من پشت كرده بود و دست‌هاش را روی لبه‌ي پاييني‌ی پنجره كه باقي‌مانده‌ي يك تكه چوب پوسيده و از رنگ و رو رفته بود گذاشته بود. لته‌هاي كهنه‌ي پنجره باز بود و آفتاب پشت درخت‌هاي سبز نخل، غروب غمگيني داشت. فاخته‌يي گذشت و آخرين نغمه‌اش را خواند. سكوت بي‌ثمر با خط‌هاي دايره‌واري كه صداي نالان او در هواي ملال‌آور غروب تكرار مي‌كرد باز و بسته شد. پدرم گفت: «بدبختي‌ي ما در شكيبايي ما‌است.» و عقربه‌هاي ساعت يك‌ريز تيك‌تاك مي‌كردند. زمان در سكون مي‌گذشت و ما بي‌هيچ جنبشي در حركت بوديم. از دشت‌هاي لخت مي‌گذشتيم و من دامن پيرهن او را از پشت چسبيده بودم و پيچ‌ و تاب‌خوران دنبال‌اش كشيده مي‌شدم. گاوي در دور دست ماغ كشيد و سگي پارس‌كنان به‌او تشر زد. چشم‌هاي من به‌شانه‌هاي او دوخته شده بود، آن‌جا كه آفتاب روي موج‌هاي ريز گل‌آلود درخششي نداشت و شانه‌هاي پدرم تمام پهناي پنجره را مي‌پوشاند. به‌موهاي كوتاه‌اش نگاه ‌كردم، و به‌‌‌ياد آن تكه‌ي كدر نوري افتادم كه روي شيشه‌هاي كلفت عينك‌اش چسبيده بود، و من آن نور كدر ابروار ‌را نمي‌ديدم. قبل از آن‌كه آفتاب به‌رود بي‌صداي تاريكي سفر كند پدرم زير‌لب ‌گفت: «از ما كه گذشت، خدا تو را عاقبت به‌خير كند. به‌خاطر اين شكيبايي و آن رویایی که نمی‌توانی خودت را از دست‌اش خلاص کنی.» و شكيبايي من سرچشمه‌ي بدبختي من بود. بي‌هوده است بخواهم حرف آن صنم را دنبال كنم و نبايد براي آن دنبال مفهومي باشم. او مفاهيم را با مصداق‌هايش اشتباه گرفته بود. ذهن‌ او در عمل تا آن‌جا پيش رفته بود كه مفاهيم را چيزي نمي‌ديد جز مشتي مصداق‌هاي بي‌ارزشي كه انگشت اشاره‌ي مادرش آن‌ها را نشانه گرفته بود. چيزهايي كه در طول زماني كه با عمر او اندازه‌گيري مي‌شد جاي‌شان را با چيز ديگري عوض نمي‌كردند. گره ذهني‌ي او كجا بود؟ در اين مجامله‌ي بي‌معنا كه «مردي يافته نمي‌شود!» يا در اين كه قول مادرش مي‌تواند مثل كتاب آسماني همه‌چيز‌ را حل و فصل كند؟ در اين كه مرد بودن فقط مي‌توانست مساوي با آن‌چيزي باشد كه عمل ذهني‌ي مادرش در گذشته‌يي دور يا نزديك ساخته پرداخته بود يا در اين‌كه مرا مصداق روشن آن گواهي به‌شمار مي‌آورد؟ ذهن آدم اغلب گرفتار اين عادت بد است كه جزئيات را با افراط و تفريط نگاه كند. گاهي آن‌ها را بيش از آن‌چه هستند در نظر مي‌آورد و گاهي با وجود تاثير غير قابل انكارشان بر زنده‌گي و عمل آدم‌ها آن‌ها را به‌كلي ناديده مي‌گيرد. بی‌هوده است بخواهم فکر کنم که وقايع از جزئيات زيادي ساخته مي‌شوند و بدون جزئيات هم هيچ حادثه‌يي اتفاق نمي‌افتد. اما من تمام جزئیات را به‌خاطر نمی‌آوردم. تيك‌تاك ساعت را با وضوح تمام مي‌شنيدم، شب از نيمه گذشته بود و من این‌را می‌دانستم که وقتی فقدان یک علاقه‌ی انسان آشکار می‌شود هیچ شادی و آرامشی نمی‌تواند در کار باشد. چرا آدم گاه نمی‌تواند تمام چیزی را که تجربه‌ کرده‌ است بیاد بیاورد؟ چرا قادر نیست تمام چیزی را که به‌ذهن‌اش می‌رسد به‌زبان بیاورد؟ پدرم می گفت: «به‌خاطر آن شکیبایی و به‌خاطرآن دروغی که نمی‌توانی بگویی.» ‌

بهار،
طپش ناچيزي است
كه سينه‌ي مرا
گرم و سرخ
از ياد تو لب‌ريز مي‌كند
تا خاطره‌ي غم‌انگيز نبودن‌ات
در پاييزي بي‌هوده
در ذهن‌ام
تكرار نشود.