ـ حالا كه نگاه مي‌كنم مي‌بينم تو از من خيلي فاصله داري. گرچه نمي‌دانم تو مقصري يا من. هر چه نباشد اين را خوب مي‌دانم كه از تو دل‌خورم. براي رسيدن به‌تو هر كاري كرده‌ام. براي ديدن تو هر جايي را گشته‌ام. همه چيزها را ديده‌ام. هميشه حتا در تاريك‌ترين‌گوشه‌هاي قلب‌ام اين يقين را داشته‌ام كه تو را بالاخره جايي سر راه‌ام به‌زنده‌‌گي خواهم ديد.
 ـ اين جست و جويي‌كه مي‌گويي ‌كاري نيست كه انجام دادن‌اش دست خود ما باشد. ما آن را انجام مي‌دهيم چون براي انجام ندادن آن ازخودمان اختياري نداريم. اگر قرار است زنده‌‌گي كنيم بايد زنده‌گي كنيم و مي‌كنيم.
 ـ براي همين است كه من هميشه تو را جست و جو مي‌كنم.
 ـ وقتي به‌دنيا آمدم نمي‌دانستم بزرگ مي‌شوم. نمي‌دانستم جوان مي‌شوم. نمي‌دانستم به‌موازات جست و جو براي يافتن تو پير مي‌شوم. نمي‌دانستم تمام راه‌هايي ‌كه مي‌روم، همه‌ي كارهايي‌كه مي‌كنم براي آن است‌ كه از تو دور شوم به‌مرگ نزديك‌تر شوم. من درد كشيدم و به‌تو كه‌ گم شده بودي نگاه ‌كردم. حسرت خوردم و به‌تو‌ كه ديده نمي‌شدي نگاه ‌كردم. فرصت‌هام يكي بعد از ديگري ته كشيد و به‌تو ‌كه نبودي نگاه كردم. در سرماي روزهاي تنهايي، درتنهايي، تنهايي خودم را به‌تنهايي بغل‌ كردم و به‌تو ‌كه نگاه‌ام نمي‌كردي نگاه كردم. اصلاً هم برايم مهم نبود كه نتيجه‌اش چه مي‌شود. هميشه مي‌خواستم پيش از آن‌كه از پا بيفتم تو را ببينم. و حالا كه دارم تو را مي‌بينم حس مي‌كنم ديگر خيلي خسته‌ام. با اين همه نمي‌توانم ميل ِرو در رو ‌شدن با تو را پنهان كنم. چون تو اين‌جايي و من مي‌توانم باور كنم كه جست و جوي من براي ديدن تو بي‌فايده نبوده است.
 ـ حالا بايد چه كنيم؟
 ـ حالا نوبت توست، تو بايد بگويي چه‌ كنيم.
 ـ من بايد چه كنم؟
 ـ دست‌هاي مرا بگير. اين تنها كاري است ‌كه بايد انجام دهيم، شايد دل‌تنگي‌هاي ما همان‌طور كه با رفتن تو شروع شد با آمدن‌ات تمام شود.
 ـ نمي‌توانم.
 ـ چرا؟
 ـ با اين‌كه جان‌ام مالامال از خواهش به‌توست اما نمي‌توانم. چيزهايي هست كه نمي‌گذارند. آن‌ها چيزهايي هستند كه اختيارشان دست ما نيست. ما آن‌ها را نمي‌خواهيم اما آن‌ها هستند. خودشان خود به‌خود هستند و به‌ما تحميل مي‌شوند. ما آن‌ها را تحمل مي‌كنيم، حتا وقتي كه درك‌شان نمي‌كنيم.
 ـ و تو مي‌داني ‌كه اين آغاز سرگرداني دوباره‌ي ما‌ست؟ اگر همين حالا كه در برابر هم ايستاده‌ايم دست‌هاي هم‌ديگر را نگيريم بي‌هيچ ترديدي هم‌ديگر را دوباره گم مي‌كنيم.
 ـ دوباره هم‌ديگر را گم مي‌كنيم؟
 ـ من اين‌جور خيال مي‌كنم، چون از تو دور مي‌شوم. چون تو دور از من تنها مي‌ماني. آن‌وقت مرا گم مي‌كني و مجبور مي‌شوي جست و جو را از سر بگيري. اگر دست‌هاي مرا ‌كه همين حالا به‌سوي تو دراز شده‌اند نگيري من از دست مي‌روم در حالي كه تو هم چيزي به‌دست نمي‌آوري. من از دست مي‌روم و تو راه‌ات را ادامه مي‌دهي. آن وقت روزي دوباره سر راه‌ات به‌زنده‌گي از برابرم مي‌گذري. از برابر هم مي‌گذريم. تو سرگرداني مي‌كشي و من به‌تو نگاه مي‌كنم. تو پير مي‌شوي و من آن را نگاه مي‌كنم. جايي در اين جهان هست كه تو دست‌هات را دراز مي‌كني. آن وقت من خودم را پس مي‌كشم. تشنه‌ي آغوش تو هستم اما آن چيزها كه تو مي‌گويي امروز مانع از رسيدن ما به‌هم هستند آن روز هم نمي‌گذارند ما به‌هم نزديك شويم. تو مثل خورشيد‌ گرمي، اما من به‌ظلمت خو كرده‌ام‌. آن روز تو از دل‌تنگي حرف مي‌زني و من آه مي‌كشم. تنها كاري‌ كه از دست‌ام بر مي‌آيد همين است. و وقتي تو در رنگ‌هاي غمناك غروب دوباره گم شوي من نبودن‌ات را مثل هميشه حس مي‌كنم.
 ـ تقدير ما اين است؟
 ـ نه، اين تقديري است كه ما براي هم مي‌سازيم.
 ـ پس دست‌ام را بگير. نبايد از هم دور شويم.


بانوي من!
پيش از پايان سال
مهم‌ترين بانوي تاريخ‌ام، تو بودي
و اكنون، پس از شروع اين سال، مهم‌تريني
تو زني هستي كه با ساعت‌ها و روزها مقايسه‌اش نمي‌كنم
تو زني هستي ، بر بافته از ميوه‌هاي شعر
از طلاي روياها
زني كه از ميليون‌ها سال پيش
در من وطن داشته‌اي.
.........
بانوي من!
اي بافته از حرير و ابر
باران ياقوت، نهرهاي نهاوند
بيشه‌زار مرمر
كه چون ماهيان در آب‌هاي قلب شنا مي‌كني
و در چشم‌ها
چون فوج پرنده‌گان مي‌نشيني.

چيزي در من دگرگون نشده است
در عاطفه‌ام، در احساس‌ام، در ايمان‌ام
من همچنان به‌تو پايبندم.
...........
بانوي من!
مثل پرنده‌گان در عيدها نگران نشو
در من چيزي تغيير نمي‌كند
رودِ عشق از جاري شدن باز نمي‌ماند
قلب از طپش باز نمي‌ايستد
و پر و بال شعر از پرواز نمي‌ماند
وقتي عشقي چنين بزرگ باشد
و محبوبه‌ چنين ماه
اين عشق به‌پشته‌ي كاهي تبديل نمي‌شود
تا طمعه‌ي آتش شود.
«نزار قباني»


تو اين هواي سرد
سرد و خلوت و سياه، بدون حتا يك قطره‌ بارون
هلك هلك‌كنون
پا شدي رفتي تجريش كه چه‌كار كني؟ عوض‌اش كني؟
اصلا با خودت آوري‌اش؟
نگاه مي‌كني. آوردي‌اش. حالا مي‌خواي چكار كني؟ مي‌شه عوض‌اش كرد؟
خب، چرا مي‌خواي عوض‌اش كني؟ چون خانومه گفته هفت‌اش بزرگه، ششو مي‌خوام.
آقاهه مي‌گه متاسفه. اين‌ها‌ شش ندارند، هفت دارند تا نه.
مي‌‌گي يه‌بار ديگه نگاه كنه. اما به‌جاش به‌تو نگاه مي‌كنه.
 نگاه‌اش تاريكه، مثل هوا، مثل تيغه‌‌ي تيز چاقو،
مثل يه‌جاده‌ي طولاني و تيره، تو شب.
اما تو كم نمي‌ياري، از روي قبا سوخته‌گي به‌اش زُل مي‌زني.
آقاهه مي‌ره نگاه مي‌كنه. همه‌ي‌ شماره‌ها رو مي‌ياره، اما دريغ از يك عدد شش.
مي‌گه خب، عوض‌اش كنيد، چرا عوض‌اش نمي‌كنيد؟
با چي؟ خب با يه‌چيز ديگه. مثلا با يه چيز ديگه مثل اين.
نه، همينو مي‌خوام.
چرا فقط همينو مي‌خواين؟
چون اين خانوم فقط همينو مي‌خواد.
حلقه تو دست‌ته، هي مي‌كني‌اش تو انگشت كوچكه‌ات، هي درش مي‌ياري.
خب، حالا چي؟ مي‌خواي عوض‌اش كني؟
اما اين‌جا كه حلقه‌ي ديگه‌يي نيست.
و تو فقط همينو مي خواي. پس مي‌خواي چكار كني؟
مي‌گه به‌اش چسب‌ بزنم؟ به‌اش نگاه مي‌كني: يعني درست مي‌شه؟
فكر مي‌كني اين همه راه رو هلك‌هلك‌كنون، شاد و خندون
اومدي كاري كني تا كسي رو خوش‌حال كني كه هميشه ناراحت‌اش كرده‌اي
اما نمي‌توني. نمي‌دوني؟
حلقه‌ تو دست‌ته. داري باهاش ور مي‌ري. حالا ميخواي چكار كني؟
به‌اش مي‌گي:‌ اين‌تنها راهه‌شه؟ از روي دل‌سوزي به‌ات نگاه مي‌كنه، كه يعني آره.
مي‌گي بكن. بعد خودت مي‌ري از شيشه به‌بيرون، به‌خيابون نگاه مي‌كني. خيابون تاريكه،
سرده، همه عجله دارند. درخت‌ها بو مي‌كشند، گل‌ها خوابيدند. ماه نيست. ستاره نيست.
كوله‌ات رو دوشته. مثل هميشه. و تنهايي؛ مثل هميشه با يه كوله رو دوش‌ات. مثل يك غريبه.
 حالا مي‌خواي چكار كني؟ دنبال‌اش مي‌گردي؟ ولي اون كه ديگه تو اين‌خيابونا نيست.
 حتا بيدار هم نيست.
حالا حتا شب و روزتون هم با هم فرق داره.
ديگه شايد هيچ‌وقت نبيني‌اش، هيچ‌وقت، اينو كه مي‌دوني؟ نمي‌دوني؟
و مي‌دوني دنيا همين‌جوري تموم مي‌شه؟ صاف و ساده، بدون اين‌كه حتا بتوني به‌اش فكر كني؟
پس نگران چي هستي؟ خيابون شلوغه. چند سال پيش بود؟ نمي‌دوني.
شايد چيزي بيش‌تر از يك سال، اما براي تو خيلي از اين بيش‌تره.
مي‌خواي بري كجا؟‌ بري پيش‌اش؟ اما اون كه ديگه اين‌جا نيست. خودتو گول مي‌زني؟
حالا، اين‌جا، درست همين حالا، پايان دنياست. حواس‌ات كجاست؟
آه، ببخشيد. متاسف‌ام. به‌اش نگاه مي‌كني. حالا ديگه چسب‌ هم داره.
اگه چسب‌شو نخواست چي؟ صدات از يه‌جاي دور مي‌آد، يه‌جاي دور و تاريك.
به‌ات نگاه مي‌كنه: اگه بذاريدش توي آب ِ جوش چسب‌اش وا مي‌شه.
رنگ‌اش نمي‌ره؟‌ نه، آقا. نمي‌ره. نگران نباشيد.
مي‌زني بيرون. هلك هلك‌كنون راه‌تو در پيش مي‌گيري.
اين‌همه سرما يه‌دفعه از كجا پيداش شده؟ حالا مگه ماشين پيدا مي‌شه؟
پول‌ات تو دست‌‌ته. ماشين نيست. حالا مي‌خواي چكار كني؟ پياده بري؟ تا خونه پياده بري؟ اما تو ديگه جوني نداري.
پس بايد چكار كني؟ هوا سرده. گيجي. تن‌ات داره مي‌لرزه. ديگه اون‌قدرها جوون نيستي.
خسته‌اي. لباس كافي تن‌ات نيست. راه زياده. دوست داري بري خونه؟ نه؟
پس كجا مي‌خواي بري؟
تو خونه كسي نيست؟ كسي به‌انتظار تو نيست؟ پس برو يه جاي ديگه.
مثلا برو چيزي بخور.
اما كجا؟ خب، برو همون‌جايي كه باهاش آش‌شله‌قلمكار خوردي. همون‌جايي كه
باهاش فست‌فود خوردي. چرا سگ‌لرز مي‌زني؟ سردته؟
خب، اول مي‌رفتي خونه ماشين‌تو بر مي‌داشتي بعد مي‌اومدي.
تو كه مي‌دونستي بدون ماشين، شب، تو اين سرما، اين‌جا، اين‌قدر دور،  كار برات سخت مي‌شه.
برو تو. حالا برو تو. ديگه فكرشو نكن.
 مي‌ري تو. اما هنوز تو نرفتي اشك به‌ات اجازه نمي‌ده حرف بزني.
بغض راه گلوت رو مي‌گيره. دست‌ات رو براي آقايي كه داره مشتاقانه به‌ات نگاه مي‌كنه
تكون مي‌دي، بر مي‌گردي، هلك هلك‌كنون، نه‌شاد نه‌خندون،
مي‌ري سر خط وامي‌ستي. بالاخره يه‌جوري مي‌رسي خونه. تو خيابون كه نمي‌موني.
ديگه بسه. با فكر كردن چيزي درست نمي‌شه. اون خوابه، به‌خودت مي‌گي خدا كنه خوب بخوابه. چقدر پول مي‌خواي كه بري پيش‌اش؟ نمي‌دوني.
اگه پول‌اش جور شه و بري، نمي‌ترسي به‌ات بگه چرا اومدي اين‌جا؟
به‌ات بگه اگه بخواي اين‌جا بموني اون بايد از اين‌جا بره؟ بعد چكار مي‌كني، ها؟
اون‌وقت مي‌خواي چكار كني؟ حالا كه رفته، خوب بذار بره، بذار به‌زنده‌گي‌اش برسه.
سگه‌شو داره، كارشو داره، خونه‌شو داره، كس و كارشو داره، آزادي‌شو داره، درس‌شو
خونده، تو تموم اين‌سال‌ها به‌قدر كافي براي اين‌روزهاش تلاش كرده، اما تو چي؟
تو تموم سال‌هايي كه تو داشتي رويا مي‌بافتي، اون داشت طناب كلفت زنده‌گي‌شو مي‌بافت.
حالا چي؟ نه آينده‌يي داري، نه‌كاري داري، نه‌كسي رو داري، نه درس خوندي، نه چيز خاصي بلدي
و نه كسي از بود و نبودت خبر داره.
 حالا چي؟ مي‌خواي چكار كني؟
 خودت‌ هم نمي‌دوني.
هيچ وقت نمي‌دونستي و هيچ‌وقت هم نخواهي دونست. تو حتا از شب و روزت هم خبر نداري. ولي مي‌دوني كه بايد بگذاري زنده‌گي‌شو بكنه، نمي‌دوني؟ مي‌دوني. مي‌دوني كه نمي‌توني خوش‌بخت‌اش كني.
نمي‌توني خوش‌بخت‌اش كني؟ نه؟ خب باشه، اما مي‌توني خوش‌حال‌اش كني، نمي‌توني؟
 پس كي تو رو خوش‌حال مي‌كنه؟ نمي‌دوني! اصلا تو از خوش‌حالي چي مي‌دوني؟‌ هيچ‌چي؟
خب،  پس مي‌خواي چكار كني؟ اين يكي رو كه ديگه ابدا نمي‌دوني.
پس به‌اش فكر كن، باشه؟‌ باشه. بايد به‌اش فكر كني، مي‌دوني؟ آره! بايد به‌اش فكر كنم. اينو مي‌دونم.
پس به‌اش فكر مي‌كني؟ آره. گفتي به‌اش فكر مي‌كني؟ حتما. حالا برو يه‌چيزي پيدا كن بخور. بعد به‌اش فكر مي‌كني. ميل‌ات به‌غذا نمي‌ره، نه؟‌ نه‌چندان! پس يه‌سيگار آتش كن. تو هميشه به‌اش فكر مي‌كني، نه؟ چرا فقط به‌ام نگاه مي‌كني، زبون نداري؟ منظورمو مي‌فهمي؟ حالا فقط سرتو تكون مي‌دي كه يعني مي‌فهمي.
 آره، مي‌فهمي.
اون تنها كسي‌يه كه هميشه به‌اش فكر مي‌كني، اين‌طور نيست؟ چرا، هست. پس قرار بود به‌چي فكر كني؟ نمي‌دوني. چاره‌يي نيست. بايد دست از سر خودت بر داري. دست كم حالا، همين حالا. باشه؟ باشه.

 وقتي چشم‌هام را باز كردم هنوز باز‌تاب صداي تركيدن رعد تو آسمان تاريك پشت پنجره تو سرم بود. نفس‌ام بالا نمي‌آمد. پشت پنجره باران يك‌‌ريز مي‌باريد و صداي شرشرِ آب تو ناودان خيلي خوب شنيده مي‌شد. با صداي هق‌هق از خواب بيدار شده بودم. هنوز هم داشتم گريه مي‌كردم. داشتم گريه مي‌كردم؟‌ نه!‌ فقط داشتم اشك مي‌ريختم و اتاق تاريك بود. سرم را برگرداندم و رو به‌پنجره خوابيدم. متكاي زير سرم خيس بود و باد و باران پشت پنجره زير گوش هم نجوا مي‌كردند. مي‌خواستم توي نور رعدي كه دوباره مي‌تركيد به‌متكاي خالي كنارم نگاه مي‌كنم. چشم‌هام باز باز بود و فقط همين را مي‌خواستم.
    مي‌خواستم به‌متكاي خالي كنارم نگاه كنم. فقط همين را مي‌خواستم.

فرداي آن‌روز، وقتي كه لبه‌ي تخت‌خواب نشسته بود و دست‌ها را زير چانه‌اش گذاشته بود در خواب و بيداري به‌چيزي فكر مي‌كرد كه مي‌دانست مايه‌ي همه‌ي غصه‌ها‌يي است كه در دل‌اش تلنبار شده است: محكوم به‌مرگ بودن!

به‌خودش گفت: «چرا دوباره دارم به‌اين موضوع فكر مي‌كنم؟» ـ و هر‌چه سعي كرد دليل‌اش را پيدا نكرد. يكي دو روز گذشته برايش روزهاي خوبي بود. نگاه مسخره‌ي مرگ را با خيره‌گي بي‌كم و كاست نگاهي پر غرور پاسخ گفته بود و خوش بود.

چشم‌هاش را بست، اما نتوانست تهديد جدي انگشت اشاره‌ي مرگ را كه به‌سوي او نشانه رفته بود از ذهن‌اش پاك كند.

به‌خودش گفت: «حالا وقت فكر كردن به‌اين حرف‌ها نيست.»

بلند شد و به‌طرف آينه رفت. به‌ياد روزي افتاد كه آن واقعه‌ي دردناك و نامنتظره‌يي كه سعي كرده بود از آن فرار كند، و تلاشي سرسام‌آور را به‌جان خريده بود ‌كه اتفاق افتادن‌اش را نبيند، شكل قطعي اجتناب‌ناپذيرش را نشان داده بود: تنهايي!

فكر كرد: «تو هم يك قرباني ديگر!» اما فكرش دوامي نداشت. داشت توي آينه به‌خودش نگاه مي‌كرد. به‌ياد آورد كه هميشه مثل يك قرباني زنده‌گي كرده است و دست‌اش را به‌علامت انكار جلو صورت‌اش تكان داد. سرش را پايين انداخته بود و ديگر به‌آينه نگاه نمي‌كرد اما هنوز در چنگ فكري بود كه اسيرش كرده بود. به‌خودش گفت:‌« بايد از خودت خجالت بكشي.»‌ و هم‌زمان فكر كرد: «تف به‌اين زنده‌گي!»