ميخكوب شده بودم.
مثل آدمي از ياد رفته واايستاده بودم پشت پنجره كوچكه داشتم اينور و آنور پرچين را نگاه ميكردم. گُلهاي زرد كوچولويي كه باغچه را پر كرده بودند چنان واسه آدم عشوه ميآمدند همچين ناز ميفروختند كه بيا وتماشا كن؛ انگار نوبرش را آورده بودند. اما من چه عُنُق بودم! هيچ محلشان نميگذاشتم. غرق افكار تاريك خودم بودم و دمدماي غروب بود. دمدماي غروب هم هوا آنقدر دلگير ميشود كه آدم را دِقمرگ ميكند. هوا خودش يكجورهايي قمبرك زده بود. لامصب مثل يكتكه چرم چِِغر بود. جُم نميخورد. آن دور دورها ابرهاي سياه و هراسآور رديف بهرديف صف كشيده بودند. همچين بيفكر و خيال رو بالهاي بلند باد لم داده بودند و ميلغزيدند و ميرفتند و ميآمدند كه آدم ناخواسته فكر ميكرد حالا چي قراراست با خودشان بياورند.
همينجور يكبَري لم داده بودم بهقاب پنجره، آدمها و ماشينها را كه با سرو صدا ميگذشتند نگاه ميكردم.
دخترها و پسرهاي بيگِل ونمك، يكي از يكي بدتر، هرّهكرّهكنان از خيابان رد ميشدند. دَرِ گوش هم چيزهايي وز وز ميكردند و بعد قاهقاه ميخنديدند. آنطور كه گاهي من هم بدون آنكه بفهمام چرا، پُقي ميزدم زير خنده. از آن دورترك يك آقاهه ميآمد كه هيكل پَت و پهن و قيافهي برمامگوزيدش آدم را به دلشوره ميانداخت. پوست صورتاش چنان لَك وپَك داشت كه انگار يكشب تا صبح پشهها ترتيباش را چنان داده بودند كه خوشقياقهگي براي هميشه از چهرهاش رخت بربسته بود. تو دستاش هم قلادهي يك سگ بود، كه خدايياش خيلي خوشگل بود. با پاهاي بلند و كمر چالافتاده، با گوشهاي بَلْبَلهاش. پشت سرش چهار تا دختر بودند. هر چهارتاشان بهلعنت خدا نميارزيدند. اما پشت سرآنها يك دختره ميآمد عينهو آهوبره. با اندامي كشيده و پاهايي خوشتراش، با چشمهايي درشت ومشكي و صورتي: آـ درست مثل ماه. گفتم مثل ماه اما انگار بايد ميگفتم مثل ماه شب چارده. چون قلب آدم رضا نميدهد از خوشگلياش كم و كسر بگويد. همچين ميخراميد كه اگر آدم تو نخاش ميرفت لقوه ميگرفت. از آن بر خيابان سه تا پسر ميگذشتند يكي از يكي بد قيافهتر. و چون از سگه ميترسيدند راهشان را كج كردند انداختند اينبر خيابان كه از كنار پرچينهاي سايهدار ميگذشت و فضاي بيشتري داشت. از كنار هم كه گذشتند دختره يكهو واايستاد برگشت و با صداي بلند گفت:
ـ درش را مي گذاري يا برايت بگذارم؟
آن يكي هم نهگذاشت نهبرداشت با صداي مسخرهيي كه انگار از شرم يا از ترس ميلرزيد گفت:
ـ جون آبجي درش را گذاشتهاند سفت سفت است، پلمپاش فابريك است.
دختره كوتاه نيامد. گفت: ـ خوب پس اشتباه پلمپاش كردهاند. چون حرف كه ميزني انگار صداش سر و ته شنيده ميشود. شايد هم قوهي ماسكهات ايراد برداشته. بهجاي حرف زدن تركمان ميزني. ماندهام با اين اشتباهي كه شده از كدام سر لقمه را ميلمباني، عَنْ...تَر...
پسره كه رنگ از روش پريده بود زير لب چيزي گفت و بعد يكهو ديدم دختره نهگذاشت نهبرداشت رفت طرفشان صاف زد زير گوش پسره. خدايياش صداي ضربه آن قدر واضح بود كه اولاش كمي ترسيدم. يعني يكهو دستهام را گذاشتم رو گونههام. آن دوتاي ديگر ماستها را كيسه كرده بودند پَس پَسَكي ميرفتند. ديدم كه پسره با غيظ و نفرت نگاه اش كرد. و بعد ليچار بود كه از دو سر بافته شد. هر كسي هر چي داشت بار آن يكي كرد و اگر هم كم وكسري چيزي پيش ميآمد از مال ديگران مايه ميگذاشت. دختره با نگاهي شرزه، آنقدر خوش بَر و رو بود كه من مادر مرده از ترس چشمهام را درويش كردم نكند دلام را پاك از دست بدهم. پسره، لاغروي گردن درازي بود كه آدم رغبت نميكرد بهاش بچسد تا چه رسد به اين كه نگاهاش كند. اين را البته دختره گفته بود. بلا بهدور مثل مارچسونهاي بود براي خودش. اما شرارهي نگاهاش آنقدر غيظ و غضب داشت كه گفتي دير بجمبي دختره را در آتش نگاهاش پاك سوزانده است. بعد كه ديگران هم آمدند براي پادرمياني، هر كدام از آنها رفتند سوي خودشان. اينطور بود كه عطاي پنجره را در آن عصر دلپذير بهلقاياش بخشيدم رفتم لباسهام را پوشيدم گفتم يك توك پا خبر مرگام ميروم كنار ساحل قدم ميزنم. خودم خوب ميدانستم كه آندخترهي خدا خوب كرده رويم تاثير انكار ناپذيري گذاشته بود. پاك دلام را برده بود.
از روز حتا بهقدر ِيك پشت ناخن چُسكي نور باقي نمانده بود. شب با شهوت سيري ناپذيرش پنهان نشسته بود. سر فرصت ته و توي روز را مِلچ و مِلچ خورده بود. حالا كه ديگر همه چيز در اختيارخودش بود دست و پاش را دراز كرده بود افتاده بود رو زمين خدا. آنُقدر سياه بود كه چشم انداز نگاه آدم را ميبريد ميكرد بهاندازهي يكقابدستمال دلگير وسياه .
كُتام را انداختم گِل ِ شانهام زدم بهكوچه.
كوچه پر بود از تنهايي...
تن/ هايي ...
تن/ ها / يي.
توي كوچه نرمه بادي مي آمد كه آدم را كرخت مي كرد . نسيمي خنك بود كه مي وزيد . انگار وقتي درهاي جهان باز و بسته مي شد دامن تاريك شب تكان مي خورد. سكوت چين برميداشت و مثل آدمي كه به خوابي خوش رفته باشد آشفته مي شد و جاش را به صدا مي داد و دوباره پاورچين پاورچين برميگشت، مثل تخته سنگي عبوس راه را بر صداها مي بست. آن وقتها خنكاي سرگردان ساحل پر مي شد از ذوق، پر ميشد پر مي شد از شوق پر ميشد از هزار جور بوي عطر. بعد ميدويد ميآمد بالا با سرزندهگي توصيفناپذيري ميرفت تو سر و گوش آدم. تمام تن آدم را وامي سُكيد.
از همان سَرْبَند كه دختره را ديدم ازهمان وقت كه با زيبايي دست نيافتني اندامهاش لرزان لرزان از كنار پرچين ميگذشت و گرماي نفسهاش با آغوش من آن قدر فاصله داشت كه ميتوانستم حتا بوي تناش را حس كنم انگار تتمهي ناچيز عقلام را يكسره از دست دادم. پاك خُل و چِل شدم. گفتوگوي زبان ِويرانگر اندامهاش با دل من همچين بود كه گفتي هزار مرغ ترانهخوان در چال گودافتادهي مغزم، سر هيچ و پوچ قيل وقالي راه انداخته بودند كه حتم دارم عالم و آدم پيش از آن نظيرش را بهياد نداشت. رفته رفته يادم آمد لبخندش را هم از پشت قاب دلگير پنجره براي يك لحظهي كوتاه ديده بودم. لبخندي كه مثل گزليكي حرام كننده تا دسته در جانام فرو رفته بود. لبخندي كه مثل لبخند خدا بود، در پايان روزي كه آدم از درد و رنج تلخ تنهايي و دور افتادهگي بهته خط رسيده است.
و آنوقت تنگ كلاغ پر بود.
چشمهاي من ماه را ميخواست و خسته و گيج دمبالاش دو دو ميزد و ماه نبود. هنوز بَر و روش را آنطور كه بايد و شايد نشان نداده بود، جونكه ابرهاي سياه دورهاش كرده بودند برده بودناش آن پس و پشتها كه مثلا بهكَس كَساناش نميدهيم و اينقبيل حرفها. هوا بفهمينفهمي سرد بود. نفس را كه بيرون ميدادي بخار ميشد تو روي آدم واميايستاد، پوست را يكجورهايي تحريك ميكرد. آدم پيش خودش فكر ميكرد اگر اين آسمان كوفتي از سر دلسوزي و اين مدل حرفها يك نرمه باراني چيزي ميزد تنگاش، چه مي شد اين هوا!
و باران نبود.
خدا خواب بود؛ نهآسمانغرمبهيي نهبرقي نهسري نهصدايي. نصفي زمستان بود نصفي نبود.
و خدا خواب بود انگار.
دلام را زدم بهدريا از كنار راهي كه از ميان پرچينهاي كوتاه ميگذشت راه افتادم.
صبح بي باران يعني باد، صبح بيباد يعني هيچچي؛ جلو پات فقط يك عالمه برگ ميبيني با يك رديف درخت، بدون حتا يك سايه. من بدون تو يعني افق بيروشنايي، تو بدون من يعني اين هم از اين، زندهگي غرق در گرفتاري و درد فقط يك معنا داره: همينه كه هست. راه، گام برداشتن از ته يك تاريكي به ته يك تاريكي ديگه است، رسيدن يعني يك دردسر تازه كه صاف سر يك دوراهي تاريك قرار گرفته. حالا تو اين صبح بيباد و بيباران كه هيچچي از جاش تكون نميخورد من رفته بودم پشت درخت لم داده بودم بهاون باباي قهوهيي رنگ خيس داشتم بر و بر نگاهاش ميكردم، نه با چشمهام، با همهي حواسام. ميگم من گناه كردم، يك گناه نابخشودني ميگه نه اينجور نيست ميگم وقتي من ميگم گناه كردهام ميفهمام دارم چي ميگم. من گناه كردهام اينو ميفهمام كه ميگم. ميگه تو نميفهمي تو اشتباه ميكني ميگم من گناه رو حس ميكنم اونقدر هم بزرگه كه نميتونم چشمهام رو روش ببندم كه فكر كنم نبوده كه فكر كنم نيست ميگه تو هميشه اشتباه ميكني ميگم من ميدونم گناهكارم ميگه تو خيالاتي شدي داري پرت و پلا ميگي ميگم همونجور كه ميفهمام بخشايشي در كار نيست همينجورِ كه ميگم، همونجور هم كه گفتم. اون وقت بود كه بوش رو حس كردم و اون وقت هم بود كه داشتم با همهي حواسام بهاش نگاه ميكردم. صبح سردي بود. وقتي همهجا خيسه معنياش اينه كه بارون اومده، قبل از اينكه تو فكرشو بكني و بعد از اين هم كه تو فكرشو كردي. وقتي تو خيس نميشي، يعني بارون بوده. اين يك كادانسه، اما ملودي ادامه داره. بهاش ميگم: «آخه اون سهروزآخر،» ميگه: «اينقدر كشش نده.» ميگم: « اگه اون سهروز آخرين سهروز زندهگي ما باشه اونوقت ميتونم بگم كه زندهگي من هيچچي كم و كسري نداشته.» دور بود. خيلي دور بود. همون وقت كه من باش حرف ميزدم. دستهام نميتونست حساش كنه اما چشمهام حساش ميكرد. فكر ميكردم ميخواد بارون بگيره اما اين بعد از اون بود كه گونههام خيس شده بود و بعد از اون هم بود كه بارون اومده بود. صداش رو كه شنيدنم همين حس رو داشتم فهميدم كه گناه كردهام بهاش گفتم كه گناه كردهام اما اون گفت نه، هيچگناهي اتفاق نميافته فقط چيزي جا بهجا ميشه بهاش گفتم حتا اگه منو ببخشي اين گناهي نيست كه بشه بههمين آسوني بخشيده بشه. آسمون صاف بود، تميز و مات هم بود. هيچچي توش نبود، حتا يك پرنده، حتا يك تكه ابر كوچك، حتا سفيد. اما وقتي گونهام خشك بود و وقتي هم كه از سرما يخ زده بود اون وقت يهو مثل يك جونور وحشي از جاش پريد. من ديدماش. با چشمهام كه چشمهام ميديدش كه داره بارون ميگيره. اما زمين از قبلنا خيس بود. درختها هم خيس بودند. يكجور قهوهيي رنگ خيس بدون آب. مثل وقتيكه آدم با يك لا لباس زير بارون راه بره، فرقاش اينه كه آدم هيچوقت قهوهيي رنگ نميشه اما خيلي خيس ميشه، پر از آب. درخت اينجور نيست. يكجور قهوهيي رنگ خيس ميشه، البته بعد از بارون. حالا ديگه بايد از جايي كه رفته برگشته باشه. وقتي ميرفت بارون بود. بارون او رو برد. گفتم من گناه كردهام اما بارون اونو برد. من ديدماش. بعد هم ديدم كه او باهاش رفت. سرد و ساكت و آروم. اما حالا كه برگشته حتم بارون رو جا گذاشته، چونكه گفتم، بارون او رو برد اما او بدون بارون برگشته. خدا بارون رو جوري ساخته كه با آدم همهجا ميياد اما آدم رو جوري نساخته كه با بارون همهجا بره، الا خودش بخواد؛ اگه بخواد. اون وقت هم كه با بارون رفت باهاش بر نميگرده. جاش ميذاره. ميگم من گناه كردهام ميدونم چي دارم ميگم اما اون نميدونه چي ميخواهم بگم. حالا برگشته، حتم دارم. اما من نميبينماش. ميدونم با منه، اما من نميبينماش. مثل درخت كه همه جا با آدم هست، با بارون هم هست، با باد هم هست حتا اونوقت كه از جاش جم نميخوره. چونكه درخت دنبال آدم راه نميافته بره، دنبال باد هم، دنبال بارون هم. خدا آدم و باد و بارون رو جوري ساخته كه راه بيفتند برند اما درخت رو جوري ساخته كه تا عمر داره سر جاش واايسته از جاش جم هم نخوره. چونكه اگه ميخواست از جاش جم بخوره خب چه فايده داشت كه خدا اونو تو زمين فرو كنه كه اينجور تا آخر عمرش يكجا واايسته؟ خدا اگه ميخواست درخت راه بره حتم دارم كه اون رو شبيه آدم ميساخت، يا شبيه ابر، يا شبيه باد. واسه همينه كه درخت هيچوقت سرگردون نميشه.
بهاش ميگم: «ديگه كارم تمومه.» نشسته رو صندلي دستاش رو گذاشته رو دوتا پاش هي زانوهاشو ميماله. هي سر جاش نشسته تكون ميخوره هي جلو عقب ميره هي زانوهاش رو ميماله.
ميگه: «تو اينجور نبودي. تو اينجور نيستي.» داره گريه ميكنه. اشكهاش همينطور بيصدا راه ميافتند از گونههاش ميريزند پايين.
ميگم: «آدمه ديگه. يك چيزي است مثل يك خط، گاهي يك جايي اين خط تموم ميشه. يا قطع ميشه يا چه ميدونم چه كوفتياش ميشه. درست مثل يك خط.» چارقد آبي سرشه. صاف نشسته رو صندلي داره زانوهاشو ميماله. ميگه: «ميشه يكخط بالاتر رفت، يا يكخط پايينتر.» ميگه:« ميشد از يك نقطهي ديگه شروع كرد.» همينجور يك بند تكون ميخوره، يكبند حرف ميزنه. ميخواد دلداريم بده.« مگه خط چيه جز نقطهيي كه ميگيري ميكشياش تا آخر، تا جايي كه ميتونه تا جايي كه جون داره كش بياد.» انگشتهاي شستاش هي بالا پايين ميپرند. انگار ميخوان پرواز كنند.
بهديوار تكيه دادهام پاهام رو از رو بهرو بههم گرده زدهام دستهامو گذاشتهام پشتام. سيخ مثل يك درخت خشك واايستادهام نگاهاش ميكنم. ميگم:«سرگردوني تا كي آخه؟» ديگه خسته شدهام. ميخوام بگم ديگه كار از كار گذشته، اما سرم رو ميآرم بالا فقط بر و بر بهاش نگاه ميكنم.
ميگه: «خدا آدم رو همهجور امتحان ميكنه. اين امتحان الاهيه. تو نميخواي قبولاش كني كه نميكني. چرا بهخواست خداي باريتعالي گردن نميذاري؟ اون ذات مقدس جز خير بندههاش كه چيزي نميخواد.»
دارم جاي دوري رو نگاه ميكنم. بهاش ميگم: «من گناه كردهام.» دارم بهيك نقطهي دور تو يك جاي دور نگاه ميكنم.
ميگه: «ميبينياش. دوباره ميبينياش.» دستهاشو تو هم كرده انگشتهاي شستاش مثل پرندههايي كه بهدام افتادهاند هي ميپرند بالا.
داشتم ميديدماش. رفته بودم پشت درخت وايستاده بودم از پشت درخت سرك كشيده بودم داشتم نگاهاش ميكردم، با چشمهام. داشتم از پشت يك پردهي خيس صاف كه نه موجي داشت نه چيزي بهاش نگاه ميكردم. شاخهها دستام رو گرفتند خودشون رو كشيدند پايين تا چشمهام. اونوقت بهشون نگاه كردم اون وقتام هي اونا رفتند. هي هر چي بيشتر بهشون نگاه ميكردم اونها هم بيشتر ميرفتند. هي ميرفتند و ميرفتند و ميرفتند اما دور نميشدند. انگار حركتشون تو خودشون بود، مثل جاده كه حركتاش تو خودشه. انگار ميخواستند فرار كنند اما نميتونستند جايي برند. بعد باد ميياد، خيلي تند، اونجور كه شاخهها رو تكون ميده. باد تو گوشهام يهجور خاصي ميپيچه، مثل قرقره تو چرخ خياطي. هوهو نميكنه چونكه صداش ملايم و نرمه. گوشهام باد رو ميبينند كه روشن و صاف و رواناند. من هم همينجور نگاه ميكنم بهپشت شاخهها از پشت درخت كه اون قدر كه چشمهام همهاش رو نميبينند. سرم رو ميچرخونم بهچپ بعد بهراست و اون هم همينجور ميره و ميره بدون اينكه دور بشه بعد يك نقطهي سياه پيدا ميشه نرم و آروم حركت ميكنه. از بالا بهپايين بعد دوباره مي ره بالا اون وقت دوباره مي ياد پايين. مثل نقطهي سياه روي خط نامريي كه صدايي رو نشون ميده، اما اين صدايي ازش در نميياد. اول يك نقطهي سياهه بعد ديگه نقطه نيست، حالا يك خط سياهه كه هي بالا پايين مي ره. وقتي دور ميشه باد دنبالهي خطاش رو پاك ميكنه.
ميگه: «دلم ميخواست پرنده بودم.» داره شونه بهشونهام راه ميره. اين قبل از اينه كه بذاره بره، قبل از بارون. من از بغل نگاهاش ميكنم. ميگه: «ايخدا ، آخه چرا من يك پرنده نيستم؟» داره چيز بههم ميبافه. فكر ميكنم خيالاتي شده، من اينجور خيال ميكنم اما او واايستاده داره نگاه ميكنه.
ميگم: « آدم يا پرنده چه فرقي ميكنه، آخر كار دوتاشون يكياست.» راه ميافته تند تند ميره تا از من فاصله بگيره. تقريبا مثل يك آهو راه ميره اما كردارش مثل يك الاغه. من اينجور خيال ميكنم اما اينجور نميگم. دستهاشو كرده تو جيباش. لابد بهاش برخورده.
ميگم: «تو حالاش هم يك پرندهيي.» واميسته تا بهاش برسم. جوري نگاهام ميكنه كه انگار دارم دروغ وحشتناكي ميگم. ميگم: «چرا فكر ميكني دارم دروغ ميگم؟»
ميگه: «تو اولين باره داري راست ميگي.» دستشو ميگيرم با خودم راهاش مياندازم. ميگم شايد خيالات بيپر و پايهاش از كلهاش بيرون بره.
ميگه: «اگه اينجوره كه تو ميگي پس چرا نميتونم پرواز كنم، كه هر پرندهيي ميتونه اما من نميتونم.» دستام رو ميگيره با دست خودش ميكنه تو جيب كاپشناش.
ميگم:« راست گفتم، تو چيزي از يك پرنده كم نداري.» دستهاش كوچك و نرم و مهربونه.
ميگه: «لابد تو ميدوني.» لحناش يكجوريه كه ميفهمام بايد حرف رو درز بگيرم.
دستهام رو از روي شاخهها بر داشتم تا كوهها بتونند برند پشت شاخهها و برگها و بعد همينطور هي برند. فكر ميكنم بذار هر چي ميخواند برند برند. با اون كلههاي سنگيشون بذار هر چي ميخواند سكوت كنند، بذار دور بشند دور بشند دور بشند؛ تا جايي كه دوست دارند دور بشند. من كه ميدونم جايي نميتونند برند. بعد بهدرخت تكيه دادم و بهدره نگاه كردم كه هنوز خواب بود؛ پر از سكوت تنبل و پر از مه كه نه اين حركت ميكرد نه اون. بهاش ميگم: «نه سال يك عمره، نه؟» داره جلوم راه ميره. اما جاي دوري نميره. چهار قدم ميره چهار قدم ديگه بر ميگرده. ميگه: «آره. هنوز بايد ادامه بديم.» هميشه فكر نكرده حرف ميزنه. ميگم:«آدم كه عمر نوح نداره، داره؟» ميخوام بهخودش بياد ببينه كه من دارم از دست ميرم. چهار قدمشو نرفته واميسته نگاهام ميكنه. حرف نميزنه. انگار ميخواد با نگاهاش بگه اين هم از اين، اما نميگه. دوباره راه مي افته ميره. ميگه: «شايد داشته باشيم، تو ميدوني؟» فكر نكرده حرف ميزنه. موهاش تو نور آفتاب برق ميزنه، عينهو طلا. ولي نسنجيده حرف ميزنه. ميگم: «من تموم عمرتو رو نقاشي كردم، خودت ميدوني، اما هيچوقت نقاشات بهحساب نيومدم، خودت بهتر ميدوني.» ميره انگشتهاشو ميكنه لاي فنسهاي لب دره. رو بهدره واميسته. از پشت مه بهدره كه خوابه نگاه ميكنه بعد بر ميگرده پشتاش رو ميكنه بهفنسها رو بهمن واميسته. خدا فنسها رو جوري ساخته كه پرنده از لاشون رد نميشه فقط باد رد ميشه. ميگه: «چشمهاتو ببند تا ده بشمار. ميخوام يكچيزي نشونات بدم.» بهاش نگاه ميكنم. ميگه: «چرا ماتات برده؟» بهاش نگاه ميكنم. ميگه: «چرا معطلي؟» اون وقت من چشمهام رو بستم و تا هيچي نشمردهام. بعد خيلي زود باز كردم. بعد هيچي نبود. فقط دره بود. ـ اونور فنسها، غرق توي سكوت تنبل، زير پردهي شيريرنگ مه، پريدهرنگتر از قبل اما هنوز خواب: هنوز مثل يك پردهي صاف و بزرگ و كامل، تميز و مرتب؛ پر از دار و درخت.
درخت يك پرندهي درازه بيقواره است كه رو پاهاش محكم واايستاده بالهاش رو باز كرده بههيچ قيمتي هم حاضر نيست از جاش جم بخوره. باد مثل ماهيست؛ تو حوض بيسر و ته هوا كه با دهن باز نفس ميكشه نفس ميكشه نفس ميكشه و بارون عين اشك آدم مردهيي است كه دلاش براي زندهگي تنگ شده اما راهي واسه رسيدن بهاش پيدا نميكنه. روز مثل يك پردهي نامريي هر صبح خدا از روي زمين بالا كشيده ميشه تا خدا بتونه با چشمهاي خودش نگاه كنه ببينه و باور كنه كه همهچيز همون جوري پيش ميره كه خودش اونو ساخته پرداخته كرده. وقتي دوباره پرده بيفته شب با تمام ستارههاش دور تا دور زمين رو چراغوني ميكنه كه زندهگي راهشو روي زمين گم نكنه. راهي كه بهسوي رستگاري آدم ميره و از دالان تنگ رنج و محنت ميگذره، اونجا كه انسان تنها عابر محكوم اين راهه. و رستگاري هيچوقت سر و كلهاش تو اين راه ديده نشده.