در نظر خواهي متن قبليام دو تا نظر ديدم كه البته هيچ شباهتي بههم نداشتند. هر دوتاي اين نظرها را با تصحيح نحوهي نگارش آنها بخاطر همخوان شدنشان با متن بلاگام دراينجا ميآورم. چون از ديد من هر كدام از نظرها حاويي سوالهاي عجيب، گاه جالب و خواندني بود آنقدر كه من نتوانستم بياعتنا از كنارشان بگذارم. اين حرفها را با اين آرزو مينويسم كه موضوع را آنقدر كه شايستهي آن است در نظر آورده باشم.
باد صبا مينويسد:
«افق بيروشنايي: من اين متن را پنج بار خواندم. آخرش متوجه شدم كه كلمات بولد شده را بايد از متن بيرون كشيد و كنار هم گذاشت كه خودش متن جداگانهيياست و تا حدي غير قابل فهم. يعني دو متن در هم ادغام شدهاند. مثل آدمي كه در حال انجام كاري است اما فكرش جاي ديگري است و اين حرفها بهذهناش ميرسد يا يادش ميآيد. متن اصلي سفر بهكوه و متن ضمني عشق و دوري از يار. اينطرز نوشتن خيلي جالب بود و نو بود اما بهنظرم بهدرد بيشتر از يك متن كوتاه نميخورد. چون آدم را خسته ميكند. يك روزنوشت با نگاهي دقيق بههمه چيز و توصيفات شاعرانه كه در ضمن آن، خاطرات دوست داشتن هم مرور ميشود. آن هم با نگارشي عجيب كه آدم بهزور بايد ازش سر در بياورد. آدم را بهياد ترجمه شعر كساني مياندازد كه فقط بر اساس كلمات متن ترجمه ميكنند بدون اينكه معنا را متوجه شوند. واقعا چنين متني با اين مضمون قرار است من خواننده را بهكجا ببرد؟ شايد اين متن را براي دل خودتان نوشتهايد، نه براي خوانده شدن.»
دوست ديگري با نام مرغ دريايي نوشته است:
« واقعا چهطور اينچيزها بهذهنات ميرسد. چهطور ميتواني جنبش سايهها را مثل جنبش جلبك چسبنده روي خرسنگها در زير آب زلال ببيني؟ چهطور متوجه ميشوي كه سايهي تاريك درختها و شاخههاي لرزان توي باد مثل سايهي گنگ رگها زير پوست است؟ چهطور زدن نبض مي شود دلدل كردن؟ چهطور ميتواني اينهمه چيز عادي را كه هميشه در كنار ما در حال اتفاق افتادن هستند اينطور خاص و برجسته كني؟ اينطور توصيف كني؟ آدم در نظر اول فكر ميكند كه نوشتنشان كاري ندارد اما وقتي پا بهمرحلهي عمل ميگذارد ميبيند كه عاجز از (حتا يك) كلمه است.»
در ابتدا تصميم داشتم در همان نظرخواهي جواب عاجلي بههر دو نظر بدهم و درگذرم. اما ديدگاه انتقاديي «بادصبا» بهقدري برايم جالب بود كه نتوانستم بحث در بارهي آن را در همان حد متوقف كنم. فكر كردم متوقف كردن اين بحث در چند كلمهي مختصر آن هم براي كسي كه وقت گذاشته است و اين متن را پنج بار خوانده است نوعي ناسپاسيي است. دوست عزيزم، بهخاطر احترامي كه براي شما و نظرتان قائل هستم ميل دارم يادداشتي هر چند مختصر را بهآن اختصاص بدهم. اميدوار به اين ترتيب قدري از حقشناسي خودم را بهخوانندهي با ذوقي مثل شما نشان داده باشم.
دوست ناديده و عزيزم،
در «مُثُل» افلاطوني كه مثالي از آن را در زير ميآورم نكتهي چشمگيري وجود دارد كه هرچند انديشمندان از لحاظ فلسفي ايرادات فراواني بهآن وارد دانستهاند و آن را داراي يك خطاي بنيادين فلسفي قلمداد كردهاند اما خود مثال بينهايت زيبا است و در عمل از چنان مايهيي از ظرافت برخوردار است كه پيشرفتهاي بشر در هنر آنرا كاملا و با جنبهيي عيني مورد بهرهبرداري هنري قرار داده است. آن مثال اين است:
فرض كنيد شخصي توي يك غار تاريك پشت بهبيرون نشسته است و بهتاريكي داخل نگاه ميكند اما نوري كه از بيرون و از پشت سر او بهديوارهاي غار ميتابد تصويري از جنبش درختها، حركت جانوران و پرواز گهگاهيي پرندهها را بهشكل سايههايي كه در پرتو نور جان ميگيرند بر روي ديوار غار بر چشم او منعكس ميكند. مردي كه بهاين سايهها نگاه ميكند آنها را مثل واقعيتي غير قابل انكار ميپذيرد. گرچه اين سايهها بازتابيي از واقعيت بيرون از غار هستند اما بيش از آنكه نشاندهندهي واقعيت حركت در جهان باشند «توهم» آن حركتاند. ارتباط هنر و انسان، در بدو امر زاييدهي همين توهم حركت از يكسو و تخيل مرد درون غار و احساس و انديشهي مشاهدهگر او از سوي ديگر است.
تا مدتهاي مديدي توصيفهاي كشدار و خسته كنندهيي كه بهتعبير «مارك تواين» سنت نجبا بود بر روايتگري در ادبيات تسلط غير قابل انكاري داشت. چيزي كه تا دورهي بالزاك ادبيات را منجمد ميكرد و اين شيوهي روايتگري را مقدس جلوه ميداد. اما با بروز تغييرات شگرف اجتماعي ودگرگون شدن اوضاع و احوال زندهگي انسان كه منجر بهتغيير ساختارهاي كهن زندهگي در همهي ابعاد شده بود نياز به ديدن بازتابهاي اين دگرگوني در ادبيات بهشدت احساس ميشد و بهطرزي اجتنابناپذير اين نوع روايتگري ديگر نميتوانست باز گوكنندهي نيازهاي انسان باشد. چون روايت توصيفيي صرف با اين تغييرات هماهنگ و همقدم نبود. از طرف ديگر با ظهور و تثبيت هنر ديگري بهنام سينما كه با برخورداري از امكانات صوتي و تصويري قادر بود آن سايهها را بهطرزي زنده و با استفاده از تكنيكهاي دائما نو شونده در زماني بسيار كوتاهتر روايت كند موجب شد كه عدهيي مرگ داستان را اعلام كنند. حالا لازم بود كه روايت، تخيل تصوير متحرك را با دقت بيشتري نشان دهد، ذائقهها را تغيير دهد و از روايت سنتيي موجود كه تحت تاثير درامهاي يوناي و نظريات ارسطويي ادامه داشت آشنا زدايي كند تا بتواند مخاطب خود را جذب كند. از اين پس رئاليسم در هنر به پرسش گرفته شد. به اين معنا كه يك فريم عكس صرفا بازتاب يك واقعيت آشنا نبود. چيزي فراتر از آن بود. حقيقتي بود كه بيشتر از منشاء آن در واقعيت تخيل انسان را تحريك ميكرد. از همين جا بود كه موضوع «زيبايي شناسي در هنر» تغيير معنا داد و بهشكل ديگري جلوهگر شد كه نتيجهي عمليي آن در عرصهي هنر در پيدايش سبك كوبيسم در نقاشي ديده شد. اين سبك نشان دهندهي تغيير باورهاي قبلي انسان در زيبايي شناسي هنري بود. در ادبيات هم همين اتفاق افتاد. تحت تاثير دگرگونيهاي هنريي گوناگون در هنرهاي ديگر، سبك روايتگري هم تغييرات عمدهيي را پي گرفت. چون فصلها، پاراگرافها، نقطهها و ويرگولها در روايت نوشتاري ديگر پاسخگوي نويسنده نبود. آن «داناي كل»ي كه تا پيش از آن راوي خداگونهي همهي جريانات در داستان بود اعتبارش را از دست داد. زمان خطي و تقويمي و ساعت دار كه در نوشتههاي توصيفي و طولاني بهدقت رعايت ميشد و تمام حوادثي كه با حضور يك داناي كل به ترتيبي منظم جريان داشت، اهميت و تاثيرش را از دست داد. بهعبارت ديگر، زمان شكست و جايش را به جريان سيال ذهن داد و بهاين ترتيب روايت مدرن از دههي نخست قرن بيستم شكل گرفت. تحولي كه بهابزار بيانگري توجه ويژهيي نشان ميداد و زمان و مكان را در هم ميريخت و با هم درميآميخت و امكان عوض شدن شخصيتها و ثبت و ضبط تخيلات و روياهاي آدم را با واقعيت ملموس به شكل تجسم بصري امكان پذير ميساخت. ناگفته پيداست كه سوررئاليستها در اين مورد پيش تاز بودند. در اين زمينه غير از جويس، ساموئل بكت، ويرجينيا وولف، فاكنر و ... ميتوان به بوف كور هدايت هم اشاره كرد كه سخت تحت تاثير اكسپرسيونيسم است. و اينها همه البته تحت تاثير همان تغييرات بزرگ اجتماعي بود كه عرصهي زندهگي انسان را در تمام ابعاد در بر ميگرفت و در نتيجه، در زمينهي هنر ذائقهي مخاطب و ذهنيت او را هم تغيير مي داد. حالا ديگر پاشيدهگيي ظاهريي تخيلات بههم چسبيده، تكرار حوادث و محيط، تناقض رويدادها و جا بهجايي اشخاص كه همه و همه در كار ابدي كردن زمان حال استفاده ميشدند يك ابزار مهم هنري بودند. از اينجا بهبعد و تحت تاثير همين دگرگونيها ماهيت حوادثي كه روايت ميشوند ديگر مهم نيستند، چون تركيب آنهاست كه از اهميت بهسزايي برخوردار است. منشاء داشتن دغدغههاي نگارش در متن نو و آفرينش متن بهگونهي تازهيي از فن روايتگري كه بر تكنيكهاي مدرن و غير مالوف تكيه دارد از همين جا نشأت ميگيرد. ريتم روايت در متن مدرن با پس و پيش رفتن در گذشته و آينده و شكاندن خط آشناي زمان كه تقويموار است آن را با متنهاي كهنه متمايز ميكند. شايد بههمين دليل است كه ذهنيت ما بهعنوان خواننده اگر از آن كهنهگيي مالوف در نيامده باشد ما را از در آشتيناپذيري با متنهاي تازه در ميآورد، رو در روي آن ميگذارد حتا ممكن است ما را در انكار آن كمي هم حق بهجانب قلمداد كند. در زندهگي انسان امروزي كه نميخواهد با نظم دستوريي و قوانين منجمد شده كنار بيايد اين آشتيناپذيري با امر كهن در تمام سطوح جريان دارد. انسان امروزي در زندهگيي روزمرهاش بهشدت شورشزده و طغيانگر است. بههيچ وجه نميتواند آجري در ديوار ظاهرا زيباي جامعهيي باشد كه نيروهاي سركوبگر و سوداگر حاكم آن را براي فريب او ساخته و با ظاهري زيبا آراستهاند. او ترجيح ميدهد كه تمام ديوارههاي محدود كنندهيي را كه در همهي عرصههاي زندهگياش نظارتي محدود كننده دارد بي هيچ گذشتي ويران كند. انسان امروز كلي نگري را بر نميتابد و ميخواهد با نزديك شدن بهجزئيات تا آنجا كه مقدورات آن را امكان پذير ميكند بهكنه اشياء و هستي انسان دست يابد. در نوشتهي نو، طرح، گرهافكني و گرهگشايي نيست. هر چه هست همان است كه جاري است. افراد با واژههايي كه جزيينگرند هويت مييابند. توصيف درونيات انسان براي متن نو مقدم بر توصيف محيط و چيزهاست. متن مايل است فضا را با واژهها بسازد. فضايي كه شايد در آن رخدادي يا حادثهيي نظرگير هم بهچشم نخورد.
سايهها روي زمين بود و من سايهها را ميديدم لبهاي شيرين قول دادهام راه بروم پاهام را روي سايهها ميگذاشتم نگاه عبوس چه حرف قشنگي! و راه ميرفتم همان وقت كه ميگفت ساعتها راه رفتهام و من راه رفتن او را نميديدم نگاه عبوس او را دوست داشتم در آندم كه ميگفت قول دادهام راه بروم و من آنجا بودم در گورستان نيازها وآرزوها در تنها چيز قابل دركي كه از او داشتم چيزي كه او با سخاوتي كمنظير بهمن داده بود و من هيچوقت از حصار آن دايرهي تنگ كه در آن سفيل و سرگردان مانده بودم دورتر نميرفتم. او را دوست داشتهام حتا وقتيكه دروغ ميگفت در دستها و بازوهاش در دو رويياش و با او خوش بودهام در آنهمه بيخياليي علن و آشكاري كه در رفتارش بود و ميدانم كه او را دوست خواهم داشت حتا در كج خياليهاي هميشهگياش كه دوستاش داشتهام در همه حال حتا حالا كه نيست حتا وقتي كه ميگويد نخواهد بود لبهاي شيرين و آننگاه عبوس توهمي در توهمي سنگينتر رو در روي هم كه درختهاي وزوزكن از طرف راستام ميآمدند و ميرفتند و هوشياري و حواسام را كه سخت بهآن نياز داشتم ميگرفتند. سايهها اصلا نميرفتند. فقط روي زمين ميجنبيدند. مثل جنبيدن جلبك چسبنده روي خرسنگها در زير آب زلال، وقتي كه باد دامن آن را از چينهاي ريزريز مالامال ميكند و صداي غريقي رو در روي مرگ در آن نگاه عبوس و لبهاي شيرين كه تو هيچ وقت نبودهاي و نگاه عبوس قلبام را بهتو داده بودم كه گور پريشانيهاي خاموش من بود روي شاخههايي كه نصفشان زرد بود و نصف بيشترشان سبز بود برگها در باد خشخش ميكردند. اما سايهها روي زمين خشخش نميكردند آنجا كه برق تند آفتاب كورهراه خاكيي پر كج و پيچ را زير پاهام روشن كرده بود. پاهام را دوست داشتم. تنام را دوست داشتم كه روي پاهام بهآهستگي تكان ميخورد و آن نگاه عبوس آندم كه با سر بهسوي تو پرتاب ميشدم باد هوهوكن بدنام را خشك ميكرد در چشمههاي كوچك و بههم پيوستهي عرق كه از زير پوستام ميجوشيد و بيرون ميآمد و باد صداي او كه گم ميشد پيرهنام را كه خيس و تليس بود لت ميزد و آنرا از پوستام جدا ميكرد در هيچجاي جهان و نگاه عبوس هيچ چيز به هيچجا ختم نميشود اصلا عشقي در نميگيرد و تنها ما آن نگاه شيرين كه تا گلو در لجنزار فرو غلطيدهايم نگاه عبوس واژههايي كه بر دوشام تلانبار ميشوند ساكنان هميشگيي گورستان بيدر و پيكري از روياهاي مناند در هيچجاي جهان آنجا كه بهجست و جوي تو فرسوده ميشوم دستهام را بهبندهاي كولهام گره كرده بودم و سايهام را ميديدم كه روي زمين جابهجا ميشد. گهگاهي با سايهي درختها و سايههاي ديگر قاطي ميشد بعد دوباره از آنها فاصله ميگرفت و با وضوح تمام جدا ميشد. بزرگتر و شناخته شدهتر از سايههاي ديگر ميشد، خودش ميشد در هيچجاي جهان.
پاهام را ميشنيدم كه ميخواستند راه بروند و من با پاهام راه ميرفتم و آنها را دوست داشتم وقتي كه آن نگاه شيرين ميگفت خواب بودهايم و هميشه هر وقت بهآنها احتياج داشتم با حسِ غريبِ سازگاريي بيتوقعي كه فقط در آنها ديدهام با من بودند و مرا با خودشان ميكشاندند و ميبردند حتا وقتيكه نميگفت خواب بودهايم موقع راه رفتن دمبهدم بهپاهام نگاه ميكردم. بيشتر بهنوكشان و آنها را ميديدم كه يكييكي ميآمدند و ميرفتند و مرا با خودشان بالا ميبردند. حتا براي يك لحظه، تا تو را از ياد ببرم زنگ ساعت را گذاشته بودم روي چهار اما وقتي صداش را شنيدم فكر كردم خواب ميبينم. ناغافل خاموشاش كردم آنوقت كه ديگر خواب نبودم. بعدتر وقتيكه بيدارتر شدم ساعت از هشت صبح گذشته بود فكر كردم جا ماندهام آن لبهاي شيرين راه ديگري نداشتم، من از تو جا مانده بودم جز اين كه مثل هميشهي خدا بدوم بروم سر كار لعنتيي تباهكنندهيي كه مدتها بود حالام ازش بههم ميخورد. درست عين همهي روزهاي ديگر همان كاري را كردم كه دوست نداشتم. لباسهام را پوشيدم و راه افتادم در هيچجاي جهان و آن نگاه عبوس باور كن راه ديگري نداشتم، حتا براي يك لحظه تا در كنار تو باشم با اينكه از اول هم ميدانستم نميتوانم آنجا آرام و قرار داشته باشم باز هم بيهوا سر از همانجا در آوردم: عادتهاي بيهوده. براي همين بود كه بيكوچكترين دلواپسيي كافهكننده يا ترديدي از پا درآورنده خيلي زود آنجا را ترك كردم. بهخيابان روشن رفتم كه خالي بود و سوت و كور بود و احساس تلخ غريبه بودن را توي ذهن آشفتهام دوچندان ميكرد. دوباره بهخانه برگشتم لباسهام را عوض كردم كولهام را برداشتم كفشهام را بهپا كردم و بيرون زدم آن نگاه عبوس قلبام را بهتو داده بودم آن روز كه آنرا ميخواستي و اين تنها راهي بود كه داشتم چون كه از تو جا مانده بودم. قلبام را به تو داده بودم نه بهخاطر آنكه دمبهدم بهخاطرش بياوري نه! آن را بهتو دادم تا اغلب بتواني فراموشاش كني در استعداد بيهمتايي كه داشتهاي و خاطرهي حضور هميشگيي تو بود كه غورهي نازك چشمهام را بهسختي ميچلاند تا مرا در آبشر اشكي كه از شكاف خرسنگهاي اندوه جوش و جلا ميزد و فوران ميكرد ميخكوب كند ميان آسمان و زمين تيره و مقراض بيگذشت غم هي نگاه عبوس كه تو از آن سرشاري رشتههاي نازك شادماني را در هر راهي كه بهتو ميرسد بيحرحمانه ببُرد نزديك ظهر بود. آفتاب تندتر ميتابيد. ميدان تجريش خيلي بيشتر از آنچه انتظار داشتم شلوغ بود. توي روشناييي گرم و دلچسب پاييز كه فقط در خود پاييز ميشود پيداش كرد آن ميدان كوچك و خياباني كه دوستاش داشتم غرق شده بود. فكر ميكردم كوره راهي كه مرا بهكُلكچال ميبرد خلوت باشد اما نبود. شلوغ و پر رفت و آمد بود. اينجا هم آفتاب تند بود. آنقدر كه حتا بهدل عميقترين درهها هم نفوذ كرده بود. سايهي تاريك درختها و شاخههاي لرزان كه توي باد مثل سايهي گُنگ رگها زير پوست وقتي كه نبض منظماً ميزند و دلدل ميكند تكان ميخورد و باريكهيي از راه را كه فقط يكنفر ميتوانست از آن بگذرد ميپوشاند. سايهها زير پاهام تكان ميخوردند اما جايي نميرفتند. فقط يكبند ميلرزيدند. مثل سايهي خودم نبودند كه گاهي پشت سرم بود گاهي جلو ميافتاد گاهي هم نبود. و هر وقت كه بود با باد نميلرزيد و تا ميآمدم بجنبم يا طرف راستام بود يا از طرف چپام در حال بالا آمدن بود. باد ميآمد و ميرفت و توي گوشهام صدا داشت. هدفون را بهگوشام زدم و اُماراپورتواوندو دوباره خواند و مقراض شادمانهي غم در گلويي كه عطش خفهاش ميكرد من نترسيدم و گريه كردم. اول آرام بعد خيلي تند كه گاه با هقهق همراه بود. آنجور كه بعد از مدت كوتاهي چشمهام تار شد و عينك آفتابيي دسته فلزييي كه بهچشم داشتم خيس شد. باد دانههاي خرد و ريز اشك را از روي پوست بيجان و نوك بينيي واماندهام كه بهفسفس افتاده بود برميداشت و ميبُرد و من نميترسيدم. چونكه كسي نميتوانست زاريام را ببيند. بهكسي هم نگاه نميكردم. سرم را انداخته بودم پايين. جاييكه آسمان نبود. فقط زمين بود و خاك و سنگ. بهكسي نگاه نميكردم قلبام را بهتو داده بودم آن نگاه عبوس در راهي كه بهحياط خانهات ميرسيد و بوي بهشت را از حياط خانهات ميشنيدم از پشت درهاي بستهيي كه لبهاي شيرين تو را از من پنهان ميكرد غنچهيي كه هيچگاه نميشكفت و ميدانستم آنجا جهنمي سوزان در كار است تا آتش پرزور آرزوهاي مرا به خاكستري سرد بدل كند. بود تا شد. و آن لب شيرين هيمههاي خشك خيال تو در انبوهي از شاخ و برگ در پاييزي تلخ در تنام ميسوخت آن نگاه عبوس و آتش نوميدي گرياني كه پنجه در گلويم انداخته بود بافههاي زرد و سرخ شعلهي رقصاناش را بهطاق بلند حماقت ذاتيام ميكوفت. بود تا شد و غنچهيي كه هيچگاه نشكفت و من مستقيم بهنوك پاهام نگاه ميكردم كه دوست داشتند راه بروند و ميديدمشان كه ميآمدند و ميرفتند و بعد ديگر نيامدند چونكه چشمهام ديگر آنها را نميديد. فقط تصوير محوي از زمين خاكيي خشك و پر از آفتاب را ميديد كه روشن بود و گرم بود و از پشت عينك تيرهام بهسختي ديده ميشد. پاهام از روي رفت و آمد پاهايي كه از كنارم ميگذشتند راه را خودبهخود پيدا ميكرد و سايهها كه در تمام طول راه با من بودند دائم تكان ميخوردند و جايي نميرفتند. فقط من بودم كه ميرفتم. از جايي بهجاي ديگر و احساس خوبي داشتم چون كه ميدانستم راه زيادي خواهد بود كه بتوانم هنوز هم در پيچهاي آن بالا بروم و بچرخم و صداي ُاماراپورتواوندو را بشنوم كه ميخواند :
رنجي عميق از نداشتنات ميبرم
و رنجي عميقتر از دوروييات.
ميگريم
بيآنكه بداني در زاريام
اشكي سياه ميريزم
اشكي سياه
بهسياهيي زندهگيام.
با اينكه چشمهام ميسوخت و زمان در بادي كه ميوزيد جريان داشت اما من هنوز هم ميتوانستم جلو بروم و اشك بريزم. سعي كردم صورتام را در سايهام ببينم كه روي جادهي خالي و خشك جلوم راه ميرفت و دستهام توي بندهاي كولهيي كه پشتام گذاشته بودم به تنام چسبيده بود. صورتام را نميديدم آن نگاه عبوس برگهاي زرد را با هم شمرده بوديم آن روز كه نوميدي كاهشناپذير من و حماقت دردانگيز تو در پاييزي ديگر مثل گنجشك مرددي بر هرهي باريك پنجره هر يك فقط از يك چشم بههم نگاه ميكردند در هيچجاي جهان و فقط تيزيي آرنجهام را ميديدم كه دستهام را از تنام جدا ميكرد. سايهام را از پشت پردهي نازك و يكپارچهي اشك ميديدم براي يك لحظه هم كه شده تا تو را از ياد ببرم كه چيز مشخصي توي آن پيدا نبود چونكه صورتام در آن پيدا نبود. آب را ميديدم كه توي جوي باريكي جريان داشت و از روبهرويام ميآمد و بهجايي در آن پايينها ميرفت اما نور را نميديدم كه فقط لكهاي روشن و كوچك چشمكزن پراكندهيي بود در هيچجاي جهان كه بعضي وقتها يكدم برق ميزد و ديگر نبود حتا براي يك لحظه تا تو را ببينم مثل پولكهاي خيس ماهيي ناآرامي كه گاه جست ميزند و روي آب ميآيد و بعد ديگر نيست. قلبام تاپتاپ صدا ميكرد و اُمارا از قلب كوبا توي گوشام ترانهي تلخ «اشكِسياه» را ميخواند. با صدايي كه تا نوك پاها راه ميكشيد و مو را بهتن آدم سيخ ميكرد. سكوت عين لكهاي پراكندهي خشكيي ناچيزي كه از جريان تند و سيلابوار آب در طول راه بيرون زده باشد آنقدر كه كسي بتواند فقط نوك پاهاش را روي آنها بُگذارد و بُگذرد تكهتكه بود. گاهي اصلا نبود. و گاهي مثل عطر تند و مُبهم گلي بود كه باد آن را دزديده باشد و توي هوا رهاش كرده باشد. وقتي صدايي نبود من صداي كوتاه سكوت را همراه با صداي اومارا ميشنيدم كه ميخواند رنجي عميق از نداشتنات ميَبرم و من صورتام را كه در سايهي هزار لايهيي از اندوه و ترديد گم شده بود نميديدم.