دو تا بودند. شنيدم يكيشون با صداي آهستهيي گفت: «ميشنوي اَدو؟» فقط همينو شنيدم. وقتي از كنارم رد شدند نديدمشون. چونكه حوسام اونجا نبود. اما خوب حسشون كردم. مثل سايه بودند. مثل خودم؛ سرد، عميق و پر از كنجكاوي، بدون اينكه بشه لمسشون كرد. بعد واايستادند. صداي پاشون اينجور گفت.
از دور هر چي نگاه ميكني زمين رو ميبيني كه دور تا دور جادههاش ميچرخه ميره تا دل آسمون، راه از اينور تپه شروع ميشه. بعد دور ميزنه ميره تا اونور اون يكي، بعد هم ميرسه بهيكي ديگه تا الا آخر؛ اونجا كه ديگه قرص كامل آفتاب ميياد بالا. جاده تو خودش پيچ و تاب خورده رفته دور زمين، عين يك ريسمون بيسر و ته؛ باريك. خيلي هم بيسرو صدا. مثل ناچاري، مثل اينكه بگي ناچاري كه بري، همينجور كه زمين ميگه كه من حالا دارم ميگم كه از سر ناچاري فقط دارم ميرم و ميرم تا نميدونم كجا.
ميگم:«داري چهكار ميكني؟» صبح خيلي زوده. فقط هم يك وجب قد داره، با موهاي صاف روشن كه يك دستهاش ريخته رو پيشوني كوچكاش، اونجور كه سخت مشغول كار خودشه.
اول از پهلوش رد ميشم، خيلي تند. انگار اصلا نميبينماش. بعد يكهو ميفهمام چيز عجيبي ديدهام؛ خيلي نادر. يك چيز خيلي كمياب. اونوقت برميگردم طرفاش، يواش. يكجوري مثل لغزيدن يك برگ مردهي خيس رو يخ، خيلي آروم. ميايستم رو بهروش بهاش زُل ميزنم.
ميگم: «مواظب هستي؟ ميدوني داري چهكار ميكني؟» با خندهي ريزش ميگه: «آره. دارم آب رو ميكَنم از تو سنگ در بيارم. چونكه چوب مال خودمه.» حتا سرش رو بالا نميآره بهمن نگاه كنه. ميدونم كه تنها نيست. اما كسي هم دور و برش نيست.
ميگم: «چرا داري اينكار رو ميكني؟» دارم با دقت بهاش نگاه ميكنم.
ميگه: «اين سنگهست، ميبينياش؟» يهخندهي كوچك داره كه از رو لباش محو نميشه. واضح و قشنگ.
ميگم: «آره، خيلي هم بزرگه. از خودت هم بزرگتره.» حالا ديگه كنارش واايستادهام. خشك، مثل يك تكه چوب كه خيلي سال پيش تو زمين فرو كرده باشندش.
ميگه: «توش آب هم هست.»
ميگم: «همين سنگه كه تو آبه؟همينو مي گي؟» با انگشت بهاش اشاره ميكنم، بهسنگه.
ميگه: «آره. اين هم چوب خودمه.»
يك تكه چوب دراز گرفته دستاش واايستاده كنار يك رديف طولاني درخت داره تو باريكهي آبي كه بيسر و صدا از پايين پاي درختهاي كوتاه و بلند ميره و ميره تا اونجا كه ديگه ديده نميشه، هي زور ميزنه كه سنگ بزرگ رو جا بهجا كنه. بعد يكهو فكر ميكنم آدم چهقدر شبيه زمانه؛ از جهتي البته. چون فقط ميتونه جلو بره، تازه اگه جلو رفتني اصلا تو كارش باشه. اما هيچوقت نميتونه بهعقب برگرده، اينجور خيال ميكنم و اينجور هم كه ميگم. پيش خودم فكر ميكنم لابد يكروزي من هم همين قدري بودم و اگر كسي ازم چيزي ميپرسيد همهاش ميگفتم آره، شايد البته. منتها زمان مثل آدم پير نميشه، تو خاك چالاش نميكنند، كرمها نميخورندش. زمان مثل مه پخش و پلا ميشه، مثل نور، مثل هوا، اما آدم مثل سايهست. بود و نبودش اصلا معلوم نيست، اگه هم باشه دست خودش نيست. دست هيچكس نيست. حتا دست خدا كه ميگند همهچي دست اونه كه هيچكس نه اون رو ديده نه دستشو. دلام ميخواست چيزي نظير يك سايه نبودم، اينقدر كه تا بياي بهاش نگاه كني گذاشته رفته. دوست داشتم قسمتي از زمان بودم، جزيي از همهي چيزها، جايي توي همين باريكهي آب، توي همين سنگ، توي همين چوب، اون وقت ميتونستم بگم هستم، اما حالا فقط ميتونم بگم بودم.
اَدو ميگه: «چي رو انيس؟»
نميبينمشون. فقط حسشون ميكنم، با گوشهام. از توي سكوت.
انيس ميگه: ـ صداشو. خيلي واضحه. واقعا نميشنوي اَدو؟
اَدو ميگه: ـ صداي چي رو انيس؟
من ميگم:«نگفتي داري چه كار ميكني؟» حالا نشستهام كنارش رو زمين كه بتونم باهاش حرف بزنم.
ميگه: «چوب خودمه.» باز با چوباش ميزنه بهآب كه هي پخش ميشه اينور و اونور. سنگه از جاش جم نميخوره.
انيس ميگه: ـ صداشو. خيلي واضحه. غمگين و گرفته هم هست.
من ميگم: «اين رو كه فهميدم. اما داري با چوبات چهكار ميكني؟» با صداي آهسته ميگم؛ واضح، نرم و آروم.
اَدو ميگه: ـ صداي چي واضحه انيس؟
پسرك ميخنده و ميگه: «سنگ رو اينجوري ميكُنم.» بعد پوف پوف با دهناش صدا در ميياره. «چونكه چوب خودمه.»
انيس ميگه: ـ صداي اين آقاهه رو. حالا گرفته نشسته. اما تو دلاش داره همينجور راه ميره و هي با خودش حرف ميزنه. خوب نگاهاش كن، داره با خودش حرف ميزنه.
اَدو ميگه: ـ ميبينماش، اما چيزي نميشنوم. راست ميگم.
ـ واقعا؟
اَدو ميگه: ـ يعني تو ميشنوي؟ ميتوني بگي داره چي ميگه انيس؟
ميگم: «چوب خيلي خوبي داري. خيلي محكم و سفته. از كجا آوردياش؟» انگشتام رو دراز ميكنم اما بهچوباش دست نميزنم.
ميگه: «چوب خودمه. از خودم آوردماش.»
انيس ميگه: ـ از خدا ميخواد كمكاش كنه.
ـ ميخوام بدونم از خدا چه كمكي ميخواد انيس؟
ـ ميخواد برش داره از روي زمين ببردش.
دست مياندازم دور كمرش ميگم: «لابد ميخواهي اين سنگ رو از جلوي آب برداري، نه؟»
ميگه: «آره، چون كه آب اين سنگ رو نميذاره كه چوب بذاره كه جا بهجا بشه.»
ادو ميگه: ـ ببردش كجا انيس؟
انيس ميگه: ـ نميدونم. لابد پيش خودش. صداش خيلي واضحه. ميگه ديگه نميخواد زنده باشه. لابد ميخواد برگرده پيش خدا.
اَدو ميگه: ـ چرا نميخواد زنده باشه، انيس؟ چرا ميخواد برگرده پيش خدا؟
انيس ميگه: ـ لابد زندهگياش سخته. خودش چيزي نميگه.
بهاش ميگم: «اگه ميشد يكخورده بيشتر فشار بدي بهتر ميشد. صدام رو ميشنوي؟» با دستهام نشوناش ميدم چهطوري بايد اما او اصلا نگاهام نميكنه. فقط ميگه آره و بعد بيشتر فشار ميده. زبوناش رو از دهناش بيرون آورده كه كوچكه، سرخ هم هست. انگار اينجوري مطمئن ميشه كه داره بيشتر فشار ميده. ميگم: «ميخواي كمكات كنم؟» صورت گرد و تپلاش زير سايهي مژههاي بلند مشكياش بهسرخي ميزنه.
اَدو ميگه: ـ چرا زندهگياش سخته انيس؟ چرا خدا كمكاش نميكنه؟
انيس ميگه: ـ چون كه آدم هيچوقت نميفهمه كه خدا داره كمكاش ميكنه. حتا وقتي داره كمكاش ميكنه.
ميگه: «آره. اما اين چوب خودمه.» همهاش همينو ميگه.
اَدو ميگه: ـ همه همينجورند انيس؟ همه همينو ميخواند؟
انيس ميگه: ـ نه هميشه. اين يكي يكجور ديگهست. گفتم كه، لابد زندهگياش سخته.
ـ زندهگي كي سخت نيست، انيس؟
ميگم: « بهنظرت الان خوبه؟ فكر ميكني اينجوري درست ميشه؟» كمي صدام بلندتر شده. اما نه اونقدر كه باد بتونه ببردش. سنگه سفت سر جاش واايستاده.
ميگه: «آره.» يك پاشو گذاشته جلو، يكيشو عقب. ميگه: «آبه نميذاره كه سنگه اينجوري درست بشه.» پاهاش مثل دهنهي يك قيچي كوچك از هم باز شده، خيلي هم كوچكاند. ميگه: «سنگه سفته كه آبه نميره.»
ميگم: «مطمئني؟»
انيس ميگه: ـ نميدونم. آدمها اينجورياند ديگه، بيشترشون البته.
ميگه: «آره.» خم ميشه بهدقت تو آب خيره ميشه. انگار داره چيزي بخصوصي ميبينه.
اَدو ميگه: ـ چه جوري؟
ميگم: «آب كه داره واسه خودش ميره. هيچ سنگي هم نميتونه نگهاش داره. تو چرا داري زور مي زني؟ اصلا ميشنوي من چي ميگم؟»
انيس ميگه: ـ شنيدي؟ بازم گفت. هي داره حرفشو تكرار ميكنه. فكر ميكنه خدا صداشو نميشنوه.
ميگه: «آره.» اما باز هم زور ميزنه. زورش كوچكه، مثل خودش. سنگ خيلي بزرگتر از زور اوست. خيلي.
اَدو ميگه: ـ چي گفت؟
انيس ميگه: ـ داره آه ميكشه. وقتي آدم آه ميكشه معنياش اينه كه از خدا چيزي ميخواد.
ـ شايد خيالاتي شده.
ـ نه اينجور نيست. بهنظر خيالاتي نميياد. لابد تنهايياش زياده.
ـ همهي مردها وقتي تنها ميشند، همين رو ميخواند؟
ـ نه اينيكي اينجوريه. ميخواهد از زندهگي دست برداره، خيلي واضحه.
ـ داره حرفهامون رو گوش ميكنه انيس، اينجور پيداست. من ميگم بهتره بريم.
سنگ رو از تو آب بر ميدارم ميگذارم كنار. ميگم: «حالا خوب شد؟» سنگ تو گِلهاي كنار باريكهي آب فرو ميره.
ميگه: «آره. سنگه خوب شد كه آبه رفت.»
ميگم: «حالا چي ميگي؟»
ميگه: «آره. چوب مال خودمه چون كه آب سنگ رو نميذاشت كه آب بذاره سنگ بتونه بره.»
انيس ميگه: ـ اين آدمي كه من ميبينم ديگه چيزي نميشنوه. چيزي هم نميبينه. اينچيزيه كه پيداست، واضحه.
ـ پس بيا بريم. بذار خدا خودش كمكاش كنه.
ـ آره، راست ميگي. بيا بريم.
بعد رفتند. صداي پاهاشون اينجور گفت.
ميگم: «حالا يك بوس بهمن ميدي؟» ميخنده. ديگه زبوناش بيرون نيست. چشمهاي درشت مشكياش پر از خنده است. ميگم:«فقط يكي، باشه؟» بر ميگرده بهمادرش نگاه ميكنه. انگار تازه ياد مادرش افتاده كه مادرش اونطرف واايستاده داره نگاه ميكنه داره ميخنده. دست ميكشم بهموهاش راه ميافتم ميرم. با خودم ميگم چه صبح ساكتي است. احساس ميكنم پسرك داره دنبالام ميياد. اما صدايي نميشنوم. فقط صداي پاي خودمه، تنها صدايي كه ميتونم بشنوم. اون هم تو اين صبح سردي كه از بس مُرده ديگه پر از سكوته. بهخودم ميگم كاش سنگه رو برنداشته بودم. كاش ميذاشتم خودش اينكار رو بكنه. حالا ديگه خودم هستم و خودم، با يك مشت فكرهاي الكي و اون باريكهي آب كه همينجور بيسر و صدا داره با من ميياد. ميگم كاش سنگ رو بر نميداشتم كاش ميبوسيدماش. ميگم كاش آدم ميتونست خودشو ببوسه، اگه ميخواست. حتا اگه سالها از وقتي گذشته باشه كه ميتونست بوسيدني باشه.