داره صدا مي‌كنه. صدا چيزيه مثل سكوت، وقتي اون هست اين نيست. گاهي باهم قاطي‌اند گاهي كاملا از هم جدا هستند. مثل وقتي كه نشستي روي يك سنگ و داري به‌يك دشت با يك چشم‌انداز دور نگاه مي‌كني. تيك تاك تيك تاك. نمي‌دونم صداشو از تو سينه‌ام مي‌شنوم يا از روبرو، از روي ديوار نحس سياه دود زده‌يي كه تا حد ممكن تميز شده اما حال آدمو به‌هم مي‌زنه. اين‌طور وقت‌ها صداش از هميشه بلندتره، تو اين حول و حوش ضربه‌هاش طنين بيشتري هم داره. حتا بيشتر از شش روز پيش كه بود اما حالا نيست. كم كم داره نزديك مي‌شه. هيچ‌وقت نفهميدم زمان نزديك مي‌شه يا دور مي‌شه. انگار دور و بر آدم فقط مي‌چرخه، مثل هوا، مثل نور، مثل تاريكي مثل نگاه وقتي چشم‌ها بازند تا پيش از اين‌كه بسته بشند. مي‌رم نگاه مي‌كنم كه مطمئن شم لاي در بازه. بعد مي‌يام مي‌شينم روي صندلي پشت ميز. تقويم روزانه‌ام را باز مي‌كنم و شروع مي‌كنم به‌خواندن چيزهاي در هم برهمي كه نوشته‌ام:‌ خريد چاي، تعويض خاك گلدان‌ها، تلفن كردن به‌نظافت‌چي، پرداخت قبض‌هاي گفت«خانم، شما برادر داريد؟» تلفن، گاز، برق، آب. مي‌گم: «چطور؟» خيابون از آفتاب پر شده. پوست‌ام بنا مي‌كنه به‌سوختن. گفت« اگه داشته باشيد كه مطمئن‌ام داريد خيلي بايد شبيه خودتون باشه.» دست و پاشو گم كرده، مثل يك كيسه‌ي پر از شرمه؛ سرخ ، سياه، سر تا پا خجالت، عصبي، ناآروم. مي‌گم«خب؟» دست‌ام رو مي‌اندازم تو بند كيف‌ام كه انداخته‌ام رو دوش‌ام. گفت« منظورم وقتيه كه مي‌خنديد.» لب‌هام از تعجب باز مونده اما نمي‌خندم. من اوني نبودم كه اون مي‌ديد. من اوني بودم كه اون نمي‌ديد. مي‌گم«شايد.» چند تا سكه تو دستشه. اون‌ها رو جا به‌جا مي‌كنه. گفت«همين.» راه مي‌افتم كه برم اما يهو دلم هري مي‌ريزه پايين. سرم رو بالا مي‌آرم نگاه مي‌كنم. دكتر از لاي در داره نگاه‌ام مي‌كنه. پس اومده. بالاخره پيداش شد. يك چشم‌اش رو گذاشته لاي درز در داره به‌ام نگاه مي‌كنه. يك چشم ديگه‌اش لابد بسته است. خودشه، مثل هميشه. آره آره آره. چشم‌شو از لاي درز بر مي‌داره، درو كمي باز مي‌كنه و با چهار تا انگشت‌اش به‌ام اشاره مي‌كنه: بيا بيا بيا! پا مي‌شم آروم مي‌رم طرف‌اش. اون شصت سالشه، من فقط بيست و هشت سال دارم. اون مثل رودخونه است من مثل ماهي‌ام. اون آرومه، من دوست دارم شنا كنم، اون نجوا مي‌كنه من فقط لب‌هامو باز و بسته مي‌كنم. اون جاريه من فقط مي‌لغزم. ـ از اون‌جا تا اون‌جا و از اون‌جا تا اون‌جا. لب‌هامو از لاي درز مي‌آرم بيرون و بي‌صدا، بدون كلمه، بدون هيچ‌چي مي‌گم«اوه». بعد اون لب‌هاشو آروم مي‌ذاره روي لب‌هام. اوني كه من دلم مي‌خواد همينه. از اين‌جا به‌بعد ديگه نه زمان هست نه صدا و نه سكوت. همه‌ چيز محو مي‌شه تا من فقط من باشم و اون. اولش چيزي حس نمي‌كنم اما بعدش كه اون شروع مي‌كنه به‌مكيدن مي‌فهم‌ام كه فقط يك حس‌ام: بزرگ، عميق، گسترده و بي‌مرز. تيك تاك تيك تاك. گفت« تو مثل برادرت هستي.» بعد با دوشاخه‌ي انگشت اشاره و سبابه‌اش به‌چشم‌هام اشاره كرد. احساس مي‌كنم دارم از يك مايع گرم و لزج و جوشان پر مي‌شم. جريان تند گرم اجتناب‌ناپذيري از نوك پاهام شروع مي‌شه و به‌آرومي به‌ساق پاهام مي‌رسه. چشم‌هاش پيره اما نگاه‌اش يك برق خاص دور از دست‌رس عجيبي داره: ناسيراب، منتطر، تب‌دار، كنجكاو. انگار او هم پر شده، داره پر مي‌شه، چون كه به‌آرومي چشم‌هاشو مي‌بنده و به‌طرز لاعلاجي به‌مكيدن ادامه مي‌ده. وقتي مي‌گند زنده‌گي كوتاه‌ست منظورشون همينه: يك لحظه، يك آن، يك هيچ توي هيچ بدون هيچ. گفت «كجايي؟» داشت داد مي‌زد. توي اتاق‌اش بود. فكر كنم دكتر صدا رو شنيد اما به‌روش نياورد. همين‌جور به‌مكيدن ادامه داد: كند، كش‌دار، ابدي، آروم. گفت« چرا جواب نمي‌دي؟» دوباره برگشته بودم به‌جايي كه زمان بود و صدا و سكوت جاشون رو با هم عوض مي‌كردند. گفت« مگه صداي منو نمي‌شنوي؟» ناخواسته مي‌شنيدم و ناخودآگاه تلخي‌اش رو حس مي‌كردم. اون ول كرد من نكردم. لب‌هامون از هم جدا شد و من از مارپيچ يك روياي هيچ بيرون اومدم با سر افتادم تو دست‌انداز هيچ يك روياي ديگه كه اون هم هيچ بود. مي‌گم«‌منظورت چيه؟» نگاه‌اش رو مي‌دزده. حالا برق آفتاب روي كاكل‌اش افتاده، مثل يك لكه، سبك، جوري كه رنگ موهاي جلو سرش رو تغيير داده. يك‌جور قهوه‌يي سياه، يا سياه، يا قهوه‌يي سوخته، نمي‌دونم، درست يادم نيست اما در هر حال نرم و درخشان. گفت« مي‌شه كه اين شماره رو بگيري؟» دست‌اش رو جلو مي‌آره. يك كاغذ سفيد كوچك تو دستشه كه مثل نوك درخت‌ وقتي كه يك نسيم لاجون ناپيدا روش مي‌دوه بفهمي نفهمي مي‌لرزه. سرمو مي‌آرم تو مي‌گم «اومدم.» دكتر داره نگاه‌ام مي‌كنه. لب‌هاش هنوز پر از حسرته، پر از خواهش اما يك‌جور آرامش بعد از لذت روش موج مي‌زنه و چشم‌هاش مثل يك خاطره‌ي فراموش شده به‌لب‌هام دوخته شده. گفت« اومدي؟» دكتر تو دست‌اش دوتا كتاب داره. قدش بلنده. كت نيم‌داري تنشه. هاشورهاي سفيد يك‌نواختي توي سياهي موهاش دويده. كمي خميده است. چشم‌هاشو مي‌ذاره رو هم راه مي‌افته مي‌ره. گفت« كجايي پس؟» در رو آروم مي‌بندم راه مي‌افتم. مي‌گم« دارم مي‌يام.» مي‌رم تو اتاق‌اش. پشت ميزش زير نور رنگ‌پريده‌ي چراغ مطالعه خم شده تو تاريكي داره چيز مي‌خونه. خيلي جوانه. يك گوشت تر و تازه است. اما فقط يك تكه گوشته. ـ نه‌كم‌تر نه بيشتر. چشم‌پزشكي خونده. مي‌گم«چه كارم داريد دكتر؟» سرشو بالا نمي‌آره. گفت« هيچ‌چي.» دست‌هام رو توي هم قفل كرده‌ام جلوم آويزن كرده‌ام. مي‌گم«هيچ‌چي؟» بازم سرشو بلند نمي‌كنه. گفت« كي بود؟» با مداد زير چيزي خط كشيد. مي‌گم«منشي همسايه.» از پشت عينك نگاه‌ام مي‌كنه. «چه‌كار داشت؟» لب‌هام هنوز با رويايي كه تو ذهنمه كش مي‌ياد. مي‌گم«هيچ‌چي.» موهامو مي‌كنم زير رو سري‌ام. گفت«در رو چرا بستي، مگه نمي‌بيني هوا دم داره؟» سوال هم مثل جوابه، اين اونه اونم اينه اما هيچ‌كدوم ديگري نيست. راه مي‌افتم از اتاق مي‌يام بيرون. مي‌گم«بازش مي‌كنم دوباره.» سرم رو از لاي در بيرون مي‌يارم. دكتر داره از كنار ديوار از توي راهرو تنگ و طولاني مثل يك سايه‌ي لرزان دور مي‌شه. به‌اش نگاه مي‌كنم. گفت« اگه بتوني زنگ بزني...» كاغذ رو از دست‌اش مي‌گيرم. مي‌دونم چند دقيقه بعد دورش مي‌اندازم. مي‌گم« كه چي بشه؟» وقتي مي‌گند زنده‌گي همينه منظورشون اينه كه هيچ‌چي نيست. گفت« شايد زنگ زدي.» فكر مي‌كنم مي‌تونستم شبيه برادرم باشم، اگه برادري داشتم. مي‌گم« من فرصتي براي يك دوستي تازه ندارم.» دكتر همين‌جور آروم مي‌ره مي‌رسه به‌تاريكي ته راهرو كه پر از سايه‌ي تاريكه. بعدش ديگه ديده نمي‌شه. فقط صداي پاش شنيده مي‌شه كه معلوم نيست داره مي‌ره يا داره مي‌ياد. از لاي در مي‌زنم بيرون مي‌دوم دنبالش. زمين زير پاهام مي‌دوه اما من تو هوا هستم. هيچ‌چي حس نمي‌كنم. لب‌هام جلوتر از خودم مي‌دوند. مثل يك سايه مي‌رم توي سايه‌ي تاريك ته راهرو پله‌ها رو دوتا يكي مي‌كنم از در مي‌زنم بيرون مي‌رسم به‌روشنايي پر سر و صداي خيابون كه پر از ماشين و آدم‌هاي گيج و حواس‌پرتي است كه من توشون هيچ‌چي به‌حساب نمي‌يام. دكتر نيست. فردا هفتمين روزه كه ديگه هيچ‌وقت نيست. مي‌تونم بگم بوده. نمي‌تونم بگم نيست. فقط مي‌تونم بگم بوده. اگه بگم نيست يعني يه هنوز هست يعني مي‌تونه يهو باشه در حالي كه مي‌دونم نيست. ولي بوده، فقط اينو مي‌تونم بگم. مزه‌ي شور اشك رو روي لب‌هام حس مي‌كنم و جريان مهار نشدني اونو درك مي‌كنم. خودمو جمع مي‌كنم مي‌شنيم زمين تكيه مي‌دم به‌چهارچوب در كه از گرماي هوا داغه و به‌قدر كافي محكم. اگه تا فردا زنده باشم مي‌تونم بازم گريه كنم. مي‌تونم بگم هستم، اگه بتونم باشم، همون‌جور كه اون بوده، تا وقتي كه باشم.