رفتن، آري!
زندهگي من هميشه از جايي بهجاي ديگر رفتن بود، رفتن كه نه، گريختن بود. شايد تلاش هميشهگي من يكسره گريختن بود. گريزي نكبتبار از شكستي بهشكست ديگر. ـ ور نه زندهگيي من چه بودهاست جز هميشه گرده تعويض كردن از خود بهخودي ديگر، جز همين گريختن ديوانهوار از شكستي بهشكست ديگر. گريختن كه نه، ديوانهوار تنزدن، از پذيرش سرنوشتي يا تن سپردن بهسرنوشت ديگر، در آهي دودوار راهي را برگزيدن: همين و بس!
و هميشه همين بوده است، و هميشه همين است.
تا سالها بعد بگويند تنها بود. در تنهايي و شكست تنها بود..ـ كه حتا با تنهايي خود، چه تنها بود!
در دوردست نقطههاي سياهي در حركت است:
ـ «ها! سايهها!»
و تيغ بيتهديد دستي لرزان بر بام چشمها، درست روي پيشاني. ـ سايهباني بياعتبار در مسير پيچدر پيچ نگاه. و چشمهاي خستهاي كه سالهااست اينطور بيهوده بهدوردستها خيره ماندهاند. بهچه نگاه ميكنم؟ در اين چشماندازي كه نقطههاي رقصان نور روي درياي بينصيبي از سايههاي كوتاه و بلند كه كاهلانه برآن سرگرداناند چه ميجويم؟
توكدامي؟ بگو: تو كدام نقطه، كدام سايهيي؟ كدام سايه از كدام نقطهي نوراني، روي اين درياي بيمهاري كه ناماش زندهگي است و چگونه است كه بهمن نگاه ميكني؟ چشمانداز تو در اين بازي بيسرانجام كجااست؟
آنكه برآستانهي در ايستاده است، دريغمند لحظههاي از كف رفتهاياست كه زندهگي را بهطرزي دردبار بهگدايي بر درگاه بلند تو آمده است.
چيزي براي او بهجاي ماندهاست؟ بيانتظار شنيدن پاسخي تلخ يا شيرين دست در دست شرمي گسترده سر از اين درگاه برداشته، دوباره بايد رفت. ـ نه! كه دوباره بايد گريخت: از خود بهخود از شكستي به شكست ديگر. آيا اين گريز مداوم از آن پا بهپا شدن ابدي بر آستانهي دري كه زندهگي ديگران پس پشت آن در جريان است، يك سر و گردن بالاتر نيست؟ دستكم هر چه هست زندهگي را از دست كسي گدايي كردن نيست.
اگر اين موضوع را فهميدي معلوم است كه عقلات را بهكار انداختهاي، مرد! عقلات را بهكار مياندازي يا نه؟
سرانجام حرفي براي گفتن نبود و سرانجام حرفي براي گفتن نيست. كه ميبينم و ميدانم همه چيز بيهوده است. همهچيز مطلقا بيهوده است. در واقع نه چيزي براي فكر كردن باقي مانده نه حتا چيزي براي توصيف كردن: نميتوانم چشمهايش را بهخاطر بياورم. نهميتوانم خندههايش را در طرحي ساده و در دسترس مجسم كنم و نهحتا ميتوانم نگاهاش را در خاطرهام ترسيم كنم. اما صدايش را بهوضوح بهخاطر ميآورم. تنها صدايش را بهخاطر ميآورم و كلماتاش را، در حاليكه خودش را بههيچ شكل در خاطرهام باز نمييابم: تناقضهاي بيمعنا!
دستاش را گرفتم كه كوچك بود و بودن دستهاي كوچكاش را بهتمامي آرزو كردم. شايد هم با او بهقدر يك گام راه رفتم. نميدانم. بهياد ميآورم كه صبح شده بود اما هنوز هم هوا تاريك بود و خوب يادم هست كه سرم را بهسرش نزديك كردم و شايد حتا گونهام را كه از زير پوست شعلهور بود براي لحظهيي كوتاه روي گونهي سردش گذاشتم كه خيلي سرد بود و خيلي زود از او فاصله گرفتم. چهقدر آن لحظه بهنظرم دور مينمايد! چهقدر درخشش آن لحظهي كوتاه از دور بهنظرم دور مينمايد و شايد هم اصلا اتفاق نيفتاده باشد. شايد خواب ديده باشم. شايد خوابي را در بيداري مرور كرده باشم.
روزها يكي پس از ديگري از دست ميروند و امروز روز خوبي بهنظر نميرسد: من آرام نيستم. هيچچيز در كنارم، در برابرم، در درونام آرام نيست: حتا صدايي كه از سر مهر با من در سخن است همهچيز بهطور مطلق از آن آرامشي كه من بينهايت بهآن نيازمندم بيبهره است. ذهنام حسابي درگير ماجرايي بيهوده است كه ميدانم حتا اتفاق افتادناش هم بعيد و هم بهقدر نالازمي پيچيده است. و مغزم در تلاشي نوميدوار براي بهقاعده كردن چيزهايي كه از قاعدههاي نامعين و ناآشنا ساخته شدهاند مثل غريقي در آبهاي سنگين و تاريك دست و پا ميزند. نميدانم چرا دوستاش دارم و خيلي خوب ميدانم كه نميتوانم دوستاش نداشته باشم واين همه يعني دست و پا زدن در گردابي ناخواسته كه سر از جهنمي تازه در ميآورد. و اين چيزي است كه من ميخواهم، نه چيزي كه او ميخواهد. زندهگي وقتي بيهوده بهدرازا ميانجامد نتيجهاش همين است: درست مثل آدم پر حرفي كه مدتهااست چيزي براي گفتن ندارد.
عجيب است!
چرا همه چيز بهيك باره متوقف نميشود؟ چرا همه چيز در سرعت سرسامآوري كه با آن درگذرم است متلاشي نميشود؟ درحاليكه روزهاي بيسرانجام زندهگيام بهسرعت برق و باد در حال سپري شدن است و من بيآنكه از خودم اختياري داشته باشم در جريان بيمهار آن دست و پا ميزنم هنوز هم ميتوانم بهچيزهايي فكر كنم كه از نظرگاه خودم زمان شكلگيريشان مدتهااست سپري شده است. چهكسي هستم؟ كجايم؟ و چه ميخواهم؟ سوالهايي تا اين حد ديرهنگام مرا بهكجا هدايت ميكنند؟ آدم هيچ وقت نميداند كه در واقع از روزها زندهگياش رفتهرفته كاسته ميشود يا به آن اضافه ميشود. بهطرزي كاملا كُند و دردبار عبور روزها را حس ميكنم اما هيچ تصميم درستي نميگيرم. چند وقت است كه ديگر شاعر نيستم؟ چند وقت است كه ديگر انسان نيستم؟ چند وقت ديگر ميبايد بدون آنكه شاعر باشم، بدون اينكه حتا انسان باشم بايد بهاين زندهگي نكبتبار ادامه دهم؟
خندهدار نيست؟
از نظر خودت واقعيت ترديدناپذير اين است كه ميداني مدتهاست در گوشهيي دور بهمرگي نحس مردهاي اما نظر ديگراني كه مثل تو فكر نميكنند هنوز هم تو زندهاي و هنوز هم ميتواني از خلال پرتو ناچيزي كه از وجود ناچيزت ميتراود زندهگي را در نظر آنها بهوجهي چنان دلپذير بهنمايش بگذاري كه حيرتشان را برانگيزي. بهخواهرم گفتم كاش زودتر تمام شود. كاش اين سفر بهديرانجاميده هر چه زودتر تمام شود. تا اينكه تمام شود. كه ميدانست من آن را دوست داشته بودم، وقتيكه بودم. و حالا از ادامه يافتن آن با هراسي سخت از پاي درآورنده دست و پنجه نرم ميكنم: هر چه اين سفر بيرون از ذهنام بيشتر ادامه يابد در دلام بهآن دلبستگيي بيشتري احساس ميكنم. هميشه آرزوي ديدن روزهايي را داشتهام كه در آن بهسر ميبرم و حالا حس ميكنم دلام ميخواهد تمام شدن هرچه زودتر آنها را بهچشم ببينم: مضحكهي زندهگي! شايد در اين جهان كسي تو را با تمام وجود دوست داشته باشد اما تو كس ديگري را با همهي نياز تن و جانات دوست داري. شايد كسي هست كه تو را بيوقفه بهسوي خود ميخواند و تو بياختيار بهسوي كس ديگري نگاه ميكني. ـ باقي همه اشك است و آهٍ!
بايد سر عقل بيايم. در حالي كه بهدرستي نميدانم چيزي از آن باقي مانده است يا نه، اما بايد سر عقل بيايم.
عمدا از يادداشت كردن فرار ميكنم. نميدانم چرا اما دوست ندارم بعضي چيزها را يادداشت كنم. احساس ميكنم وقتي دارم يادداشتهاي روزانهام را مينويسم بهترتيبي كه خودم هم حساش نميكنم كار نوشتن جدي را رها ميكنم و خودم را گول ميزنم. مثلا نميخواهم بنويسم امروز كه پنجشنبه است منتظر مهمانهايي هستم كه دوستشان دارم اما از تصور ديدنشان در اضطراب هستم. دليلاش را هم نميدانم. يا حتا دوست ندارم بنويسم كه در يك هفتهي گذشته چه درد ويرانگري را در گردنام حس ميكنم. ديشب با پسرم گفتوگوي عجيبي داشتم. او هميشه مرا به طرز خيرهكنندهيي مبهوت ميكند. وادارم ميكند دركاش را با نگاهي ستايشگرانه بدرقه كنم. چيزهايي را ميداند و بهچيزهايي اشاره ميكند كه من هميشه فكر ميكنم هرگز آنها را نميدانسته است. گاهي وقتي بهاو نگاه ميكنم احساس ميكنم نسخهي ديگري از خود من است. و آن مهر بيدريغ، و آنكه بهتمامي مهر بيدريغ است همهي خوبيها را در هر برخوردش بهكمال ميرساند.
خيلي وقتها واقعا نميدانم كجا هستم. فقط ميدانم تنها هستم. در تمام طول روز تنها هستم. در تمام طول شب و در تمام طول روز كه زندهگيي كوفتيام را ميسازد و فقط گاهي بيهوا با صدايي كه معلوم نيست از كدام جهت شنيده ميشود بهخود ميآيم.
«آقا!»
بهطرف صدا برميگردم و بهمردي كه در آستانهي در ايستاده است نگاه ميكنم.
كودكانه چشمك ميزند و ميگويد: «اين را همان خانم محترم برايتان فرستاده.»
يك شاخه گل رز قرمزاست با ساقهيي كوتاه و قشنگ. روي ساقه چند شاخه، و روي شاخهها برگهاي سبز و كوچك و خوشگل.
ميپرسم: «مگر ديروز نياوردي؟»
«آره.»
«و دوباره امروز؟»
ميگويد: «آره.»
از دور بهاو نگاه ميكنم و گل را بهآرامي ميگذارد همان جلو، روي ميزم.
«بفرماييد.»
ميگويم: «كمي صبر كن.»
ميگويد: «باز هم خواهند فرستاد.»
ميگويم: «منظورتان را متوجه نميشوم.»
با قدمهاي شمردهشمرده بهاو نزديك ميشوم.
ميگويم: «سر در نميآورم!»
ميگويد: «بهمن گفتند براي ده روز اين كار را انجام بدهم، آقا.»
و دستهايش را بههم ميمالد. او را ميشناسم. گل فروش محل است.
«كي بهشما اين را گفته؟»
«يك خانم محترم، آقا.»
«كدام خانم؟»
«اسمشان را نگفتند، اما حساب گلها را تا روز آخر پرداختند.»
«تا روز آخر؟»
با خوشحالي ميگويد: «ده روز تمام!»
ميگويم: «ديگر اين كار را تكرار نكن.»
ميپرسد: «چرا؟»
«همين كه گفتم.»
برق شادي مثل پريدن آخرين پرتو آفتاب از نوك شاخههاي درخت از لابهلاي خطوط صورتاش ميپرد.
«نميتوانم.»
توي صدايش جديت موج ميزند.
«چرا؟»
«چون پولاش را گرفتهام و قولاش را دادهام.»
«قول چي را؟»
«كه هر روز صبح پيش از شروع كارتان، يك شاخه گل رز برايتان بياورم.»
ميگويم: «اهوم.» و سعي ميكنم احساسام را پنهان كنم.
دوباره ميگويم: «ميفهمام.»
ميگويد: «خب!»
ميگويم: «اما ديگر، اين كار را تكرار نكن.»
ميگويد: «نميتوانم.»
«چرا؟»
«قول دادهام.»
ميپرسم: « فكر ميكني از كجا ميفهمد كه اينكار را انجام نميدهي؟»
با لبخندي بهپهناي تمام صورتاش ميگويد: «ايناش ديگه از اسراره، آقا.»
رز قرمز زيبااست و من آن را توي گلدان كوچكي جا ميدهم. از سر بيميلي از لاي در نيمه باز بهآسمان گرفتهي صبح نگاه ميكنم و باد خنكي كه ميوزد پوستام را نوازشگرانه ميبوسد. نميگذارم باد ماچام كند. برميگردم و انگار دوباره دارم بهچيزي گزنده فكر ميكنم. در يك جست و جوي واقعي هيچوقت نتوانسته بودم او را در تمام طول زندهگيام جايي پيدا كنم. راستاش شايد آنقدرها هم پياش نگشته بودم. براي يافتناش هيچ دري را نكوفته بودم. انگار بهدليل نامعلومي از پيش ميدانستم روزي خودش بهخودي خود پيدا ميشود و پيدا هم شد. با قامتي زيبا، چهرهيي غمگين و اخلاقي كه در آغاز بهشكلي غير قابل باور مداراگرانه بود. از او پرسيدم راه را بلد است؟ و او راه را بلد بود. سرراست نگفت راه را بلد است، فقط راه افتاد و من هم دنبالش راه افتادم. فكر كردم راه را ميداند و تنها بود. همراهاش راه افتادم و او ايستاده بود. از چالهها و خرسنگها گذشتم و او هنوز هم ايستاده بود. داشت بر بر مرا نگاه ميكرد. خواستم ناماش را بدانم و او سكوت را بيشتر دوست داشت. پس سكوت را سرود كردم. با او حرف زدم، در زير باران سردي كه ميباريد با او حرف زدم و صدايي نشنيدم. در ابتداي يك زمستان بلند بود كه او را ديدم، درآغاز روزي سرد و در ابتداي زمستان بلند بود كه او رفت و شب سياه بود و من ديگر او را نديدم در حالي كه نميدانم چرا حتا خداحافظي نكرد و او ستاره بود و من او را آسمان ميديدم و آسمان ستاره نداشت و من با زمستان بلند تنها بودم وقتي كه او ديگر نبود.
· اين ترانه را خيلي دوست دارم.
http://www.youtube.com/watch?v=T5Xl0Qry-hA&feature=related
صبح.
هنوز هوا كاملا روشن نيست. از خانه ميزنم بيرون و خستهام. شب تا دير وقت بيدار بودهام و بهچيزهاي بيهوده فكر كردهام. حالا با چشمهاي پفكرده بهروبهرو بهآسمان دلگير روي پشتبامهاي كوتاه و بلندي كه هنوز خورشيد بيرمق صبح بر آنها نتابيده نگاه ميكنم. آسمان با چهرهيي گرفته و ابرآلود در سكوت عميق پيش از بيداري غوطهور است. در را تق پشت سرم ميبندم و راه ميافتم. زمين خاكستريي تيره از نقطههاي كوچك سياهي كه بيصدا و نامنظم روي آن ريخته ميشود خالمخالي ميشود و من بوي هميشهگي و دوست داشتنيي باران را با تمام ذرههاي تنام ميشنوم. بوي خوب بهار و بوي تازهي صبح را، كه بهبوي روشن باران آميخته است. در نيمهراه كوچهيي خلوت در آغاز روزي دلگير كه نه كلاغ با قارقاري خشك و گوشخراش بهاستقبالاش ميرود نه پرندهيي روي شاخههاي تروتازه درخت برايش جيغ و جاق ميكند بهچيزي فكر نميكنم. فقط همهي حواسام را جمعوجور ميكنم تا بوي دلچسب روز تازه را كه ديگر آغاز شده است بشنوم. اما نميشود. چون ياسي دامنهدار را هم حس ميكنم، كه در خنكاي بادي كه از زير ابرهاي سياه ميوزد و در تنهاييي بيكراني كه با سماجتي چشمگير حضورش را يادآوري ميكند پنهان شده است و من ميدانم كه تنها هستم؛ بخشي از رود بيمهار زندهگي كه بيوقفه بهابديت ميپيوندد. خدايا! چرا زندهگي را آن قدر مجالي نيست تا آدمي از احساس دمافزون فرودآمدن چنگال وحشتزاي مرگ خلاصي يابد و بتواند شگفتيهاي كوچك و بزرگ زندهگي را بهعرياني ببيند؟ خدايا! چرا هجوم دلسردي، نوميدي و سرخوردهگي را وقفهيي نيست؟
آه! كه من، چهقدر پرم از وحشت! در حاليكه هيچوقت بهدرستي نميدانم چرا نميتوانم از چنگ اين احساس عجيب و خرد كننده رهايي يابم. از خودم ميپرسم آيا من مرد زندهگي نبودهام؟ شايد هم نبودهام. چرا كه شعر نگفتهام. چرا كه چيزي ننوشتهام. چرا كه بهصدا راضي نبودهام. چرا كه نتوانستهام بهچيزي كمتر از سرود رضايت دهم. ميخواهم بشنوم كه ميگويند من «مرد زندهگي هيچ زني نيستم.» و چه كسي بلاخره اين را خواهد گفت؟ ها؟ و چرا؟ چرا بايد خودم را گول بزنم؟ اگر اين حقيقت است چرا بهآن گردن نميگذارم؟ شايد چون رابطهام را با واقعيت از دست خواهم داد. پس واقعيت چيست؟ چرا نميتوانم كسي را راضي كنم؟ چرا نميتوانم از كسي راضي باشم؟ آيا بخاطر آنكه زني را در آن كمالي كه ميخواهم نمييابم؟ نه.- بهخاطر ترس، بهخاطرتنهايي، بهخاطر ترس و تنهايي و بهخاطر احساس حقارت ناشي از ترس و تنهايياست كه ميدانم هيچوقت جرئت نكردهام بگويم: «اينرا نميپذيرم.» يا «فقط اين را ميخواهم.» و اين يعني برخوردار نشدن از معجزهي عادي بودن. پس بهار كجاست، وقتي كه من فكر ميكنم در برابر جريان آزادي كه آزادانه از پيش رويم در گذر است دستبسته دهانبسته، دستوپا بسته ايستادهام و دم بر نميآورم؟ گياهان كوچكي را ميشناسم كه آزادانه كنار خرسنگها يا حتا روي آنها جوانه ميزنند و رشد ميكنند. گاهي حتا گلهاي زرد كوچك حيرتانگيزي هم دارند و من فكر ميكنم مرد زندهگيي خودم نبودهام. چرا كه سرود را بيصدا نميخواستم و عشق را بيآشيانه بهجا نميآوردم، كه اين همه را بهفريادي تلخ ميطلبيدم و نبود.