در كلماتي كه ميخوانم هيچ محبتي نيست، در لحن گوينده اين كلمات هيچ صميميتي احساس نميشود؛ كسي كه از تو عذر خواهي ميكند در واقع در كار آن است كه عذرت را بخواهد. او در برج عاج خودخواهياش نشسته است. حريف ديرينه در انتظار فرصتي است كه خار بدانديشياش را تا ژرفاي جانات فرو نشاند و در اين راه هيچ ترديدي بهخود راه نميدهد. ـ آه اگر اين تب لعنتي مجال ميداد ميتوانستم بهقدر كفايت بهآنچه در حال وقوع است فكر كنم و راست و درستاش را نه بهمعيار زر، كه بهمعيار عشق بسنجم. با اينهمه ميدانم اگر رويايي بود ـ كه بود ـ همان بود كه ميخواستماش: با رنجاش، با وحشتاش، با درد و دريغاش، با كابوسهاياش، با ناراستياش، با ضعفاش، و آن كيفيت عجيب دست نايافتني بودناش. اگر امروز چهارشنبه است ـ كه هست ـ حتما بيستم مهرماه است و معناياش صريحاش ايناست كه چهار روز از زماني كه من در تب ميسوزم، گذشته است. بازگشتي در كار نيست، گيرم كه چشماندازي هم براي پيشرفت بهچشم نميرسد. ـ و اين تب لعنتي سمجي كه عقلام را ناكارآمد ميكند مرا از همهي چيزها بينياز ميكند. كاش خدا شانهيي داشت كه ميتوانستم دستام را دور آن حلقه كنم و زير گوشاش چيزهايي را به نجوا بگويم كه هرگز فرصت فرياد زدناش را نيافتهام، كاش خدا آغوشي داشت كه ميتوانستم در آن گريه ساز كنم و لباس آهارياش را با اشكهاي خاطرهام لك كنم، كاش خدا دستي داشت كه ميتوانستم پنجه در پنجهاش فرو كنم، دستام را بهدستاش بدهم، با او و در كنارش راه بروم و همهي ناراستيها را با انگشت نشانه بهاو يادآوري كنم، كاش اگر خدا دستي داشت، يك جاي خالي ناچيز هم براي دست من داشت تا تقدير چنين نباشد كه هر دستي را كه ميفشارم دست شيطان باشد. شگفتا كه در اين فضاي ملعنتبار هنوز هم ميتوانم روي پاهاي خودم راه بروم، بينياز بهخدا و شيطان: دستي بر در و دستي بر ديوار و سنگيناي پاهايي كه بر زمين كشيده ميشوند. تا تلاش دستها بيثمر نماند از هيچ كوششي دريغ نخواهم ورزيد. اما حقيقتاش اين است كه دلام ميخواهد بخوابام؛ صرفا خواب! يك خواب ابدي، عميق و بدون احساس رنج يا دلشوره، بدون احساس بازگشت دوباره بهجهاني كه دوستاش نميدارم و در زير آسمان و بر زميناش عمري است كه سرگرداني ميكشم. نسيمي كه بر گونهام ميوزد، تاثير جانبخش بوسهي لبسوز آفتاب را بر جسم فرسودهام دوچندان ميكند و مرزهاي حمق و وقاحت را در ذهنام روشنايي تازهيي ميبخشد. چهار شب گذشته را مطلقا نخوابيدهام و تازه ديشب بود كه متوجه شدم اين تب نفرتانگيز از يك استعداد ذاتي نهفته سود ميبرد: فقط شبها بهاوج خود ميرسد. ميگويم« فقط تب، آن هم شبها، تا سپيدهي هر صبح تنام مثل يك كوره ميسوزد.» مي دانم تنام دوست نداشته است تب كند كه تب كرده است. ميپرسد« درد هم داريد؟» روي صندلي، رو بهروياش نشسته بودم و مثل يك دشمن تسليم شده با چشمهاي آزرده و نگران بهاو نگاه ميكردم. ميگويم « نه. ابدا.» بلند شد ايستاد و سايهي عظيم غولآسايش ديوار بغل دستاش راپوشاند. توي گوشام را با دستگاهي كه در دست داشت ميكاويد. با اينكار خودش را مشغول نشان ميداد. «واقعا هيچ دردي نداريد؟» داشت كنار گوشام حرف ميزد. صداي نفسهاش را ميشنيدم و از صداي قلباش خبري نبود. دلام ميخواست بخوابم. اين صندلي و اين آدم با آن روپوش سفيدش حالام را بههم ميزد. ميگويم « بيست دقيقه منتظرتان نشستم كه تشريف بياوريد.» چرا؟ براي اين كه از من بپرسد درد هم دارم يا نه؟ «نه، هيچ دردي ندارم.»
ميگويد: «خب، پس دردش امشب شروع ميشود.» سرش را با دستگاهاش از توي گوشام بيرون ميآورد. احساس آدمي را دارم كه با چشمهاي ناباورش شاهد اين واقعهي عجيب است كه هيولايي عظيمالجثه بهآرامي از گوشاش خارج ميشود تا با او صحبت كند.«باورم نميشود. گوشهايتان حسابي چرك كردهاند. رنگ مخاط توي گوش بهطور معمول...» ميگردد دنبال چيزي كه رنگ مورد نظرش را داشته باشد. «اين رنگياند.» يك صورتي كمرنگ روي يك جعبهي دستمال كاغذي را نشانام ميدهد. « اما توي گوشهاي شما اين رنگي است.» رنگ قرمز تندي كه مثل يك نوار در ارتفاع پيرهنام تكرار شده است را نشانام ميدهد. «و عجيب است كه درد نداريد.» فكر ميكنم چرا گفت چرك، چرا نگفت عفونت. پرسيدم «سينهام چي؟» گفت« نه، آنجا چرك نكرده است. گلويت كمي ملتهب شده كه با همين آنتيبوتيك رفع و رجوعاش ميكنيم.» بلند شدم از دفترش زدم بيرون؛ آنجا كه آفتاب با صميميتي ديرينه با درخت و نسيم و آدميزاد بهگرمي در سخن بود. «رفع و رجوعاش ميكنيم، نه؟» نه، بازگشتي در كار نيست. آن كه دستام را ميفشارد شيطان است و من دلم ميخواهد فقط و فقط بخوابم، حتا اگر اين خواب مرا براي هميشه از دنياي بيدار زندهگان جدا كند. نهسال و بيست و شش روز از بيست و پنجم شهريورماه سال هشتاد و يك مي گذرد و ما هميشه رفع و رجوعاش كردهايم. ـ آه اگر اين تب لعنتي مجال ميداد... اين تب لعنتي سمجي كه عقلام را ناكارآمد ميكند و آن شعلهي گرم تنور نامريياش، مرا از همهي چيزها بينياز ميكند.