سفر براي ديدار گل حسرت
تالوم، يكم مهرماه نود
اين صخره‌ها با لبه‌هاي باثبات و جلوه‌يي استوار از دير‌پايي و هميشه‌گي بودن به‌آميزه‌يي الهام‌آميز از بستر و تابوت ماننده‌اند.
در ابتداي صبحي كه از دور‌دست‌هاي نوميدي مايه‌ور بود در هجاي نامفهوم موجي‌هايي بي‌ثبات كه از رويا و وهم سرشار بود، سوار بر زورق حيرت‌انگيز دره‌ها در درياي شگفت‌انگيز طبيعت بكر تا دور دست‌هاي دور رانديم و باز آمديم در حالي‌كه با حسرت به‌اين گل چشم دوخته بوديم:


ببين چه‌طور احساسات‌مان بي‌معنا مي‌شوند،
ببين چه‌طور تغيير كيفيت مي‌دهند به‌شكل كلمه‌هاي بي‌هوده‌ در مي‌آيند
ببين چه‌طور از دست‌مان مي‌گريزند پخش و پلا مي‌شوند مي‌روند توي اين فضايي كه نه صدايي دارد نه رنگ و رويي نه شكل و قيافه‌يي،
ببين چه‌طور در سكوت تمام مي‌شويم،
نيست مي‌شويم،
گم‌و‌گور مي‌شويم
به‌خاطره بدل مي‌شويم،
كه انگار هيچ‌وقت نبوده‌ايم.
ببين چه‌طور همديگر را تهي مي‌كنيم،
‌از همه‌چيز... همه‌چيز... همه‌چيز...
ببين چه‌طور بعدش هميشه مي‌نشينيم و مي‌گوييم:
ـ آه! اي كاش اين‌ها را زودتر گفته بوديم...