به‌اش مي‌گم:«هستي؟» يك‌صدايي از گلوش در مي‌آره كه يعني هست. الا اين‌كه نباشه. اين بعد از اون‌وقتيه كه مدت‌هاست چيزي نگفته و بعد از اون‌وقتي هم هست كه يك سكوت كشدار و تاريك براي يك مدت طولاني بين‌مون اتفاق افتاده ‌كه من نمي‌دونم داره توش چي مي‌گذره. به‌اش مي‌گم: ‌«مياي؟» مي‌گه: «آخه، بارني...» مي‌دونستم همين رو مي‌گه. دل‌اش پيش سگ كوچكه‌شه، پيش من نيست. حق هم داره. من مي‌گم اگه مشيت خدا اين بود كه آدم خودشو اسير يك سگ ناقابل كنه اون‌وقت با هر آدمي يك سگ به‌دنيا مي‌آورد. منظورم اينه كه بند ناف‌شون رو به‌هم سفت و محكم گره مي‌زد. اما شأن آدم اجله. اگه خدا همچين چيزي رو نخواسته پس چرا آدم خودش با خودش اين‌كار رو مي‌كنه كه آدم زورش مي‌ياد وقتي اين رو مي‌بينه كه حال‌اش به‌هم مي‌خوره از اين چيزي كه مي‌بينه.

سر در نمي‌آرم. مي‌گم: «گفته بودي يك كاريش مي‌كني.» مي‌گه: «آره، اما خسته هم هستم. خيلي. تو اينو نمي‌فهمي.» توي چند روز اخير اين هزارمين باره كه اينو مي‌گه. ديگه داره باورم مي‌شه كه نمي‌فهم‌ام. شايد هم راست مي‌گه. اما احتمالا راست نمي‌گه. نمي‌دونم. ممكنه درست بگه. زنده‌گي همينه. بعضي‌ها مي‌گند بي‌رحمه، خيلي‌ها مي‌گند همينه كه هست. اين‌طوريه كه همه‌چيز به‌آخر مي‌رسه. زنده‌گي به‌هيچ‌ كس رحم نمي‌كنه. حتا به‌دل كوچك و مهربان تو كه با دل يك سگ محكم گره خورده. اون‌جور كه انگار از يك پدر مادريد. كسي به‌دنيا نمي‌آد كه براي هميشه باقي بمونه. آدم به‌دنيا مي‌آد، گرفتار مي‌شه، رنج مي‌بره، پير مي‌شه، خسته مي‌شه آخرش هم هيچ‌چي. براي همه همينه. اين‌همه سيل، اين‌همه طوفان، اين‌همه جنگ، اين‌همه دربه‌دري، اين‌همه بدبختي، و توش يك كمي‌ هم فرصت، يك كمي هم يك‌چيز ديگه كه آدم حتا فرصت نمي‌كنه ازش حرفي به‌ميان بياره، بس كه كوتاهه، بس كه ناچيزه. بعد تو اين‌ها همه رو ناديده مي‌گيري. مي‌گم: «آخرش چي؟ مي‌ياي يا نه؟» باد مي‌اندازه تو گلوش مي‌گه: «هووووووووم!» مي‌گم: «اين كه نشد حرف.» مي‌گه: «ول‌ام كن. نمي‌دونم. باور كن نمي‌دونم. گردن‌بندم گم شده. خيلي دوست‌اش داشتم. كلي با هم حرف زده بوديم. حالا اون بدون خبر گذاشته رفته. حتا بدون خدا حافظي. باور كن نمي‌دونم.» اين‌جوريه كه دنيا به‌آخر مي‌رسه.


مهم‌ترين غرض انساني ارتباط است. گاهي مي‌روم پرده را كنار مي‌زنم مي‌ايستم پشت همان پنجره‌يي كه رو به‌حياط كوچك خانه باز مي‌شود و با حسرت تمام سرم را به‌شيشه‌ تكيه مي‌دهم و در سكوت تاريكي كه پناه‌ام مي‌دهد به‌صداي پاي خاطره‌ي دور شونده‌ي سوزاني كه مي‌رود اما ترك‌ام نمي‌كند گوش مي‌دهم. به‌كسي نياز ندارم. آن‌ها كه خوش‌بخت‌تر نيازمند‌ترند و من مي‌دانم كه كسي از كسي خبر ندارد. آن‌ها كه فكر مي‌كنند خوش‌بخت‌ترند هر روز از هم خبر مي‌گيرند خبر مي‌دهند تا خوش‌بختي‌شان را به‌رخ هم بكشند. خوش‌بختي را در تباهي جست و كردن كار و كردار من نيست. انسان بي‌وقفه دست‌خوش دشواري اندوهي است كه از هيچ گناهي زاده نمي‌شود. من به‌دروغ بزرگي كه نا‌م‌ پر طمطراق‌اش خوش‌بختي است نيازي حس نمي‌كنم. كافي است شيشه خنك باشد تا آن‌قدر آن‌جا با همان خاطره سر مي‌كنم تا خواب مرا در خود غرق كند. آرزوها دود مي‌شوند و به‌هوا مي‌روند؛ شايد به‌همان شكلي در مي‌آيند كه از اول بوده‌اند. وقتي خاطره‌ها در خواب كسي را تعقيب‌ نمي‌كنند در بيداري درست در ابتداي صبحي كه بي‌خورشيد آغاز مي‌شود با او بيدار مي‌شوند و تا ابديت كش مي‌آيند. من پيش نمي‌روم، فرو مي‌روم. شانه‌هام ديگر تكيه‌گاه سري، گونه‌ي پراشكي يا صداي پر آهي نيست. شانه‌هام ديگر از آن من نيست و من، ديگر از آن خودم نيستم. انسان زاده‌ي اندوه خودش است، و مرگ همان اندوهي است كه او را روانه مي‌كند: از خانه‌يي به‌خانه‌ي ديگر تا اين‌كه ديگر جايي نباشد.









آن‌جا را دوست داشتم

جايي كه خانه‌ي ما بود

و من آن‌جا را دوست داشتم.

هيچ‌كس اين‌حقيقت را به‌ياد نخواهد آورد

كه تو پاي‌ات را آن‌جا گذاشته بودي

كه من آن‌جا

ساعت‌ها با تو حرف زده بودم

كه من آن‌جا

ساعت‌ها در سكوت با تو حرف زده بودم

حتا وقتي‌كه نبودي.

هيچ‌كس اين‌حقيقت را نمي‌داند

كه من براي سال‌ها و سال‌ها

در هر لحظه تو را ديده‌ام

كه آن‌جا روي مبل نشسته‌ بودي

پاي‌ات را روي پاي‌ات انداخته‌ بودي

و به‌من نگاه مي‌كردي.

كسي اين‌حقيقت را نمي‌داند كه ما

خواهش‌هاي مكرر عشق‌مان را

به‌گونه‌هاي مختلفي با هم در ميان گذاشته‌ايم؛

در سكوت و در تنهايي

با چشم‌ها و با لب‌ها

حتا با لرزش نا‌چيز لب‌خندي در نگاه

و من به‌اين‌ها دل‌خوش بودم.

به‌جايي‌كه خانه‌ي ما بود

و من آن‌جا با تو زيسته بودم

حتا وقتي‌كه تو نبودي.

از ميان خاطرات: خوب و بد

مستي‌ي اجتناب‌ناپذير رويا

يك حلقه، يك حلقه‌ي نقره‌يي رنگ، و نگين‌هاي درخشاني دورتا دور آن، روي يك انگشت ساده، يك انگشت ظريف و زيبا و نگاهي كه اين‌همه را در خود قاب گرفته است. آن نگاه، از خلال پلك‌هايي تنگ شده به آن حلقه‌ي نقره‌يي رنگ خيره مانده است؛ چشم‌هاي عبوسي كه نگاه را شكل مي‌دهد آرام آرام به‌روز به‌شب و به‌ساعت‌هاي رفته باز مي‌گردانند. چشم‌هاي عبوس از خود مي‌پرسند: اين خيال نيست، خيال عشقي ناممكن كه قرار است تو را از پا درآورد؟

نور زرد محو شونده، در پايان يك سفر هوايي‌ِ طولاني. ـ و تصويرهايي كه در هم فرو مي‌روند؛ ابروار به‌هم مي‌پيچند، از هم گسيخته مي‌شوند و به‌شكل واقعيتي درمي‌آيند كه تو را تسليم خود مي‌كنند: خوابي چنان شيرين كه مي‌خواهي تا واپسين روز جهان ادامه يابد.

آن‌ها كه عشق را از نان سفره‌شان واجب‌تر دانسته‌اند به‌ناگزير هم‌ديگر را مي‌بينند، رو در روي هم مي‌نشينند و بي‌هيچ گفت‌وگويي زيباترين ترانه‌ي عاشقانه‌شان را با لب‌ها و دندان‌هاشان در عمق جان‌ هم پي مي‌گيرند. و چه چيز مي‌تواند غبار سنگين و خفقان‌آور غفلت‌ها و سوءتفاهم‌ها را از چهره‌ي آزرده‌ي رابطه‌يي‌ پايدار برگيرد، جز لب‌هاي مرطوب و گرمي كه جخ همين دم از هم‌آغوشي‌ي شبنم‌ها و گل‌ها باز مي‌گردد و تو را به‌بوسه‌يي آرام، كشدار و عاشقانه فرا مي‌خواند كه به‌سايه‌دستي آرام‌بخش مي‌ماند در شب هول. ـ در پايان روزها و ماه‌هاي طولاني و سردي كه جانور درون‌ات،‌ بي‌تاب از دوري و جدايي‌ي ناخواسته، برانگيخته از خشمي پنهان كه او را آشكارا از خود بي‌خود كرده است با هر تكان درد به‌هراس مي افتد، چه چيز جز اين مي‌تواند تو را به‌آرامش برساند؟

بي‌شك اين بهترين روز خداست.

به‌رغم اين‌كه هوايي نيست و ريه‌ها در تلاشي كم‌نظير شگفت‌انگيزين تقلاي‌شان را به‌نمايش مي‌گذارند تا ناچيزترين ذره‌هاي هوا را از فضايي كه در آن فرود خواهي آمد بدزدند و در خود بيانبارند اما پاها در مستي‌ي اجتناب‌ناپذير رويايي كه شكلي ناباورانه به‌خود گرفته است در رفتن ترديد نمي‌كنند.

خوابي يا بيدار؟ نمي‌داني!

روي تختي تاشو، زير ملحفه‌يي آبي‌رنگ، در خانه‌يي امن، زير نور زرد محو شونده‌يي كه از سقف مي‌تابد، اينك مردي و زني، يكي سال‌خورده و نازيبا، ديگري جوان و برومند، مالامال از نياز و حسرت، غرق در رويا، و ساعت‌ها و ساعت‌ها و ساعت‌ها كه يكي از پس ديگري سپري خواهند شد.ـ تا اين‌كه سپري شوند. بي‌آن‌كه كمبود آن نيرو و تواني كه دائما در كار است و دائما كاهش مي‌يابد ذره‌يي حس شود لب‌ها و دست‌ها تلاشي‌ شگفت‌انگيز مي‌كنند. در واپسين ساعت شبي كه اين همه زيبايي را در خود نهان مي‌كند و در اولين لحظه‌هايي كه سپيده‌‌ي عجول بي‌خبر از نيازهاي تن و جان‌ات پا به‌حياط سرخوش صبح ‌مي‌گذارد، خيس و خسته از عرق، تو و دلداده‌‌ات پشت به‌هم خوابيده‌ايد. درنگ نكن! او را از كمر در آغوش بگير، تا سفري آرام و رام به‌خوابي خوش، در بستري كه در آن مردي و زني خفته باشند، يكي تلخ يكي شيرين، يكي در پايان راه يكي در آغاز و نور را پشت پنجره ببين كه باقي مانده‌ي گرماي روز رفته را در نفس‌هاي به‌شماره افتاده‌اش تجربه‌يي مكرر مي‌كند. از خوابي كه به‌بيهوشي‌ي عميق شباهت بيشتري دارد تا به‌استراحت ناگزير بعد از خسته‌گي برخيز كه معشوقه‌ات هم‌چنان پشت به‌توست و دست‌ها را روي سينه چليپا كرده خوابيده است. دست‌ات را به‌نرمي و حسرت روي موهاي بلندش بكش و گونه‌هاي او را عاشقانه نوازش ‌كن! نوك لرزان انگشت‌هات را به‌گرمي روي كرك‌هاي نرم و نازك پوست شاداب‌اش به‌بازي وادار كه مي‌داني وقتي به‌سوي خود بازگرداني‌اش از اشكي پر اشتياق خيس شده است.

صداش كن!

مي‌شنود.

صداش مي‌كني، بر مي‌گردد.

و مثل پرنده‌يي كوچك در آغوش‌ات جا باز مي‌كند.

صدات مي‌كند.

ـ چيه؟

دوباره صدات مي‌كند.

ـ خب بگو، چي شده؟

ـ اگر زنده مانديم، دوباره هم‌ديگر را مي‌بينيم؟

ـ يعني چي اگر زنده مانديم؟

ـ تو كه مي‌خواهي يك سال ديگر بميري.

ـ خب!

ـ من هم كه معلوم نيست سرنوشت‌ام بعد از اين عمل لعنتي چه مي‌شود.

ـ خب!

ـ پس ممكن است سال ديگر اين موقع هيچ كدام زنده نباشيم.

ـ هستيم.

ـ شايد نباشيم.

ـ مرگ تصميم‌اش را در مورد من عوض كرده.

ـ اما در مورد من عوض نكرده.

ـ چرند نگو!

ـ اگر تو نخواهي نمي‌روم.

ـ تا هر وقت ديگر كه زنده باشيم هم‌ديگر را مي‌بينيم.

ـ تو مطمئني؟

ـ نه.

ـ خب؟

ـ اما اين كاري است كه مي‌خواهم بكنم.

نور زرد محو شونده روي سقف و نور سرد آفتابي كه برنيامده پشت پنجره.

چاق شده است. چاق، اما نه زشت، نه پير، نه شكسته. وآن كبودي‌ي گل‌رنگ دور چشم‌ها. ـ و چشم‌ها!‌ خدايا! آن نگين آبي‌ي عتيقي كه در حلقه‌ي تنگ مژه‌هاي طلايي‌اش گير افتاده است چه محشري در جان‌ات به‌راه مي‌اندازد وقتي كه از فاصله‌يي تنگ به‌آن مي‌نگري. و چه خوش‌بختي‌ي سامان يافته‌يي دارد وقتي كه با تو به‌حرف در مي‌آيد، از امروز به‌فردا: آميزه‌ي عجيب و چشم‌گيري كه از ساده‌گي‌ي كودكانه‌ آغاز مي‌شود و تا سرزمين‌هاي دور و دراز آرزوهاي بلند‌پروازانه‌اش ادامه مي‌يابد.

ـ صبحانه چي مي‌خوري؟

ـ هر چه تو بخواهي.

چاي در فنجان‌هاي سفالي، يك تكه پنير كنار نان، و عطر تخم مرغ منتشر بر سفيدي‌ي بشقاب و سايه‌ي بلند او بر سرت. واي! سايه‌ي بلند او در كنارت، كه تو را با بازتاب‌هاي زيبايي كمال‌يافته‌يي كه چشم‌ات را خيره مي كند براي هميشه از پا مي‌اندازد. زرده‌ي كامل را با نوك چنگال سوراخ ‌كن، بجنب! و خط‌هاي زرد رنگ را ببين كه روي سفيده‌ي بسته شده مي‌دود. بوي او را مي‌دهي؟ خدايا! همه‌ي خانه بوي او را مي‌دهد. دست‌هاي‌ات بوي او را مي‌دهد. پيرهن‌ات بوي او را مي‌دهد و چاي كه داغ است بوي او را مي‌دهد و نان گرم بوي او را مي‌دهد. اشك‌هات را پنهان كن و از خودت هزار بار در دل‌ات بپرس: اين بوي خوب دست‌هاي اوست يا بوي هوش‌رباي تن‌اش؟ بوي عطر مست كننده‌ي سينه‌هاي پر شوق‌ اوست يا بوي لب‌ها و طعم شيرين دندان‌هاي سفيد و محكم‌اش؟ و صبحانه تمام نشده در آغوش او باش تا هوا چنان در ميان لب‌هاتان به‌حسرت دزديده ‌شود كه گويي به‌ورطه‌يي هولناك افتاده‌ايد. ـ و باز ساعت‌ها و ساعت‌ها و ساعت‌ها. يكي از پس ديگري. و كوره‌ي گرم تن‌ها‌تان كه سرماي كولرهاي گازي را به‌جرياني بي‌هوده تبديل مي‌كند. زيباترين روز خدا‌ را تجربه كن و آن‌را به‌خاطر بسپار كه آدم هيچ‌گاه از زنده‌گي خسته نمي‌شود، اگر ‌ به‌جريان سريع و اجتناب‌ناپذير مرگ از پيش تسليم نشده باشد. روزي كه آدم هيچ‌گاه زنده‌گي را نمي‌خواهد مگر آن‌كه همان باشد كه مي‌خواهد.

و جريان اشك‌ها كه تمامي ندارد.

در پايان روز خوب خدا، نشسته در انتظار يك سفر طولاني‌ي ديگر، از آن‌جا كه هستي به‌آن‌جا كه از آن آمده‌اي، در سالن انتظار فرودگاه. گاهي جريان بوسيدن مثل پشنگه‌ي آبي‌است كه به پوست صورت پاشيده‌ مي‌شود و گاهي جريان سيال و نيرومند دريايي است كه سيل‌وار تو را در بر مي‌گيرد و در خود مي‌گوارد. تو را در خود گوارده است، حس نمي‌كني؟