گلهايي كه تو را بوسيدهاند
و خيابانهايي كه در طول اين ساليان دراز
صداي گامهاي اميد انگيز تو را شنيدهاند
سگي كه برايت دم ميجنباند
بالشي از رويا
كه تو بر آن خفتهاي
و اين عشق محنتانگيز
كه سرنوشت زشت و نامقدري جز مرگ ندارد.
آه،
در سپيدهدمي اينچنين
برآنم كه دوباره برخيزم
ََ بهزهدان مادرانهيي كه تو را پرورده است
و بهآن ساعت سعدي كه جهان
با تولد تو آغازيدن گرفته است
سلامي دوباره كنم.
وای،
چه بارانی میبارد اینجا
بر این صخرههای بلند!
پیچان
در گودنای گلوی بهحیرت گشودهی درهیی
که همچون فریادی بیصدا
در سکوت باز مانده است.
وای،
چه بارانی میبارد اینجا
در فاصلهی سرد میان کوههای خوابآلود
که سرهای سنگیشان را خاموش
در کلاه بیرنگ مه
فرو کردهاند
و همچون غروری بیقدر شده
مرگشان را بهنوميدي انتظار میکشند.
وای،
چه بارانی میبارد اینجا
بر این صخرههای سنگ
که رودهای کوچکی بهمهر
از هر شکافاش غلطان
بهجانب دشت رواناند
و مرا از امید رسیدن بهتو
سرشار میکنند.
جخ انگار اول راه بود كه از آن ته و توهاي دلام صداي تِقتِق گشودن درزهاي چيزي را شنيدم. انگار صداي جلو عقب شدن چرخهاي ارابهي خاطرهها بود همراه با هجوم سنگين و گاه و بيگاهِ هق ِاشك توي خزههاي چسبناك دلتنگي ديوانهواري كه آغوشام را سخت در هم ميفشرد. سعي داشتم با فكر كردن بهچيزهاي ديگر جلو لرزههاي زود هنگامي را در شانههام حس ميكردم بگيرم آنها را پس بزنم و وقارم از دستام رفتهام را باز يابم.
تيرهاي چراغبرق همانطور كه همديگر را ميپاييدند با فاصلههايي دور از هم، نور زِپِرتيشان را با افاده ميريختند توي راه، رو تن سرد درختها. شاخههاي چسبيده بههم كه سر و سينهي لخت وعورشان را از پرچينهاي دوسوي راه كشيده بودند بيرون، حسرتزده خودشان را انداخته بودند تو بغل هم اما بههم نرسيده بودند. چون بهفاصلهي اندكي دور از هم متوقف شده بودند. شايد هم رسيده بودند و حالا كه مرا ميديدند ازشرم يا نميدانم چي، خودشان را از هم دور نگه ميداشتند. زير لب با حسرت گفتم : « تا صبح وقت خواهند داشت .» و به ته كوچه كه ديار نبود نگاه كردم.
روي جاده لكههاي روشن نوري كه از ميان شاخههاي متراكم عبور ميكرد زمين نمناك را خالخال سفيد كرده بود. لكهها رو پاشان بند نبودند. گاه بازيگوشانه ميدويدند از جايي بهجايي ميگريختند و دوباره بر ميگشتند سر جاشان آرام ميگرفتند. اينطور وقتها ميفهميدي آن بالا بالاها نسيمي چيزي وزيده و كاكل درختها را تكان داده است.
و آن وقت، هقِ گريه.
اي امان!
تو بودي و صداي روي هم غلطيدن سنگهاي لق شدهي شانهها در شقيقهها همراه با درد ِتاريك وتلخِ لطمهيي در اعماق نگاه؛ ياد آورِ روزهايي دور؛ روزهاي آب چِكوي عرق از بند بندِ نازكِ استخوان؛ روزهاي بيخستهگي دويدن؛ روزهاي سياهِ بيگاري و بيگاري و بيگاري؛ روزهاي نان خالي سِق زدن؛ روزهاي ازخفت بهخود لرزيدن؛ بيگناه پايمال شدن؛ روزهاي دلهره، ترس، سكوت، تهديد، تحقير؛ روزهاي با ترديد زير سايبانهاي خُنَك ديگري لميدن؛ روزهاي پاسار شدن زير تيغ ِتيز آفتاب تا بستر ِسرد ِشب سگ جان زدن؛ روزهاي تنگ كلاغ پر از كار برگشتن و از كنار ِحصارهاي بلند خانههاي گرم، خرد و خراب و خسته، بياميد بهكسي يا چيزي گذشتن؛ روزهاي تركهتقلاي عبث؛ روزهاي پوك، تهي، پوك؛ روزهاي بيسرپناهي؛ روزهاي نجواهاي بريدهبريده با خود داشتن، زير لب لُنديدن؛ روزهاي رهتوشه برداشتن از بوسههاي كوچك، بوسههاي غافلگيرانهي مادر برگونههاي جوان مُردهي بيخون؛ روزهاي آفتابنزده از خانه بيرون پريدن با خندهيي تلخ در گوشهي لبها؛ روزهاي بياميد نگاه كردن بهروياهاي درخشان صدفيشكل در دور دستها؛ روزهاي يك دو سه تا هزار شمردن انگشتها، براي يك روز ولِنگاري؛ روزهاي رفتنا سرخوش بودن برگشتنا هراسان از رويارويي با نگاه دور دختركي ايستاده بر بلندايِ بامي مشرف بهراه، و از خجالت آب شدن بهخاطر ِ نداشتن پاپوشهاي درست و حسابي؛ روزهاي رميدن؛ روزهاي چرخيدن بيامان در چالههاي شرم، غصه، ناتواني، خشم؛ روزهاي سگدو زدن براي رسيدن بهشبهاي تار؛ شبهاي تازيانه خورده، بيزار، همراه عوعوي سگهاي گرسنه تا صبح از پهلويي بهپهلويي واغلطيدن؛ شبهاي سكوت، سگلرز زدن؛ شبهاي هميشهگي پرسهپرسه زدن خواب با هرم نفسهايي گرم دورِ حدقهي خشك چشمها بهاميد از نفس افتادن نگاه بهاميد شل شدن پلكهاي جانسختي كه مثل پرندهگانِ زخمخورده بال بال ميزدند و فرو نميافتادند؛ شبهاي دلتنگيها، زاريها زاريها زاريها؛ شبهاي لرزههاي خفيف هراس از فردا در گوشههاي تنگ و تاريك جان؛ شبهاي سر كردن با روياي طوفانهاي بزرگ، عقدهها و انتقامها در انديشه در نگاه؛ و دوباره صداي شكستن ِآوارِ هق در گلو، از تلخي ِفرو ريختن بيگاه غربت ِسنگين ِشبها و روزهايي كه مثل جامهيي هزار تكه بههم دوخته شدند با تو آمدند ادامه يافتند و براي رسيدن بههيچ بهپوچ از هيچ تقلايي دريغ نكردند. و حالا تنها مانده. سرگردان ِگورستانِ سرد ِخاطرهها، با كولهباري هزاران ساله، خفته بر قوزك ِ شانهها.
و دوباره هقِ گريه.
و آبْشرِ اشكي شور در تنگناي گلو كه خفه ميشود اما همچنان تقلا ميكند تا صداي نفرتانگيز والذّاريات حسرتها را از ميانِ كاسهي دستهاي مچالهشدهيي كه راه را بر اشكها بستهاند شنيده نشود.
و آنسوترك صداي سر خوش موجها.
آبي، سفيد، خاكستري، سياه.
ـ هيس!
ـ چته؟
ـ هيس، يك دقيقه صبر كن. انگار يكي دارد مي آيد اين طرف.
ـ كي؟
ـ چه مي دانم، هيس!
بهآرامي بهخود ميآيم.
دانهدانه اشكهاي ولنگار را با انگشتهايي لرزان از روي گونهها ميچينم. يكسره دل ميدهم بهصداي تاپ و توپ هراسان قلبها در پشت پردهي نازك سينه در آنسوي درختها. صدايي كه قاطي ِصداي نفسهاي رميده و مضطرب ميشود آدم را بهخنده مياندازد. بوي عطر ِخوش زن هم ميآيد؛ همراه بوي تند عرق تن مرد. بوي تازهي بوسههايي گرم فضا را پر ميكند. وقتي از كنارشان رد ميشوم پرهيْبشان را در تاريكي حس ميكنم. لبخند ميزنم و قدمهام را تندتر برميدارم.
ـ گفتم يك دقيقه دندان روي جگر بگذار، خارخِسك.
ـ دِ اَدا نده شاپركام. ميبيني كه آن مردك گورش را گم كرد رفت. جان بهسرم نكن.
ـ پس آرام باش، قول ميدهي؟
ـ قول مي دهم.
از دورها صداي همسرايي ميآيد:
«... ديگه شب مرواري دوزون نميشه
آسمون مثل قديم شبها چراغون نميشه.
غصهي كوچيك سردي مثِ اشك ـ
جاي هر ستاره سوسو ميزنه.
سر ِ هر شاخهي خشك
از سحر تا دل شب جغده كه هوهو ميزنه.
دلا از غصه سياس
آخه پس خونهي خورشيد كجاس؟
قفله ؟ وازش ميكنيم!
قهره؟ نازش ميكنيم!
ميكِشيم منتِ شو
ميخريم همتِ شو!
مگه زوره؟ بهخدا هيچ كي بهتاريكيِ شب تن نميده
موش كورم كه ميگن دشمنِ نوره بهتيغِ تاريكي گردن نميده!...»
و اين هم ساحل ...
با تني پوشيده از ماسههاي نرم؛ ماسههاي خشك، خاكي رنگ. مثل موج چين و واچين خورده. جا بهجا تپه چاله. فرو رفته برآمده، بر اثر فشار پاها فشار تنها. آنطرفتر صخرههاي بلند؛ هيولايي در تاريكي، قوز كرده و خفته. آن دورترك صداي آب: هُلف و هُلف. دريا با دهاني كف كرده، گرم گفت وگو با ساحل. غرق ِتمنا. ساحل اما آرام: بزخو كرده، و دريا مثل جانوري بزرگ روي گردهي كبودش غلطان. موج خيز برميداشت ميغلطيد ميآمد و روي تن خستهي ساحل چنگاش را توي تن ماسهيياش فرو ميكرد و پس ميزد اما دور نميشد؛ هنوز نرفته انگار پشيمان شده باشد بر ميگشت. موجها مثل اَجل مُعلق، بلند و كوتاه، كوچك و بزرگ، شاد و سرخوش جست و خيزكنان از روي شانههاي هم ميپريدند و پيش ميآمدند.
دريا شادمان بود، ساحل اش پر از اندوه.
آن طرفتر دخترها و پسرهايي كه سرگل روزهاي جوانيشان را ميگذراندند دور آتش نشسته بودند واسه هم چيز ميگفتند چيز ميخواندند و گاهي با صداي بلند شعري را همسرايي ميكردند. گاه صداي قهقههشان بسترنازآلود سكوت و شب را آشفته ميكرد و صداي لايلاي يكنواخت موج توي خندهشان گم ميشد. بعد دوباره سكوت. واجسته از تازيانهي صدا. و ته ماندهي خندههاي ريز دخترها، هاي هاي خندهي پسرها و پچپچههاي معنادار، در پناه زبانههاي گرم شعلهيي كه جرقههاي پراكندهاش آنها را ميرماند و سايههايي كه از زور خنده خم و راست ميشدند. آن طرفتر دو تا تختهسنگ. يكي كوچكتر ديگري بزرگتر. جان ميداد براي نشستن براي نگاه كردن بهدريا بهموجها.
يواشكي از كنارشان گذشتم. صدايي كه نرمي و نازكياش خيالگونه بود گفت:
ـ كجا مي رويد، آقا.
ـ جايي همين دورو برها.
ـ كجا از اين جا بهتر، آقا.
ـ راست اش هيچجا. براي يك مهمان ناخوانده جا داريد؟
ـ هميشه جا بهاندازهي يك نفر هست، آقا. آتش كه ارث باباي كسي نيست.
بهدريا نگاه كردم. در دوردستها پردهيي از مه، سبُك سبُك، رو موج فرو ميريخت. گفتم:« جايام را نگه داريد. برگشتنا با هم حرفها خواهيم زد.» آن كه آتشپاره بود گفت: « بيزحمت هيزمتان را هم بياوريد.»
گفتم : ـ از دريا؟
و تهماندهي حرفام در شليك خندهها گم شد.
برگشتم با مهرباني نگاهاش كردم. پوست كشيدهي چهرهي جواناش در انعكاس سرخوشانهي رقص شعلههاي نارنجيرنگ نور در تاريكي، خاموش روشن ميشد. وقتي سايهي خنده آرام آرام از گونههاش پريد و چهرهاش بهسادهگي درآمد انگورك چشمهاي خنداناش را ديدم كه در شكاف پلكها ميدويد. نگاهاش از معصوميتي آشكار لبريز بود. انگار پهناي كار دستاش آمده بود. چون با انگشت ظريف چرتكهاش ساحل را نشان داد و گفت: « نه، از دريا نه آقا، از ساحل. از همان راه كه سلانه سلانه ميآمديد.
رفتم جلو. خم شدم. پنجهي دستام را باز كردم گرفتم طرف آتش. آشكارا ميكوشيدم لحنام را عوض كنم. با حالتي كم و بيش تودار، آهسته گفتم:
ـ ديگر نميتوانم برگردم آنجا، گل ِگندم.
حيرتزده پرسيد: ـ چرا ؟
زير لب گفتم: ـ هوم!
و در حالي كه با گامهاي بيتعادل بهطرف دريا مي رفتم دستام را بهنشانهي انكار، تكان تكان دادم:
ـ يك بار دلام را آنجا باختهام، جانام. بعدازظهردل چموشام را آنطرفها جا گذاشتهام. يكبار بس نيست؟
ـ اشتباه تان همين جااست . اين جمع را كه ميبينيد جمع دلباخته هااست، آقا.
و باقي همه خنده بود و همسرايي صداهاي پسرها:
« ... دختراي ننه دريا! دِلِمون سرد و سياس
چش اميدمون اول بهخدا بعد بهشماس.
ازتون پوستِ پيازي نميخوايم
خودِتون بسِ مونين، بقچه جاهازي نميخوايم.
چادرِ يزدي و پاچين نداريم
زيرِ پامون حصيره، قاليچه و قارچين نداريم.
بذارين بركتِ جادوي شما
دهِ ويرونه رو آباد كنه
شبنم موي شما
جيگر تشنهمونو شاد كنه
شادي از بوي شما مَس شه همينجا بمونه
غم بره گريهكنون، خونهي غم جا بمونه... »
تو اين هير و وير، مه با حوصله از راه آسمان آمده بود پايين افتاده بود رو آب، با دامنِ بلند دمبالهدارِ سفيدش. مثل عروسي كه رخت زفاف تن كرده بهخانهي بخت برود، همچين با حوصله رو موج و دريا ميخراميد كه گفتي شب براش جاودانه است. آنسوتر، در امتداد ساحل، مه با سفيدي بيرنگ و روش از بريدهگي ِميانِ سنگها و صخرهها عبور ميكرد و همهجا را وا ميسُكيد. آنسوترك هم، نور چراغهاي ساحلي توي مه فرو رفته بود و درختهاـ گفتي سايههاي تيرهي خيال ـ بهسفيدي آهاري مه لك ميانداختند. كنار ساحل ريزهماهيهاي مرده يكي اينبر يكي آنبر پخش و پلا بودند. با پوست نقرهيي درخشانشان روي ماسهها افتاده بودند زير دست وپا. راه كه ميرفتم سعي ميكردم پا روشان نگذارم. دريا دلتنگي مرا در گامهاي ساده و آرامام ميشنيد و مرا بهسوي خود ميخواند.