يكنفس، بيتخفيف و اجتنابناپذيرند؛ چنان صادقانه و چندان بيمهابا كه گويي راهشان را از ازل ميشناختهاند: اشكهايم را ميگويم و از حضور رسواكنندهشان ناخشنود نيستم. شايد اصلا براي همين است كه تا اين حد دوستشان دارم. تو گويي از سنگ يقين ساخته شدهاند، رفت و آمدِ مخلِ هيچ ترديدي را برنميتابند. ساكنان جاودانهي خانهي بيرونق چشمهاي مناند. آنها، اشكهاي پس از ميلاد كه نه، حتا نالههاي پيش از مرگ همنيستند، گيرم كه بهآرامي، ناخشنودانه و بيصدا ميبارند. من حرف نميزنم، من سكوت كردهام، آنها حرفهاي ناگفتهي مرا بر زباني كه نيست ميرانند. من نگاه نميكنم، من كور شدهام چونكه تو را در چشماندازي پست يا بلند نميبينم. تو در آنسوي هيچها گم شدهاي و من تو را جست و جو نميكنم. چونكه چشمهاي من خيس اشكاند و حرفهاي من در سكوت بهفريادي بدل شدهاند كه چشمهايم آنها را مثل سيل ميبارند. جايي در جهان نيست كه ياس و درماندهگي را بشود در نهانگاه آن مخفي كرد، آره، ميخواستم همين را بگويم. پس براي همين است كه من با چشمهايم در كاسهي تنگ دستهايم ميبارم. ــ در آن برهوتِ تنگِ بيرونقي كه وسعتاش حتا آنقدر نيست كه بشود صورت را در آن پنهان كرد و همهي هنرش ـ اگر اصلا هنري داشته است ـ در آن بوده كه روزگاري نهچندان دور گرماي نوازش را در روشنايي عشق بهتو ارزاني بدارد. من حرف نميزنم، چرا كه اشكهاي من، خود همهي حرفهاست، همهي ناگفتهها، همهي آنچه بايد گفته شود و نميشود.