بهاش ميگم:«هستي؟» يكصدايي از گلوش در ميآره كه يعني هست. الا اينكه نباشه. اين بعد از اونوقتيه كه مدتهاست چيزي نگفته و بعد از اونوقتي هم هست كه يك سكوت كشدار و تاريك براي يك مدت طولاني بينمون اتفاق افتاده كه من نميدونم داره توش چي ميگذره. بهاش ميگم: «مياي؟» ميگه: «آخه، بارني...» ميدونستم همين رو ميگه. دلاش پيش سگ كوچكهشه، پيش من نيست. حق هم داره. من ميگم اگه مشيت خدا اين بود كه آدم خودشو اسير يك سگ ناقابل كنه اونوقت با هر آدمي يك سگ بهدنيا ميآورد. منظورم اينه كه بند نافشون رو بههم سفت و محكم گره ميزد. اما شأن آدم اجله. اگه خدا همچين چيزي رو نخواسته پس چرا آدم خودش با خودش اينكار رو ميكنه كه آدم زورش ميياد وقتي اين رو ميبينه كه حالاش بههم ميخوره از اين چيزي كه ميبينه.
سر در نميآرم. ميگم: «گفته بودي يك كاريش ميكني.» ميگه: «آره، اما خسته هم هستم. خيلي. تو اينو نميفهمي.» توي چند روز اخير اين هزارمين باره كه اينو ميگه. ديگه داره باورم ميشه كه نميفهمام. شايد هم راست ميگه. اما احتمالا راست نميگه. نميدونم. ممكنه درست بگه. زندهگي همينه. بعضيها ميگند بيرحمه، خيليها ميگند همينه كه هست. اينطوريه كه همهچيز بهآخر ميرسه. زندهگي بههيچ كس رحم نميكنه. حتا بهدل كوچك و مهربان تو كه با دل يك سگ محكم گره خورده. اونجور كه انگار از يك پدر مادريد. كسي بهدنيا نميآد كه براي هميشه باقي بمونه. آدم بهدنيا ميآد، گرفتار ميشه، رنج ميبره، پير ميشه، خسته ميشه آخرش هم هيچچي. براي همه همينه. اينهمه سيل، اينهمه طوفان، اينهمه جنگ، اينهمه دربهدري، اينهمه بدبختي، و توش يك كمي هم فرصت، يك كمي هم يكچيز ديگه كه آدم حتا فرصت نميكنه ازش حرفي بهميان بياره، بس كه كوتاهه، بس كه ناچيزه. بعد تو اينها همه رو ناديده ميگيري. ميگم: «آخرش چي؟ ميياي يا نه؟» باد مياندازه تو گلوش ميگه: «هووووووووم!» ميگم: «اين كه نشد حرف.» ميگه: «ولام كن. نميدونم. باور كن نميدونم. گردنبندم گم شده. خيلي دوستاش داشتم. كلي با هم حرف زده بوديم. حالا اون بدون خبر گذاشته رفته. حتا بدون خدا حافظي. باور كن نميدونم.» اينجوريه كه دنيا بهآخر ميرسه.