مهمترين غرض انساني ارتباط است. گاهي ميروم پرده را كنار ميزنم ميايستم پشت همان پنجرهيي كه رو بهحياط كوچك خانه باز ميشود و با حسرت تمام سرم را بهشيشه تكيه ميدهم و در سكوت تاريكي كه پناهام ميدهد بهصداي پاي خاطرهي دور شوندهي سوزاني كه ميرود اما تركام نميكند گوش ميدهم. بهكسي نياز ندارم. آنها كه خوشبختتر نيازمندترند و من ميدانم كه كسي از كسي خبر ندارد. آنها كه فكر ميكنند خوشبختترند هر روز از هم خبر ميگيرند خبر ميدهند تا خوشبختيشان را بهرخ هم بكشند. خوشبختي را در تباهي جست و كردن كار و كردار من نيست. انسان بيوقفه دستخوش دشواري اندوهي است كه از هيچ گناهي زاده نميشود. من بهدروغ بزرگي كه نام پر طمطراقاش خوشبختي است نيازي حس نميكنم. كافي است شيشه خنك باشد تا آنقدر آنجا با همان خاطره سر ميكنم تا خواب مرا در خود غرق كند. آرزوها دود ميشوند و بههوا ميروند؛ شايد بههمان شكلي در ميآيند كه از اول بودهاند. وقتي خاطرهها در خواب كسي را تعقيب نميكنند در بيداري درست در ابتداي صبحي كه بيخورشيد آغاز ميشود با او بيدار ميشوند و تا ابديت كش ميآيند. من پيش نميروم، فرو ميروم. شانههام ديگر تكيهگاه سري، گونهي پراشكي يا صداي پر آهي نيست. شانههام ديگر از آن من نيست و من، ديگر از آن خودم نيستم. انسان زادهي اندوه خودش است، و مرگ همان اندوهي است كه او را روانه ميكند: از خانهيي بهخانهي ديگر تا اينكه ديگر جايي نباشد.