بيست و پنجم بهمن‌ماه

نمي‌خواهم به‌اعماق فكر كنم، به‌همان ميزان كه دوست ندارم در سطح متوقف شوم. ميل دارم غوطه‌ور باشم؛ گاهي به‌كف بروم و در روي آن بغلطم و گاهي هم به‌سطح بازگردم و در روي آن شناور باشم: بازي ‌ساده‌ي رويا و واقعيت. دل‌ام مي‌خواهد معمولي‌ باشم، ساده، سبك، و معمولي. اما در روزي كه هيچ‌چيز معمولي نيست طبعا هيچ آرزويي هم قرار نيست برآورده شود، حتا معمولي بودن. از پشت شيشه‌ي دودي، در كوچه‌يي كه انتهايش با يك كوچه‌ي فرعي ديگر به‌خيابان فرعي ديگري باز مي‌شود، در ساعت چهار بعدازظهر با دست‌هايي كه تا مچ در جيب‌ها فرو شده‌اند و از لاي پلك‌هايي كه خسته‌گي قرون و اعصار را با كم‌ترين نيرويي كه براي‌شان مانده تحمل مي‌كنند، با ترس و دلهره‌يي مبهم به‌آفتاب رو خاموشي نگاه مي‌كنم. چه چيزي مي‌بينم؟ سيل! يك سيل عظيم و بنيان كن كه نه‌صدايي دارد و نه شتابي از خود نشان مي‌دهد. اين يك واقعه‌ي طبيعي نيست. نيروي محركه‌اش چنان كه از پيش مي‌داني يك عنصر طبيعي نظير آب نيست. اين يك سيل تاريخي است كه جريان ناآرام اما پنهان‌اش را از زير زمين‌هاي نمور و تاريك گذشته طي كرده و به‌اكنون پيوسته است. آن‌چه در آن هست و آن‌چه آن‌را بوجود آورده و در آن هم غوطه‌ور است انسان است. چشم‌هايم ناباورانه نگاه مي‌كنند. گويي زمين از جايي دهان باز كرده است و از چشمه‌يي عظيم فواره‌هاي انسان مي‌جوشد. در را باز مي‌كنم و به‌انتهاي كوچه نگاه مي‌كنم. كوچه از سياهي آدم‌ها موج مي‌زند. انتهاي اين سيل عظيم به‌چشم نمي‌آيد. چه اتفاقي افتاده است؟ درست زماني كه تو در انزواي محض چهار ديوارت گير افتاده‌اي، هراس سيلي كه از برابر چشم‌هايت در گذر است تو را به‌سختي تكان مي‌دهد. تا به‌خود بيايي سطح و عمق يكي مي‌شود:‌ تو به‌واقعيت برگشته‌اي، به‌جايي كه از جنبه‌ي طبيعي و از لحاظ اجتماعي به‌آن تعلق گسست‌ناپذيري داري. تاريخ از پنهان‌گاه‌اش بيرون آمده است و با چهره‌يي بي‌نقاب به‌طبيعي‌ترين و واقعي‌ترين شكل‌اش در برابر تو به‌جريان افتاده است. با همه‌ي سبكي خيال‌گونه‌ي جسم و جان‌ات در آن‌ غوطه مي‌خوري. غرق نمي‌شوي، غوطه‌ور مي‌شوي. چرا كه هنوز هم صداها را مي‌شنوي، چشم‌هايي كه هراس و اميد مثل سايه‌هايي توامان در آن جا به‌جا مي‌شوند را مي‌بيني. عزم و اراده را تشخيص مي‌دهي و حادثه‌يي را كه اخطار مي‌شود به‌عريان‌ترين شكل‌اش احساس مي‌كني. حالا نعره‌يي تو را به‌خود مي‌آورد. سيل وارونه مي‌شود. به‌جاي سر ريز شدن به‌بستر طبيعي‌اش به‌سد مي‌خورد. مغلوب مانعي مي‌شود كه در برابرش قدم علم كرده است. آن‌وقت نيروي مهار ناپذير آن سر بالا مي‌رود. تمام چشم‌انداز غرق دود مي‌شود. اجزا انساني سيل به‌سرفه مي‌افتد. فرياد بازتاب ترس نيست، نعره‌ي نفرت است و آن‌كه در زير دست و پاهاي خرد كننده‌ي شش نفر ـ درست شش نفر ـ به‌زوزه‌يي انساني در برابر لطمه‌ي مرگ و پايان حيات‌اش مقاومت مي‌كند زني است كه در جريان به‌هم فشرده‌ي سيل جا مانده و مثل قطره‌يي بر روي آهني تفته جز و ولز مي‌كند و بخار مي‌شود. سيل براي بردن قطره‌اش باز مي‌گردد و مانع در هم شكسته مي‌شود و تو تا بخواهي به‌خودت بيايي مي‌بيني كه در جريان آن غرق شده‌يي. صدايي كه در انزوا خشكيده است به‌يك صداي عموميت يافته پيوسته است. تو اولين نفري هستي كه خودت را بر روي آن قطره‌ي جدا افتاده افكنده‌يي. تو نيز به‌تاريخي كه نيروهاي بازدارنده در برابرش به سبعيت محض در حال مقاومت است تفي از سر نفرت پرت مي‌كني تا به‌خاطر داشته باشي كه نمي‌تواني جدا از آن‌چه كه در جريان است به‌زنده‌گي ادامه بدهي ـ گيرم كه تو نه به‌خشونت اعتقاد داشته باشي و نه به‌پاسخي از سر يك واكنش اجتناب‌ناپذير به خشونتي كه حد و مرز نمي‌شناسد.

1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
سلام!
سال نو مبارک. آرزومند شادی و سلامتی شما در سال جدید هستم. خواستم ای‌میل بفرستم ولی گویا آدرسی که داشتید رو پاک کرده‌اید. شاد باشید و رها!