باد سردي كه ميوزد پوست خيسام را ميلرزاند. سرم را بهشيشه ميچسبانم و از لاي درز در شيشهيي بهخيابان نگاه ميكنم. گونههام سردي تباهكنندهي هوا را بهخود جذب ميكند و چشمهام در پشت پردهيي از اشك بهدور دستها خيره ميشوند: بهآنجا كه آفتاب رنگپريدهي يك صبح روشن زمستاني ديوارهاي كهنهي يكي از ساختمانهاي سر كوچه را با رنگ زرد چركتابي روشن كرده است. آنطرفتر اتوبوسهاي بيآرتي قطار قطار پشت چراغ قرمز ايستادهاند. مردمي كه دستي در جيب و دستي بهگوشي تلفنشان دارند، سر بهزير از پيادهروي شلوغ بياعتنا و عجول از لا بهلاي هم ميگذرند. من فكر ميكنم رابطهها نشانهي زندهگياند؛ نشانهي خواستناند؛ نشانهي خواهشهاي كاهشناپذير انسان براي زنده بودناند و رابطهيي كه بهيك گفتوگوي ابدي صرف بدل ميشود، يادآورد خاطرهي واپسين خواهشهاي عشق فرسودهيي است كه ديگر كسي نگران زنده بودناش نيست. انساني كه بهحال خود رها ميشود، موجود زندهيي است كه بهكام مرگ رانده شده است. نه باد و نه باران، نه آفتاب و نه انسان، هيچيك دلمشغول يك موجود رها شده در گام مرگ نخواهند بود و در اين ميان نتيجه هميشه يكسان است: ترانههاي عاشقانه بهسرود غمانگيزي بدل ميشوند كه در پاسداشت يك مردهي بيتدفين، بهارزانترين بها سروده ميشوند.
غرور، نشانهي اشتباهناپذير نداشتن ظرفيت عشق است.