گلهايي كه تو را بوسيدهاند
و خيابانهايي كه در طول اين ساليان دراز
صداي گامهاي اميد انگيز تو را شنيدهاند
سگي كه برايت دم ميجنباند
بالشي از رويا
كه تو بر آن خفتهاي
و اين عشق محنتانگيز
كه سرنوشت زشت و نامقدري جز مرگ ندارد.
آه،
در سپيدهدمي اينچنين
برآنم كه دوباره برخيزم
ََ بهزهدان مادرانهيي كه تو را پرورده است
و بهآن ساعت سعدي كه جهان
با تولد تو آغازيدن گرفته است
سلامي دوباره كنم.