وای،
چه بارانی میبارد اینجا
بر این صخرههای بلند!
پیچان
در گودنای گلوی بهحیرت گشودهی درهیی
که همچون فریادی بیصدا
در سکوت باز مانده است.
وای،
چه بارانی میبارد اینجا
در فاصلهی سرد میان کوههای خوابآلود
که سرهای سنگیشان را خاموش
در کلاه بیرنگ مه
فرو کردهاند
و همچون غروری بیقدر شده
مرگشان را بهنوميدي انتظار میکشند.
وای،
چه بارانی میبارد اینجا
بر این صخرههای سنگ
که رودهای کوچکی بهمهر
از هر شکافاش غلطان
بهجانب دشت رواناند
و مرا از امید رسیدن بهتو
سرشار میکنند.