با اينكه دو سه روز از اومدناش گذشته بود، اما حالا كه درست نگاه ميكنم ميبينم انگار همين چند لحظه پيش بود كه با دلي مالامال از آرزو داشتم ميديدماش كه شونه بهشونهي ديگرون، شاد و خندون، از لاي بهلاي مردم، از توي يك در كوچك شيشهيي كه توي يك ديوار شيشهيي بزرگ كار گذاشته بودنش اومد بيرون و من هر چي زور زدم بهاش بگم منو ببين، منو نميديد. راستيراستي كه زندهگي پارهيي اوقات چه سرعت سرسامآوري داره! يهو تا چشم باز ميكني ميبيني همهچيز مثل برق و باد گذشته و تو تا خواسته باشي دستات رو دراز كني چيزي رو كه تا چند لحظهي پيش توي مشتات بوده سفت و محكم بچسبي، ميبيني، ايواي، فرسنگها ازت دور شده رفته جايي كه دست هيچ ديارالبشري بهاش نميرسه. زمان اينجوريه، كارياش هم نميشه كرد. خدا اونو بهشكلي ساخته كه با هيچ كلكي نميشه يكجا نگهاش داشت.
حالا همهچيز جلو چشم من پيدا و ناپيدا ميشه. ميبينم سرش پايينه. درست مثل همون اول اولا كه ديدماش. چونكه گفتم، از همون روز اول كه ديدماش سرش پايين بود، اين من بودم كه بهاش گفتم سرت رو بيار بالا كه سرش رو آورد بالا و بهآسمون نگاه كرد كه فكر ميكرد من اونجام كه من اونجا نبودم. ولي خب، حالا خيلي چيزها فرق كرده. منظورم اينه كه مثل روز برام روشنه كه از همون روز اول كه ديدماش بدون معطلي بهخودم گفتم خدا هواي كار منو داشته. شك نداشتم كه خيلي منو دوست داشته. چون كه اونو سر راه زندگي من كه سر راه زندهگي اون بوده گذاشته. درست همينجور كه ميگم. اما حالا از همون وقت كه سر و كلهاش توي جماعتي پيدا شد كه گلهوار از در شيشهيي كوچك بيرون مياومدند بيخود و بيجهت داشتم بهچيزي فكر ميكردم كه هيچوقت فكر نميكردم روزي برسه كه بهاون فكر كنم كه داشتم بهاش فكر ميكردم. ميخوام بگم داشتم براي هزارمين بار بهخودم ميگفتم كاش هيچوقت نديده بودماش. و حق داشتم كه اينو بگم، خودم ميدونم حق داشتم اينو بگم كه داشتم ميگفتم، چونكه قلبام با ديدناش مثل قلب آدمي كه توي خوشترين لحظههاي زندهگياش يهو بهواقعيت تلخ تنهايي دور و درازش پي ميبره، بد جور بهتقلا افتاده بود. راستاش كار قلب همينه ديگه، هيچچيزش روي حساب و كتاب نيست. منظورم اينه كه وقتي مثل نون شب بهاش احتياج داري و انتظار ميره كه مثل آدم تاپ و توپ كنه و بهات مجال بده كه يك پشتناخن ناچيز از دنيا و زندهگيات لذت ببري، يهو مثل يك باباي بد قلقي كه از دين و دنيا دست كشيده، دست از كار بيهودهاش ميكشه و سر بزنگاه تو رو بيهيچ عذر موجهي قال ميگذاره. اونوقت تا بياي بهخودت بجنبي ميبيني بله، كار تمام شده! كار از كار گذشته و فرصتي كه ناتمام بهنظر ميرسه، تمام شده. اما وقتي ازش نميخواي كاري بكنه و دقيقا ازش ميخواي كه هيچ كاري نكنه، اونوقت كاري ميكنه كارستون. منظورم اينه كه عينهو يك ساعت سويسي گرون قيمت كه دستكار يك ساعتساز هنرمنده، يكنواخت و دقيق و منظم كار ميكنه و هيچ كاري هم بهكار تو يا حرف كس ديگهيي نداره. خلاصه همينجور كه دارم بر و بر نگاهاش ميكنم سرشو ميگيره بالا دور و برشو نگاهنگاه ميكنه و ميگه: «منو ميبيني؟» درست زير چشم منه كه داره بيرون ميياد. من دارم ميبينماش كه داره صاف ميياد طرف من كه صاف سر راهاش وايسادهام.
اقلا يكسالي ميشد كه درست حسابي نديده بودماش. اما تغييري اونجور كه بهچشم بياد نكرده بود. همونجوري بود كه بود. من از وقتي بچه بودم آرزو داشتم اينجوري باشه كه حالا بود. يعني من تو آرزوهام از خدا خواسته بودم همينجوري باشه كه بود. اگر بخوام درست بگم، ميگم خدا اونو از روي آرزوهاي من ساختهپرداخته بود. آره، واقعا همينجور بود. مادرم هميشه ميگفت اگر آدم از ته دل آرزوي چيزي رو داشته باشه و اونو صاف و ساده با صداي بلند با خدا در ميون بذاره اونوقت خدا حتما صداشو ميشنوه. اگر آرزوش واقعا همون چيزي باشه كه ميگه هست، اونوقت خدا هم از روي آرزوهاش چيزي رو ميسازه كه اون آرزو داشته بسازه. كار خدا اينجوريه. مادرم ميگفت آرزوهاي هر كسي رنگ و بوي مخصوص بهخودشو داره. مثل هر گياهي كه رنگ و روي مخصوص خودشو داره. چطوره كه ما هيچوقت گلها و گياهها رو با هم قاطي نميكنيم؟ خب، خدا هم همونجور آرزوي بندههاشو با هم اشتباه نميكنه. البته ميگم، مادرم ميگفت: «بايد صاف و روشن بگي، همونجور كه خدا ميگه بگو كه تو هم ميگي.» مادرم ميگفت: «آرزوهاتو هيچوقت نبايد فراموش كني، حتا بعد از مرگ كه همه فكر ميكنند آرزوهاي آدم بعد از مرگاش ميميرند كه اگه اشتباه بزرگي ميكنند همينه كه ميگم.» راستاش من اينجور وقتها هاج و واج بهاش نگاه ميكردم، چونكه من هيچوقت نفهميدم منظورش چيه كه ميگه بعد از مرگ هم بايد آرزوهاتو فراموش نكني كه ميكني. ولي اون چونكه عادت داشت خودش سوالهاي منو حدس بزنه و هميشه براشون جوابي چيزي تو آستيناش داشته باشه ميگفت: «چونكه همينجوره كه ميگم.» و وقتي ميديد من دست از نگاه كردن بهاش بر نميدارم، براي قانع كردن من يا براي راضي كردن خودش ميگفت: «چونكه بعدا يك روزي خدا اون چيز رو سر راه آدم قرار ميده، حتا اگه سالها از مرگاش گذشته باشه.» من از حرفهاش سر در نميآوردم. دليلي نداشت من حرفهاشو قبول كنم. منظورم اينه كه همهاش از خودم ميپرسيدم اگه قرار باشه آدم بعد از مرگاش بهآرزوهاش برسه ديگه اون رسيدن بهچه دردي ميخوره؟ بعد چون عقلام بهجايي قد نميداد بهخودم ميگفتم ولش كن، حالا قرار نيست كه اين ماجرا عدل براي من اتفاق بيفته كه نيفتاد. براي همين بهمن ميگفت اگه دوست داري بهآرزوهات برسي هميشه با چشمهاي باز راه برو كه من نميرفتم، حتا اگه اون ميگفت بايد برم كه من ميدونستم راست ميگه و ميخواستم برم كه نميرفتم. درست يادمه كه از همون بچهگيهام بود كه تو روياهام اونو ساختم. هيچوقتام فراموشاش نكردم. راست ميگم. يادم نميياد حتا يك لحظه هم فراموشاش كرده باشم. چون كه تمام آرزوي من همين بودم كه يكروز اونو يكجايي تو زندهگي ببينم كه اون يكجاي محكمي توي زندهگي من داره. با اينكه چشمهام هم هميشه باز بود اما چيزي نميديدم. اگه بخوام راست و حسينيشو بگم بايد اعتراف كنم كه روز اول هم اون بود كه منو ديد، نهاينكه من اونو ديده باشم.
ميگم: «آره. من تو رو ميبينم.» چون كه گفتم، داشتم ميديدماش كه منو نميديد.
ميگه: «پس چرا من تو رو نميبينم؟» همينجور يكراست داره ميياد طرف من و زير چشمي دارم ميپاماش.
ميگم: «چون كه خوب نگاه نميكني.» صداي كفشهاشو ميشنوم كه توي سالن بزرگ و شلوغ داره تقتق صدا ميده. ميگم: «حالا ميبيني؟»
ميگه: «كجايي پس؟» بازم سرشو بلند نميكنه. من عادتشو ميدونم. وقتي سرشو پايين مياندازه، زير چشمي همهي دنياي دور و برشو ميپاد. هركي ندونه فكر ميكنه اون همينجور كه داره راه ميره حواساش بههيچي نيست. قلقاش اينجوريه.
ميگم: «چرا حواستو جمع نميكني؟» صدام بگينگي بالا رفته. «اگه همينجور صاف بياي ميخوري بهمن.» ميخنده؛ انگار از حرفام خوشاش اومده. اما من رو دست نميخورم. ميدونم كه داره منو ميبينه كه ميگه نميبينه. ساك كوچك قرقرهدارش رو روي زمين ميكشه. گوشياش هم تو دستشه. ميگه: «ديدم.»
هنوز همهچيز جلو چشممه. همهچيزو واضح و روشن ميبينم. ميبينماش نشسته رو زمين روي موكت تو اون فضاي تنگ بين تخت و كمد دولتهي ديواري و وقتي من بيدار ميشم ميگه: «خوب خوابيدي؟» صداش هنوز تو گوشمه. چشمهاش تو تاريكي قبل از طلوع آفتاب برق ميزنه. انگار روز با برق چشمهاش شروع ميشه.
ميگم: «آره.» اينقدر عميق خوابيدهام كه انگار قرنها از اولين لحظهي بيداريام گذشته. نميتونم باور كنم كه داره ميره. نميخوام باور كنم كه ميخواد بره. بهخودم ميگم چهقدر زود اين دو سه روز تموم شد! بلند ميشم ميشينم لبهي تخت و خميازه ميكشم. لباس تنام نيست. اما اون لباسهاشو پوشيده. اينها جلوي چشم راه ميرند. ميگم:« ساعت كه هنوز زنگ نزده.»
ميگه: « ميدونم.» نشسته رو زمين داره لباسهاشو دونه دونه جمع ميكنه.
ميگم: «پس چهطور اين قدر زود بيدار شدي؟» لباسهاشو تا ميزنه ميذاره تو ساكاش. نميخواست با خودش ساك بياره. من گفتم بياره كه آورد.
ميگه: «چهقدر آروم خوابيده بودي.» خيلي آهسته حرف ميزنه. لحناش رمز و راز داره. انگار جز من و اون كسي ديگهيي هم تو اتاق باشه. ساكاش كوچكه. فقط اسباب اثاثيهي ناچيز و جمع و جور يهآدم رو تو خودش جا ميده.
ميگم: «واقعا؟» تو تاريكي رد محو سينههاش را بالاي بلوز يقهبازش حدس ميزنم.
ميگه: «آره.» بعد سرشو بر ميگردونه بهمن نگاه ميكنه. برق چشمهاشو هنوز يادمه. ميپرسه: «داري چي رو نگاه ميكني؟» خط نگاهام از اونجا تا دل دورترين روياها كشيده ميشه.
ميگم: «هيچچي.» بلوزشو كمي ميكشه بالاتر. حالا بهگونههاش خيره شدهام. ميگم: «تو اصلا خوابات برد؟»
ميگه: «بفهمي نفهمي.» هنوز صداش تو گوشمه. ميگه: «من خيلي وقته كه بيدارم.» و من كه دستهام رو قلاب كردهام پاهامو زمين گذاشتهام لبهي تخت نشستهام از پهلو بهاش نگاه ميكنم.
ميپرسم: «چرا؟» كمي روي تخت جا بهجا ميشم.
ميگه: «چراغو روشن نكني ها.» برميگرده پشتاش رو ميكنه بهمن. انگار خط نگاه منو حس كرده.
دوباره ميپرسم: «چرا؟» حالا ميتونم موهاي بلندش رو ببينم كه روي شونههاش ريختند و با هر تكوني كه ميخوره تو تاريكي مثل سايه جا بهجا ميشند.
ميگه: «خسته شدم بس كه بهتو نگاه كردم. مثل بچهها خواب بودي. آروم نفس ميكشيدي.» صداش هنوز تو گوشمه.
ـ تو كه گفتي از نگاه كردن بهمن خسته نميشي.
ـ نگفتم خسته نميشم. گفتم سير نميشم.
ـ حالا كه شدي.
ـ نشدم. گفتم خسته شدم. تو خوب گوش نميدي.
آروم آروم دگمههاي پيرهنام رو ميبندم. ميگم: «چه فرقي داره؟» بلند ميشم چراغ رو روشن ميكنم. « ميتونستي منو بيدار كني تا چشمهامون سير بههم نگاه كنند.» اينو زير لب ميگم. يكجورهايي مثل نجوا كردن تو تاريكي كه هنوز تاريكي است، هرچند تاريكي قبل از طلوع آفتابه و ما آرومايم. خسته و آروم.
ميگه: «ما كي از نگاه كردن بههم سير شديم؟» اينو با صداي بلند ميگه. «قول بده با من مهربون باشي.» اين حرفاش تو دلام هراس مياندازه. من از مهربون بودن با اون هيچ وقت مضايقه نداشتم. هنوز صداش تو گوشمه و اين حرفاش منو بههراس مياندازه. بلند ميشم چراغو روشن ميكنم. همهچيز جلو چشممه اما وقتي چراغ رو روشن ميكنم فقط خودم هستم، تنهاي تنها. همونجور كه هميشه بودم.