پرنده‌ي آشتي مرده است
من با اين‌همه دانه
در دست‌هايم
چه كنم؟
با يك چهره‌ي پير شده، يك چهره‌ي خسته، يك چهره‌ي از پا درآمده، در خود شكسته، از ياد رفته، چه مي‌توان كرد؟چشم‌هاي ناباور سخت خسته‌اند و دست‌هاي‌ خالي، گستره‌ي بي‌مرز بقاياي خاموش ناكامي‌هايي است كه از نقدينه‌ي يك‌عمر تلاش صادقانه محروم مانده‌اند. گاه سگ‌جاني‌ آدم نفرين ملعنت‌باري است كه به‌ساده‌گي او را رها نمي‌كند. روزي كه در زير سايه‌ي شبي كابوس‌وار مي‌گذرد، هم‌سنگ لحظه‌يي است كه تا ابد كش مي‌آيد. ـ و ساعت‌ها، و ساعت‌ها و ساعت‌ها كه تكرار صرف گذشته‌يي است كه راه به‌دهي نبرده است. آرزوهاي محال، لاجرم محال به‌نظر نمي‌رسد. خاطراتي كه بازتاب آرامش‌اند و جايگاه دل‌تنگي، هنوز هم از دوردست‌هاي دور به‌چشم مي‌رسند و پاهاي خسته، در تلاشي نوميد‌وار، استواريِ ديرپاي آن‌ها را به‌سرانگشتاني مردد بي‌هوده محك مي‌زنند. گيرم كه باد سرمستي‌هاي شادمانه، هنوز هم بادبان‌هاي برافراشته‌ي اميد را لت مي‌زند اما در اين غروب تنگ‌دست كه راه نفس كشيدن را به‌روي لحظه‌هاي باقي مانده بسته است و در پرتو ناچيز نوري كه از خود به‌جا مي‌گذارد، گل‌ها و سنگ‌ها را به‌يك ‌شكل بازتاب مي‌دهد، به‌چه‌ چيزي مي‌توان دل‌خوش كرد؟ به‌دنبال چه چيزي مي‌توان بود؟ راه پيدا نيست. جاده‌هاي ارتباط تاريك‌اند. مقصود معلوم نيست. آن پايين‌ها هنوز هم رشته‌هاي عنكبوتي نور كه تار و پود فرش اميد را در هم مي‌تند روي كاشي‌هاي آبي مواج مي‌رقصد و تو صداي موج‌هاي پياپي يك نفرين سال‌خورده را با هر نفسي كه مي‌كشي مي‌شنوي. نمي‌خواهي تسليم شوي. نمي‌كوشي خودت را آزاد كني. فقط دست و پا مي‌زني؛ به‌سرعت بالا مي‌آيي و به‌يك چشم بر هم زدن، دوباره به‌عمق مي‌روي. چيزي تكرار نمي‌شود. با چشم‌هاي اشك‌بار مي‌بيني كه همه‌چيز تمام مي‌شود و فقط تويي كه با سماجت احمقانه‌يي حرف‌ها را در سرت تكرار مي‌كني. «آدم تا زنده است بايد آزاد باشد.» ـ حتا به‌قيمت انكار عشق كه در فقدان آزادي مطلق، روزي آزادي واقعي بود؟ اين عرض لعنتي محدود است و پايان‌اش ناگزير. وقتي به‌ديوار مي‌رسي بايد برگردي و تا ديوار ديگري كه پيش روي توست دوباره بالا بروي. بايد نفس بگيري، پايين بيايي و دست‌ها و پاها را به‌تلاش و تكاپو وادار كني تا از جريان آب و موج‌هاي ريز و درشت‌اش عقب نماني. «من بي‌تو مي‌ميرم.» ـ (تَوَ‌هم بود، نه؟) «بيا آشتي كنيم.» ـ (تَوَ‌هم بود، نبود؟) با اين كه روز، كيفيت روز را ندارد و زنده‌گي در خلنگ‌زارهاي سترون نامرادي، جريان بي‌بديل شكوفايي را از ياد برده است، اما دل در پريشاني‌هاي مانده‌گارش، هنوز هم نوميد‌وار مي‌طپد.
حالا كه روزهاي‌ات خالي است و دست‌هاي نوازش‌گرت از انجام وظيفه‌ي نحوست‌بار هميشه‌گي‌اش ‌ سر باز مي‌زند، با ذهن و زبان‌ات چه مي‌كني؟ بهتر همان كه بادبان‌هاي‌ات را جمع و جور كني و به‌ساحل بروي. ناكامي هميشه چيز بدي نيست. واقعيت اين‌ است كه تو هرگز صياد خوبي نبوده‌اي، اعتراف كن! صيد بي‌دست و پاي ارزاني بوده‌اي كه دام تهي‌ هر صيادي را از بركت وجود خود انباشته‌اي.«اگر مي‌دانستم حرف‌هاي‌ات از روي حسادت است، تا ابد تو را مي‌پرستيدم.» ـ تو اعتراف نمي‌كني. اين اعتراف تو را به‌هيچ چيز نمي‌رساند. عابدي اگرهست، تو معبودي نيستي كه پرستشي از اين دست سزاوارانه را به‌نصيب بري. تنها دام است و دانه، و ناگزيري تقديري كه به‌انكارش استخوان مي‌فرسايي. زني برايت مي‌نويسد: «من‌ ناظر خاموش نگراني‌هاي توام.» و مردي گيجي كه يك قفس خالي توي دست‌هاي آونگ‌وارش تكان مي‌خورد در خيابان به‌تو تنه مي‌زند. مرد عذرخواهي نمي‌كند. با همان گيجي ارواح‌وارش زير لب مي‌گويد: «پسرم عاشق پرنده‌ها بود.» ـ و منتظر حرفي از طرف تو نيست. همان‌طور كاهلانه به‌مسيرش ادامه مي‌دهد. در پي تغيير چيزي نيست، فقط راه‌اش را عوض كرده است. راهي كه او را عوض كرده است.
شب، مالامالِ از تيره‌گي.
ديوارها توي سکوت تيره‌گي را منعکس مي‌کردند. بوي تنِ ساس‌ها توي فضاي سرد آزارم مي‌داد و خواب را از چشم خسته‌ام مي‌گرفت. احساس مي‌کردم دور و برم پر ازساس مي‌شود. از فکر اين که ساس‌ها زير سَرم توليدِ مثل مي‌‌کنند چندِش‌ام مي‌شد. پاهاي لختِ زن را که به‌پام مي‌خورد احساس مي‌کردم. صداي نفس‌هاش را مي‌شنيدم.
بلند شدم و توي جام نشستم. دست‌هام را روي گونه‌هام گذاشتم. تاريکي آزار‌دهنده بود. شمع را روشن کردم و دست‌ام را در برابرِ نورش گرفتم. كمي بعد، بوي گوشتِ سوخته را حس ‌کردم، اما صداي جِز و جِز آن را نمي‌شنيدم. سوزشي احساس نمي‌کردم.
ـ خا ـ خا ـ خا خوابِ‌ات نمي‌آد؟
ـ نه! فكر مي‌كنم بي‌خوابي به‌سَرم زده! مثل آدمي ‌هستم که تموم روز رو خوابيده باشه. حالا ديگه خواب‌ام نمي‌بره.
دروغ مي‌گفتم.
نفس‌هاش را درست پشت گردن‌ام حس مي‌کردم. از خدا مي‌خواستم ديگر چيزي نگويد.
ـ ح ـ ح ـ ح حواس‌ات کجاست؟
خواستم خواهش کنم راحت‌ام بگذارد. اما گفتم:
ـ پيشِ تو! به‌تو فکر مي‌کنم. مي‌دونم بي‌خوابي من تو رو آزار مي‌ده!
نفس‌اش را با صداي بلند رها کرد.
سايه‌ي بزرگ دست‌هام از انعكاس نور شمع توي تاريكي روي ديوار افتاده بود‌. اگر مي‌خواستم مي‌توانستم برگردم ببينم که سايه‌يي از شانه‌هاي کوچک‌ام در ابعادي غول‌آسا ديوارِ پشت سرم را مي‌پوشاند.
فکر کردم بلند شوم بروم بيرون کمي قدم بزنم. احساس کردم به‌هواي تازه نياز دارم. مي‌خواستم براي لحظه‌يي هرچند کوتاه، از زيرِ اين سقفِ مرگ‌بار خلاص شوم.
سوسكي با عجله کنارِ ديوار مي‌دويد. مثل کسي که لباسِ نامناسب به‌تن دارد و از برابر ديگران به‌سرعت مي‌گُريزد تا خود را جايي دور از چشم پنهان كند، مي‌دويد. پام را روي سَرش گذاشتم. صداي لِه شدن‌ سرش را شنيدم.
ـ چِ ـ چِ ـ چِ چِه کارش داشتي؟
ـ هيچي! کارش نداشتم. فقط اگر يك روز مي‌خواست مي‌تونست تو خواب، تو رو گاز بگيره. راستِ‌اش شک دارم که سوسکا از كسي رودربايستي داشته باشند.
ـ همه‌تون مثل هـ ـ هـ ـ هـ هم هستيد. دَ ـ دَ ـ دَ دستِ‌کم مِثل هم‌ديگه شروع مي‌کنيد‌. بعدش احساس مي‌ـ مي‌ـ مي‌‌کنيد که خيلي کارها رو فِ ـ فِ ـ فِ فراموش کرديد اـ اـ اـ انجام بديد. چشم‌تون دائم دنبال او – او – او...
ـ اونا مي‌دوه‌؟
ـ آره! از اونا دِـ دِـ دِ دِل نمي‌کَنيد. به‌اون‌چه داريد دِـ دِـ دِ...
ـ دِل نمي‌ديد؟
ـ آره ! نمي‌ديد.
بي‌اختيار گفتم:
ـ يك چيزو مي‌دوني؟
ـ چه چيزو؟
ـ راست‌اش دِل کندن يا دِل بُريدن، فقط به‌خود شخص مربوط نمي‌شه. بيش‌تَرش بر مي‌گرده به‌اون چيز يا کسي که قراره به‌اش دِل ببندي يا ازش دِل بِکني. دستِ کم من اين‌طور فهميدم.
ـ اي‌ـ اي‌ـ اي اين‌ها هَمه‌اش بهانه‌ست!
راست مي‌گفت. اين‌حرف‌ها همه بهانه بود. بهانه‌يي براي نگفتنِ آن‌چه بايد گفته مي‌شد. مثل هميشه، آدم براي آن که چيزي نگويد، ظاهراً حرف مي‌زند. و آن‌چه مي‌گويد غالباً همان نيست که مي‌انديشد. ترس از گفتن آن‌چه دل‌مشغولي‌ ما‌است، ما را به‌سکوت وا مي‌دارد. اگر مجبور شويم و چيزي بگوييم گاه کاملاً مخالف همه‌ي چيزهايي ست که به‌آن فكر مي‌كنيم.
ـ مي‌خوام بِرم بيرون کمي قدم بزنم. شايد حال‌ام بهتر شه.
ـ من‌ام مي‌آم!
دل‌ام مي‌خواست فرياد بزنم که مي‌خواهم تنها باشم. گفتم:
ـ خوشحال مي‌شم!
ـ باـ باـ با...
ـ مي‌دونم! بايد کمي صبر کنم!
ـ آره.
شمع را برداشتم به‌طرف‌اش رفتم. اما وحشت‌زده بر‌گشتم. آن‌چه مي‌ديدم باور کردني نبود، حيرت آور بود. ساسِ بزرگي به‌اندازه يک انسان، در جاي خالي من خوابيده بود؛ سياه و قهوه‌يي. شمع را انداختم و از ته دل وحشت‌زده فرياد کشيدم. با صداي خودم از خواب پريدم. عرق سردي روي پيشاني‌ام نشسته بود.
غالبا يك گفت ‌و گو وقتي طولاني مي‌شود كه حرف‌ها به‌طور مستقيم به‌زبان نمي‌آيند؛ مبالغه‌يي كه نيازمند هيچ رضايتي نيست. زنده‌گي هم از همين كيفيت بر‌خوردار است؛ وقتي آدم نمي‌داند چه مي‌خواهد و قرار است چه كار كند فقط مي‌تواند روي يك نقطه توقف كند و شاهد بي‌دست و پاي به‌دراز كشيده شدن بي‌هوده‌ي چيزي باشد كه نام‌ پرآوازه‌اش زنده‌گي‌ است و كيفيت‌اش با هر چيزي مي‌تواند مقايسه شود، جز خود زنده‌گي.ـ خود زنده‌گي، با همه‌ي ساده‌گي و زيبايي‌اش. (مردي كه ماشين‌اش اين است، خانه‌اش اين است، زنده‌گي‌اش اين است، محل كارش اين است و...) مقايسه‌ها كه هميشه گمراه‌كننده و توهين‌آميزند. ناچارم اعتراف كنم كه اين حرف‌ها آن‌قدرها كه در بدو امر به‌نظر مي‌رسد تازه‌گي ندارند. تا گلو غرق در تو‌هم‌ايم و خود را كاملا محق احساس مي‌كنيم. نمي‌توانيم جانبدارانه نگاه نكنيم و آن‌چه كه هميشه ناديده مي‌ماند نياز انسان به‌داشتن كسي يا چيزي است كه او را چنان كه هست در نظر بياورد و در غياب‌اش، فقدان بي‌كم و كاست شادي و سرشاري تنها احساسي باشد كه مي‌توان از آن حرفي به‌ميان آورد. احساس عجيب جدامانده‌گان را دارم و مي‌دانم كه نگاه كردن از پنجره به‌خيابان خوب است. ديدن كارگراني كه بلوك‌هاي سيماني كهنه‌ي جدول‌ها را بر مي‌دارند و به‌جاي آن بلوك‌هاي تازه مي‌گذارند لذت بخش است. (تو هم اين‌ها را مي‌بيني، نه؟) اما ترديد كردن در چهار‌راه‌ها و نشان دادن گيجي در انتخاب راه و مسير بي‌اندازه خنده‌دار است. مردي كه سوار موتورسيكلت‌ بود و كسي را هم ترك‌اش نشانده بود كنارم ايستاد و گفت: «چه‌جوري‌ياست آقا؟» ـ و من در آن وانفسا فقط مي‌توانستم فكر كنم كه سوال‌اش چه‌قدر قشنگ است. (چه جوري‌ياست آقا؟) شاه‌پركي كه كنارم نشسته‌ بود جوري نگاه‌ام كرد كه من حس كردم فقط آن مرد نيست كه اين موضوع را ديده و از آن تعجب كرده است. (چه‌ جوري‌ياست، آقا؟) شگفت‌زده‌گي او رنگي از خشونت داشت و من طبيعتي مردانه را در نگاهي كه از گوشه‌ي چشم به‌من مي‌كرد باز مي‌شناختم. زبان و ذهني كه سرشتي شوخ‌طبع دارد اما اثرش چيزي شبيه لبه‌ي درخشان تيغي است كه قاطع و بُرنده، در خلوت تاريك حمام به‌انتظار دستي از جان شسته باقي مانده است. مي‌دانم كه هميشه در چهار راه ترديد‌ها سرگردان بوده‌ام. و در آن‌دم كه شاه‌پرك خنديد فكر كردم بهتر است كه آدم كفش‌هاي‌اش را بپوشد و روي تخت‌خواب‌اش دراز بكشد و بگذارد هر وقت دوست دارند از ته دل صداي‌اش كنند و به‌او اطمينان بدهند كه هيچ‌چيز آن‌طور نيست كه به‌نظر مي‌رسد، و آينده آن‌طور كه به‌حدس و گمان در مي‌آيد اتفاق نمي‌افتد. بعد‌ها مي‌توانيم شعر بنويسيم ـ چطور بگويم؟ ـ مي‌توانيم هر چه دوست داريم و هر چه لازم است بنويسيم. گاهي هم اگر دوست داشتيم مي‌توانيم بپرسيم: «چه‌ جوري‌ياست، آقا؟» ـ اين را البته به‌خاطر من بپرس. به‌خاطر من، كه هميشه دوست دارم صداي‌ات را بشنوم و با به‌زبان آوردن نام‌ات، بال زدن پرنده‌ي شادي را دفعتا در ذهن‌ام حس كنم. حتا وقتي كه صداي تو مثل هميشه رسا نيست و لب‌خند بي‌رنگ‌ شده‌ات، جريان فراموشكار بي‌مقصدي است كه مثل سايه‌ي يك تحريك عصبي تند بر روي لب‌هاي‌ات باقي مانده است باز هم دوست دارم آن را بشنوم. آخرين قسمت اين‌ ماجرا هميشه درخشان‌ترين و در عين‌حال اندوه‌بار‌ترين قسمت آن‌است: وقتي جدي هستيم صادق نيستيم و فقط وقتي مهربان هستيم كه دروغ مي‌گوييم. به‌من دروغ بگو نازنين‌ام و با من مهربان باش. چرا كه دروغ‌ گفتن‌ات خوب است و صداقت‌ات جديتي است كه مهرباني‌ات را به‌مخاطره مي‌اندازد. مهرباني‌ات دروغ خوب و بزرگي است كه در كل راه و در پايان آن ميل ما به‌زنده‌گي را سيراب مي‌كند. حتا وقتي‌كه مي‌پرسي: «چه جوري‌ياست، آقا؟». ـ

برگرديم. بر مي‌گردم. بايد روي همان نقطه‌ي اول بايستيم. روي همان نقطه‌ي اول كه برگشتگا‌ه زنده‌گي‌مان بود مي‌ايستم. اما ديگر نمي‌توانم صاف بايستم. دائم پا به‌پا مي‌شوم. تكيه‌گاه ندارم. ذهن‌ام آرام نيست. احساس‌ام آرام نيست. خودم آرام نيستم و هيچ‌چيز با من آرام نمي‌گيرد. از جايي به‌جايي پرتاب مي‌شوم. مي‌خوابم و آرام نيستم. بيدار مي‌شوم و آرام نيستم. چيزي در اين‌ دنيا آرام نيست. خبر كوتاه است و واقعه سخت باور ناپذير: مردي بزرگ كه در زندان بر روي اعتقادات‌اش پافشاري مي‌كند فلج شده است و من آشفته‌ام. آدم‌هايي هستند كه به‌خاطر هيچ و پوچ و صرفا به‌دليل اعتقادات ديني‌‌شان به‌سال‌ها زندان محكوم مي‌شوند و من نكبت و درد را احساس مي‌كنم. كساني در سلول‌هاشان قدم مي‌زنند و عليه خود اقدام مي‌كنند و من آرام نيستم. زني از وحشت مرگي طولاني و موهن پشت ميله‌هاي فولادي فرياد مي‌زند و من شرم را در تهي‌گاه زنده‌گي‌ام احساس مي‌كنم. چشم‌هايم را مي‌بندم كه نور را نبينم. نبايد نور را ببينم. نور به‌هيچ دردي نمي‌خورد. گويي همه‌چيز در ظلمت سپري مي‌شود و روز وهن بزرگي است كه پياپي آغاز مي‌شود و پياپي به‌انتها مي‌رسد و من فقط مي‌توانم خودم را ببينم كه آرام نيستم. ذهن‌ام مثل برگ‌هاي متلاشي شده‌ي درختي پوسيده به‌هر طرف سر مي‌كشد و ترديد‌ها و و ترديد‌ها و ترديد‌ها در پايان وحشتي كه بي‌وقفه احساس‌اش مي‌كنم امان‌ام را مي‌بُرد. درك اين‌چيزها آسان نيست. خدايا! درك اين‌چيزها آسان نيست و من دل‌ام هواي تازه مي‌خواهد. ما هواي تازه مي‌خواهيم. مدت‌هاي مديدي است كه ناخواسته به‌تماشاي بد‌كنشي‌هاي انسان نشسته‌ايم و احساسات‌مان فقط مي‌تواند موضوعي دست‌ و پاگير باشد و مي‌دانيم كه هواي تازه مي‌خواهيم. با روي برگرداندن چيزي درست نمي‌شود و با نگاه كردن فقط اشك است كه آستين‌مان را تر مي‌كند. همه‌چيز تهوع‌آور است و آرامشي كه از دست مي‌رود به‌پشيزي نمي‌ارزد. واقعا نمي‌ارزد. اگر جايي طوفان درگير است و طومار زنده‌گي آدم‌هايي در آن پيچيده مي‌شود، اگر جايي سيل ميليون‌ها انسان را آواره و در به‌در مي‌كند پس چرا ما در كناره‌ي ساحلي كه امنيتي درآن نيست هنوز چشم به‌راه آرامشي هستيم كه حتا خواستن‌اش هم شرم‌‌آور است؟ همينگ‌وي مي‌خوانم و حال‌ام به‌هم مي‌خورد. از آن‌همه جمله‌هاي كوتاه و مختصر كه روزي عاشق‌شان بودم حال‌ام بد مي‌شود. دل‌ام فاكنر مي‌خواهد و فرياد، از عمق گلويي كه از درد باز نمي‌شود. دل‌ام اصلا خواندن نمي‌خواهد. حتا نوشتن هم نمي‌خواهد. دل‌ام فرياد مي‌خواهد. و اين را وقتي حس مي‌كنم كه زن با چهره‌يي تكيده مي‌گويد: «‌اين خانه را خدا بعد از بيست سال به‌ما داده بود كه سيل آمد و بردش.» و من گريه مي‌كنم وقتي آن پيره‌زن ناتوان مي‌گويد: «از آن‌جا فرار كرديم اما من هنوز فكرم پيش مرغ‌هاي‌ام است و نمي‌دانم چه بلايي سرشان مي‌آيد.» قبلا اين حرف را در داستان «آن‌سوي پل» همينگ‌وي خوانده بودم و فقط توانسته بودم فكر كنم كه اين آدم چه تخيل شگرفي دارد، چه خوب مي‌فهمد چه بايد بنويسد تا آدم باورش كند. اما الان مي‌بينم كه او فقط خوب نگاه كرده است. خوب شنيده است و خوب ضبط كرده است. و ما چه مي‌كنيم؟ چرا خوب فكر نمي‌كنيم، چرا خوب نمي‌شنويم و چرا خوب ضبط نمي‌كنيم؟ راستي، عينك‌ام كجاست؟
خدايا! چرا ذهن‌ام آرام نمي‌گيرد؟ چرا از خواب بيدار نمي‌شوم؟ چرا اين كابوس تمام نمي‌شود؟ چرا اصلا بايد اين اتفاق بيافتد؟ در روزي بي‌اندازه نحس كه اتومبيل در قوس ميدان‌چه‌يي توقف مي‌كند من در دام خردكننده‌ي اين كابوس بي‌هياهو فرو مي‌افتم. چرا من بايد در چنگ چنين كابوسي گرفتار بشوم؟ چون كه در زير درختي در زل آفتاب ايستاده‌ام. چرا فكر مي‌كنم كه در دام افتاده‌ام؟ اصلا كدام دام؟ چرا از حقيقت فرار مي‌كنم؟ اگر قرار بود روزي با آن مواجه شوم، چرا از اين مواجهه خرسند نيستم؟ كدام‌يك دام است؟ موجهه با حقيقت يا روي برگرداندن از آن؟حس‌ام مرا آن‌جا نگه داشته است. حس‌ام مرا در روزي چنين نحس در آن‌جا نگه داشته است. وقتي به‌غمزه‌ در را مي‌گشايد و با لب‌خندي پر و پيمان و با گام‌هايي مطمئن به‌راه‌اش ادامه مي‌دهد حس مي‌كنم همه‌چيز تمام مي‌شود. در آن دم كه پسري خوش‌اقبال، دشت خوش آب و رنگ آرزوها و اميد‌هاي مرا به‌سايه‌دستي مي‌روبد و همه‌چيز در محاق مي‌افتد احساس مي‌كنم چيزي تمام مي‌شود. شايد همه‌چيز تمام شده است. من تمام شده‌ام، او تمام شده‌ است، ما تمام شده‌ايم و همه‌چيز به‌ساده‌گي در شكل كامل خود تمام شده است. ساده‌گي و صداقت به‌ساده‌گي تمام شده است و دروغ به‌سهولت ادامه مي‌يابد و من در دام افتاده ‌ام. شايد هم از دام جسته‌ام، كسي چه مي‌داند؟ مسئله ادامه‌ي يك رابطه نيست. ادامه دادن يا ندادن، خواه ناخواه، مسئله‌ي‌ رابطه‌ها نيست. حيات و مرگ رابطه‌ها در ادامه دادن يا ندادن نيست. چه بسا رابطه‌هايي كه بدون ادامه يافتن تا واپسين لحظه‌ي زنده‌گي انسان در ذهن و زبان‌اش ادامه خواهند يافت. مگر جز اين است كه هر چيز به‌ناگزير در جاي خودش قرار مي‌گيرد؟ حقيقت كمابيش اين‌گونه است: با كاستي گرفتن نور شب، خورشيد باز هم خواهد درخشيد و سپيده شال بلند پر شكوه‌اش را در باد به‌رقص در خواهد آورد، در حالي‌كه روز، گاه بي‌هوده‌ترين چيزي است كه مي‌تواند پيش پاي آدم قرار بگيرد. دردها و دريغ‌ها، شكوفه‌هاي اجتناب‌ناپذير نيازها و خواهش‌هايند. چه چيز مرا اين‌گونه در رنج انداخته است؟ همان‌قدر كه زنده بودن طبيعت وابسته به‌شكوفايي مجدد اجزاء‌اش به‌نظر مي‌رسد به‌همان ميزان نيز حيات يك ارتباط انساني وابسته به‌زايش و رويش مجدد نيازها‌است. مسئله جاي ديگري است. همان‌طور كه شاخه‌هاي پر شكوفه مي‌شكنند، انسان نيز در خود و با ديگران به‌شكست مي‌رسد. آيا همين است؟ مسئله واقعا همين است؟ نه، به‌اين ساده‌گي‌ها هم نيست. شكست البته حرف مفتي است. هيچ شكستي در كار نيست. دائما از وضعيتي به‌وضعيت ديگري پرتاب مي‌شويم و هر زمان كه در وضعيتي نامطلوب از نظر خودمان قرار مي‌گيريم در مقام مقايسه با وضعيت مطلوب خود را شكست خورده تلقي مي‌كنيم. مسئله حتا شكست هم نيست. مسئله انسان بودن است. انسان بودن، آري، و در عين حال، هم‌چون شاخه‌يي شكسته بر‌آب در پرتو آفتاب به‌انتظار تلاشي مجدد لحظه‌ها را بي‌هوده سپري كردن: آن‌چه اغلب غم‌انگيز است اين است. و من روزها و ساعت‌هاي غم‌انگيزي را سپري مي‌كنم. روزها و ساعت‌هاي غم‌انگيزي كه مرا سپري مي‌كنند.