شب، مالامالِ از تيرهگي.
ديوارها توي سکوت تيرهگي را منعکس ميکردند. بوي تنِ ساسها توي فضاي سرد آزارم ميداد و خواب را از چشم خستهام ميگرفت. احساس ميکردم دور و برم پر ازساس ميشود. از فکر اين که ساسها زير سَرم توليدِ مثل ميکنند چندِشام ميشد. پاهاي لختِ زن را که بهپام ميخورد احساس ميکردم. صداي نفسهاش را ميشنيدم.
بلند شدم و توي جام نشستم. دستهام را روي گونههام گذاشتم. تاريکي آزاردهنده بود. شمع را روشن کردم و دستام را در برابرِ نورش گرفتم. كمي بعد، بوي گوشتِ سوخته را حس کردم، اما صداي جِز و جِز آن را نميشنيدم. سوزشي احساس نميکردم.
ـ خا ـ خا ـ خا خوابِات نميآد؟
ـ نه! فكر ميكنم بيخوابي بهسَرم زده! مثل آدمي هستم که تموم روز رو خوابيده باشه. حالا ديگه خوابام نميبره.
دروغ ميگفتم.
نفسهاش را درست پشت گردنام حس ميکردم. از خدا ميخواستم ديگر چيزي نگويد.
ـ ح ـ ح ـ ح حواسات کجاست؟
خواستم خواهش کنم راحتام بگذارد. اما گفتم:
ـ پيشِ تو! بهتو فکر ميکنم. ميدونم بيخوابي من تو رو آزار ميده!
نفساش را با صداي بلند رها کرد.
سايهي بزرگ دستهام از انعكاس نور شمع توي تاريكي روي ديوار افتاده بود. اگر ميخواستم ميتوانستم برگردم ببينم که سايهيي از شانههاي کوچکام در ابعادي غولآسا ديوارِ پشت سرم را ميپوشاند.
فکر کردم بلند شوم بروم بيرون کمي قدم بزنم. احساس کردم بههواي تازه نياز دارم. ميخواستم براي لحظهيي هرچند کوتاه، از زيرِ اين سقفِ مرگبار خلاص شوم.
سوسكي با عجله کنارِ ديوار ميدويد. مثل کسي که لباسِ نامناسب بهتن دارد و از برابر ديگران بهسرعت ميگُريزد تا خود را جايي دور از چشم پنهان كند، ميدويد. پام را روي سَرش گذاشتم. صداي لِه شدن سرش را شنيدم.
ـ چِ ـ چِ ـ چِ چِه کارش داشتي؟
ـ هيچي! کارش نداشتم. فقط اگر يك روز ميخواست ميتونست تو خواب، تو رو گاز بگيره. راستِاش شک دارم که سوسکا از كسي رودربايستي داشته باشند.
ـ همهتون مثل هـ ـ هـ ـ هـ هم هستيد. دَ ـ دَ ـ دَ دستِکم مِثل همديگه شروع ميکنيد. بعدش احساس ميـ ميـ ميکنيد که خيلي کارها رو فِ ـ فِ ـ فِ فراموش کرديد اـ اـ اـ انجام بديد. چشمتون دائم دنبال او – او – او...
ـ اونا ميدوه؟
ـ آره! از اونا دِـ دِـ دِ دِل نميکَنيد. بهاونچه داريد دِـ دِـ دِ...
ـ دِل نميديد؟
ـ آره ! نميديد.
بياختيار گفتم:
ـ يك چيزو ميدوني؟
ـ چه چيزو؟
ـ راستاش دِل کندن يا دِل بُريدن، فقط بهخود شخص مربوط نميشه. بيشتَرش بر ميگرده بهاون چيز يا کسي که قراره بهاش دِل ببندي يا ازش دِل بِکني. دستِ کم من اينطور فهميدم.
ـ ايـ ايـ اي اينها هَمهاش بهانهست!
راست ميگفت. اينحرفها همه بهانه بود. بهانهيي براي نگفتنِ آنچه بايد گفته ميشد. مثل هميشه، آدم براي آن که چيزي نگويد، ظاهراً حرف ميزند. و آنچه ميگويد غالباً همان نيست که ميانديشد. ترس از گفتن آنچه دلمشغولي مااست، ما را بهسکوت وا ميدارد. اگر مجبور شويم و چيزي بگوييم گاه کاملاً مخالف همهي چيزهايي ست که بهآن فكر ميكنيم.
ـ ميخوام بِرم بيرون کمي قدم بزنم. شايد حالام بهتر شه.
ـ منام ميآم!
دلام ميخواست فرياد بزنم که ميخواهم تنها باشم. گفتم:
ـ خوشحال ميشم!
ـ باـ باـ با...
ـ ميدونم! بايد کمي صبر کنم!
ـ آره.
شمع را برداشتم بهطرفاش رفتم. اما وحشتزده برگشتم. آنچه ميديدم باور کردني نبود، حيرت آور بود. ساسِ بزرگي بهاندازه يک انسان، در جاي خالي من خوابيده بود؛ سياه و قهوهيي. شمع را انداختم و از ته دل وحشتزده فرياد کشيدم. با صداي خودم از خواب پريدم. عرق سردي روي پيشانيام نشسته بود.