خسته ام.
و اي‌ كاش اين‌حرف مي‌توانست تمام احساس مرا در روزهايي كه مي‌آيند و نمي‌پايند و كاهلانه سپري مي‌شوند بازگويد. اي‌كاش مي‌توانست مرا از انديشيدن بيش‌تر براي باز گفتن آن‌چه كه نيازمند بازگويي بيش‌تر است بي‌نياز كند.

سردم است.
و اي‌كاش اين‌حرف مي‌توانست تمام نياز مرا به‌گرمايي كه از تو سرچشمه مي‌گيرد و من آن‌را به‌طرزي خسته‌گي‌ناپذيرپيرامون خويش جست و جو مي كنم و هميشه حضورش را آرزومندانه طلب كرده‌ام به‌روشني بازنمايد.

سرگردان‌ام .
و مي‌دانم كه اين‌حرف به‌تنهايي قادر به‌بازنمايي تمام بار طاقت‌فرساي خسته‌گي من در انزواي فصل سردي كه بي‌گمان از روزهايي بسيار دور آغاز شده و مرا در خود و با خود به‌گودناي زماني دور ودراز مي‌برد و باز نمي‌آورد نيست.

دل تنگ‌ام.
و فقط تويي كه مي‌داني دل‌تنگي تنها حرفي است كه مي‌تواند به‌تنهايي تمام بار عاطفه‌ام را به‌دوش كشد، آن‌را به‌تو منتقل كند و مرا از بازگفتن بيش‌تر احساس‌ام بي نياز كند.
مرا از ميان چنگال اين سرماي گزنده جدا كن، به‌سرگرداني‌ام خاتمه بده و گرماي با خود بودن را اگر مي تواني از من دريغ نكن!
● انتظار

در طلوع آفتاب
به‌اشتياقي سوزان
از دريچه‌ي چارتاقي‌ اطاق‌ام
به روياي ساده‌‌يي كه تويي
نگاه مي‌كنم.

دردمندانه
در هوايي كه مرا
از هر عشقي بي‌نياز مي‌كند
نفس مي‌كشم
و چشم انتظار حدوث آن لحظه‌ي نامعلوم
آن لحظه‌ي ناچيز و نادري هستم
كه نام‌اش خوش‌بختي است
و جز با حضور تو معنا نمي‌‌يابد.

در غروب آفتاب
شرمسار و تلخ
در برابر شامگاهي ديگرم.

بي‌‌خاطره‌‌يي از تو
تا مرا
از هر عشق ديگري بي‌نياز كند.