‌‌هميشه همين‌طور است.
همه‌چيز با يك سوال ساده آغاز مي‌شود. پرسشي که پاسخ دادن به‌آن در بدو امر بسيار ساده به‌نظر مي‌رسد و تو براي پاسخ دادن به‌آن کلي بي‌تابي مي‌کني.

«آجرها را با نوك لرزان انگشت‌ها مي‌شمارم؛ دانه به‌دانه‌. ديوارها را پشت سر مي‌گذارم؛ رج به‌رج. گيج وگول از کوچه‌هاي خاکي و خلوت مي‌گذرم، به‌خيابان‌هاي روشن و عريض مي‌رسم. چشم چشم را نمي‌بيند و من پشت هر پيچ را بي‌صبرانه جست‌ و جو مي‌کنم.
هميشه از پيش مي‌دانم که تو را غفلتا، جايي خواهم يافت که هرگز انتظارش را نمي داشتم.»


از خواب بيدار مي‌شوي.
روز پرده‌هاي بلند و سفيدش از بندهاي نامريي آويزان كرده است‌. مي‌خواهي از تخت پا‌يين بيايي، اما با چشم‌هايي مالامال از حيرت در شگفتي محض مي‌بيني كه شب را در رختخوابي پر از سوال‌هاي گوناگون به‌صبح رسانده‌يي؛ سوال‌هاي گوناگوني که بي‌پاسخ مانده‌اند. سوال‌هايي که نمي داني کجا و کي آمده‌اند اما مي‌بيني كه توي ذهن از پا‌در‌آمده‌ات روي هم تل‌انبار شده‌اند. ديگر هيچ‌چيز يادت نمي‌آيد. به‌خاطر نداري آن پرسش ساده‌يي که راه‌ات را با آن شروع کرده‌اي اصلا چه بوده است، به‌خودت مي‌گويي: «چاره‌يي نيست.» ـ وآهسته از روي تخت بلند مي‌شوي مي‌روي تا سرماي رخوت انگيزِ شب گذشته را از تن‌ات براني و به‌جاي آن گرماي زنده‌گي را زير پوست‌ات احساس کني. حتا به‌درستي نمي‌داني توي اين لحظه‌، اميدوار هستي يا مايوس. اما وقتي حرکت مي‌کني و از جايي به‌جايي مي‌روي صداي جينگ جينگ ِريختن صدها حلقه‌ پرسش دست و پا گير را توي ذهن‌ات مي‌شنوي كه زماني دور، از سر و کول‌ات بالا رفته‌اند، در نهانخانه‌ي ذهن‌ات جا‌خوش كرده‌اند، ذهن‌ات را برآشفته‌اند وآشفته‌گي‌ات را بي‌مرز كرده‌اند. دست و پاي‌ات توي حلقه‌هاي تنگ، توي حلقه‌هاي نفس گيرِ و تنگ ِسوال‌هاي بي‌پاسخ گير مي‌کنند.

« صدايي مي‌شنوم که پيوسته مي‌گويد :
کاش آن دري که بي‌گاه بر‌گشودم‌اش ، هميشه بسته مي‌ماند و من هرگز تنهايي ساده‌ام را که به‌روزگاراني دراز به‌ نازکاي شمعي‌اش مي‌آراستم با روشنايي تاريک و پر اضطراب او نمي ‌آميخت‌ام .»



بلند مي‌شوي پرده را کنارمي‌زني .
روز به‌پنجره‌ات رسيده است. از پنجره بيرون را نگاه مي کني. هزاران ديوار در برابر هزاران ديوار مي ‌بيني که ساخته شده‌اند تا آدم‌ها را از هم جدا کنند. هزاران سقف كوتاه و دود گرفته، تا آسمان را از آغوش آن‌ها بگيرند و چهارديواري دخمه‌يي باشد براي مدفون شدن صداي تمام سوال هاي بي‌پاسخي که روز و هر شب، کاهلانه تکرار مي‌شوند و مثل لباس‌هاي چرک، روي هم آوار مي‌مانند و تو هيچ‌وقت نمي‌داني که کي مي‌تواني به‌آن‌ها جوابي درخور بدهي.

«بال‌هاي‌ام را به‌تو دادم، تا معصومانه گفته باشم، پرواز را بي‌فرمان تو، هرگز تجربه نخواهم کرد.ـ و تو آسمان روياهاي مرا بي‌رحمانه ناديده گرفتي.
در مسير نا‌آزموده‌ي پرواز، همه چيز را چندان عبث يافتي که من، به‌يک‌باره يقين کردم كه در آغوش گرفتن زيبايي و برگزيدن فرصت يگانه‌ي رهايي با تو، براي هميشه بي‌معنا خواهد ماند.»


تا آشپزخانه راهي نيست، اما دل‌ات مي‌خواهد جوري اين مسير را پشت سر بگذاري‌ که زمان، حسابي از تو جلو بيفتد. به‌اين اميد که سوال‌هاي به‌جا مانده را با خودش بردارد ببرد و تو را از بند آن‌ها رها کند. بي‌آنکه دل‌ات بخواهد در قاب تاريك آينه در يك لحظه‌ي نادر، خودت را نگاه مي‌کني و به‌سرعت مي‌فهمي که اين تنها کاري است که هرگز نمي‌بايست مي‌کردي‌. زيرا كه با ديدن تصويري نا‌باورانه از خود، صداي زاري غمناكي را از دورست‌هاي جان‌ات مي‌شنوي.

« بگذاريدش همين‌جا!
درست رو به‌روي من. مي‌خواهم به‌چهره‌اش خوب نگاه كنم.
بگذاريدش همين‌جا!
دست‌هاي يگانه‌اش را بگذاريد روي سينه‌ي پر آه‌اش و پيکرش را عريان كنيد؛ عريانِ عريان.
چهره‌ي اندوه‌بارش را با چيزي نپوشانيد، زيرا كه مي‌خواهم روي در روي او بايستم و براي از دست رفتن‌اش گريه ساز کنم.
آي! اين جسد بي‌جان، که اين‌گونه بي‌صدا بر خزه‌ي آينه‌ها خفته است روياي ديرين من است، هم از اين‌سان عطشان، كه از خود رفته است اكنون، بي‌صدا و بي‌نام.
بگذاريدش اين‌جا و به‌آسمان بگوييد که بر دلِ داغدارِ من ببارد...»


از خودت فاصله مي‌گيري. مي‌روي که دست و روي‌ات را بشويي. اما قبل از آن، بايد نگاهي به‌ساعت بيندازي؛ حالا احساسات‌ات، همه با هم، از خوابي عميق بيدار مي‌شوند!
زمان براي رسيدن به‌محل کار، حتا کم‌تر از آن است که بتواني سر و صورت‌ات را بشويي. در چند روز اخير، اين چندمين بار است که اين اتفاق تکرار مي‌شود. پس ناخود‌آگاه مي‌دوي، از اين اتاق به‌آن اتاق مي‌روي و تنها چيزي که حتا يک لحظه راحت‌ا‌ت نمي‌گذارد، شنيدن صداي جينگ جينگ حلقه‌هاي به‌هم پيوسته‌ي سوال‌ها و ابهامات تمامي ناپذيري است که تا ابد، شايد جزيي از وجودت خواهد بود.

« کاش مي‌توانستم خيس و خردينه و چسبناك، هم‌چنان در زهدان بمانم. پيچيده به‌خود، پيچيده به‌دور خود، دور از نگاه ديگران بياسايم. کاش مي‌توانستم چشم بر جهاني اين چنين نگشايم، که مي بايست، هوا را درآن، ذره ذره، از ميان آجرها و ديوارهاي‌اش تنفس کنم. کاش مي‌توانستم از بوي تن‌ام، که هميشه، به‌بوي تن تو آميخته است، و نشانه‌ي مرگ روياهاي من است، شرمسار نباشم.»