ميخكوب شده بودم.
مثل آدمي از ياد رفته واايستاده بودم پشت پنجره كوچكه داشتم اينور و آنور پرچين را نگاه ميكردم. گُلهاي زرد كوچولويي كه باغچه را پر كرده بودند چنان واسه آدم عشوه ميآمدند همچين ناز ميفروختند كه بيا وتماشا كن؛ انگار نوبرش را آورده بودند. اما من چه عُنُق بودم! هيچ محلشان نميگذاشتم. غرق افكار تاريك خودم بودم و دمدماي غروب بود. دمدماي غروب هم هوا آنقدر دلگير ميشود كه آدم را دِقمرگ ميكند. هوا خودش يكجورهايي قمبرك زده بود. لامصب مثل يكتكه چرم چِِغر بود. جُم نميخورد. آن دور دورها ابرهاي سياه و هراسآور رديف بهرديف صف كشيده بودند. همچين بيفكر و خيال رو بالهاي بلند باد لم داده بودند و ميلغزيدند و ميرفتند و ميآمدند كه آدم ناخواسته فكر ميكرد حالا چي قراراست با خودشان بياورند.
همينجور يكبَري لم داده بودم بهقاب پنجره، آدمها و ماشينها را كه با سرو صدا ميگذشتند نگاه ميكردم.
دخترها و پسرهاي بيگِل ونمك، يكي از يكي بدتر، هرّهكرّهكنان از خيابان رد ميشدند. دَرِ گوش هم چيزهايي وز وز ميكردند و بعد قاهقاه ميخنديدند. آنطور كه گاهي من هم بدون آنكه بفهمام چرا، پُقي ميزدم زير خنده. از آن دورترك يك آقاهه ميآمد كه هيكل پَت و پهن و قيافهي برمامگوزيدش آدم را به دلشوره ميانداخت. پوست صورتاش چنان لَك وپَك داشت كه انگار يكشب تا صبح پشهها ترتيباش را چنان داده بودند كه خوشقياقهگي براي هميشه از چهرهاش رخت بربسته بود. تو دستاش هم قلادهي يك سگ بود، كه خدايياش خيلي خوشگل بود. با پاهاي بلند و كمر چالافتاده، با گوشهاي بَلْبَلهاش. پشت سرش چهار تا دختر بودند. هر چهارتاشان بهلعنت خدا نميارزيدند. اما پشت سرآنها يك دختره ميآمد عينهو آهوبره. با اندامي كشيده و پاهايي خوشتراش، با چشمهايي درشت ومشكي و صورتي: آـ درست مثل ماه. گفتم مثل ماه اما انگار بايد ميگفتم مثل ماه شب چارده. چون قلب آدم رضا نميدهد از خوشگلياش كم و كسر بگويد. همچين ميخراميد كه اگر آدم تو نخاش ميرفت لقوه ميگرفت. از آن بر خيابان سه تا پسر ميگذشتند يكي از يكي بد قيافهتر. و چون از سگه ميترسيدند راهشان را كج كردند انداختند اينبر خيابان كه از كنار پرچينهاي سايهدار ميگذشت و فضاي بيشتري داشت. از كنار هم كه گذشتند دختره يكهو واايستاد برگشت و با صداي بلند گفت:
ـ درش را مي گذاري يا برايت بگذارم؟
آن يكي هم نهگذاشت نهبرداشت با صداي مسخرهيي كه انگار از شرم يا از ترس ميلرزيد گفت:
ـ جون آبجي درش را گذاشتهاند سفت سفت است، پلمپاش فابريك است.
دختره كوتاه نيامد. گفت: ـ خوب پس اشتباه پلمپاش كردهاند. چون حرف كه ميزني انگار صداش سر و ته شنيده ميشود. شايد هم قوهي ماسكهات ايراد برداشته. بهجاي حرف زدن تركمان ميزني. ماندهام با اين اشتباهي كه شده از كدام سر لقمه را ميلمباني، عَنْ...تَر...
پسره كه رنگ از روش پريده بود زير لب چيزي گفت و بعد يكهو ديدم دختره نهگذاشت نهبرداشت رفت طرفشان صاف زد زير گوش پسره. خدايياش صداي ضربه آن قدر واضح بود كه اولاش كمي ترسيدم. يعني يكهو دستهام را گذاشتم رو گونههام. آن دوتاي ديگر ماستها را كيسه كرده بودند پَس پَسَكي ميرفتند. ديدم كه پسره با غيظ و نفرت نگاه اش كرد. و بعد ليچار بود كه از دو سر بافته شد. هر كسي هر چي داشت بار آن يكي كرد و اگر هم كم وكسري چيزي پيش ميآمد از مال ديگران مايه ميگذاشت. دختره با نگاهي شرزه، آنقدر خوش بَر و رو بود كه من مادر مرده از ترس چشمهام را درويش كردم نكند دلام را پاك از دست بدهم. پسره، لاغروي گردن درازي بود كه آدم رغبت نميكرد بهاش بچسد تا چه رسد به اين كه نگاهاش كند. اين را البته دختره گفته بود. بلا بهدور مثل مارچسونهاي بود براي خودش. اما شرارهي نگاهاش آنقدر غيظ و غضب داشت كه گفتي دير بجمبي دختره را در آتش نگاهاش پاك سوزانده است. بعد كه ديگران هم آمدند براي پادرمياني، هر كدام از آنها رفتند سوي خودشان. اينطور بود كه عطاي پنجره را در آن عصر دلپذير بهلقاياش بخشيدم رفتم لباسهام را پوشيدم گفتم يك توك پا خبر مرگام ميروم كنار ساحل قدم ميزنم. خودم خوب ميدانستم كه آندخترهي خدا خوب كرده رويم تاثير انكار ناپذيري گذاشته بود. پاك دلام را برده بود.
از روز حتا بهقدر ِيك پشت ناخن چُسكي نور باقي نمانده بود. شب با شهوت سيري ناپذيرش پنهان نشسته بود. سر فرصت ته و توي روز را مِلچ و مِلچ خورده بود. حالا كه ديگر همه چيز در اختيارخودش بود دست و پاش را دراز كرده بود افتاده بود رو زمين خدا. آنُقدر سياه بود كه چشم انداز نگاه آدم را ميبريد ميكرد بهاندازهي يكقابدستمال دلگير وسياه .
كُتام را انداختم گِل ِ شانهام زدم بهكوچه.
كوچه پر بود از تنهايي...
تن/ هايي ...
تن/ ها / يي.
توي كوچه نرمه بادي مي آمد كه آدم را كرخت مي كرد . نسيمي خنك بود كه مي وزيد . انگار وقتي درهاي جهان باز و بسته مي شد دامن تاريك شب تكان مي خورد. سكوت چين برميداشت و مثل آدمي كه به خوابي خوش رفته باشد آشفته مي شد و جاش را به صدا مي داد و دوباره پاورچين پاورچين برميگشت، مثل تخته سنگي عبوس راه را بر صداها مي بست. آن وقتها خنكاي سرگردان ساحل پر مي شد از ذوق، پر ميشد پر مي شد از شوق پر ميشد از هزار جور بوي عطر. بعد ميدويد ميآمد بالا با سرزندهگي توصيفناپذيري ميرفت تو سر و گوش آدم. تمام تن آدم را وامي سُكيد.
از همان سَرْبَند كه دختره را ديدم ازهمان وقت كه با زيبايي دست نيافتني اندامهاش لرزان لرزان از كنار پرچين ميگذشت و گرماي نفسهاش با آغوش من آن قدر فاصله داشت كه ميتوانستم حتا بوي تناش را حس كنم انگار تتمهي ناچيز عقلام را يكسره از دست دادم. پاك خُل و چِل شدم. گفتوگوي زبان ِويرانگر اندامهاش با دل من همچين بود كه گفتي هزار مرغ ترانهخوان در چال گودافتادهي مغزم، سر هيچ و پوچ قيل وقالي راه انداخته بودند كه حتم دارم عالم و آدم پيش از آن نظيرش را بهياد نداشت. رفته رفته يادم آمد لبخندش را هم از پشت قاب دلگير پنجره براي يك لحظهي كوتاه ديده بودم. لبخندي كه مثل گزليكي حرام كننده تا دسته در جانام فرو رفته بود. لبخندي كه مثل لبخند خدا بود، در پايان روزي كه آدم از درد و رنج تلخ تنهايي و دور افتادهگي بهته خط رسيده است.
و آنوقت تنگ كلاغ پر بود.
چشمهاي من ماه را ميخواست و خسته و گيج دمبالاش دو دو ميزد و ماه نبود. هنوز بَر و روش را آنطور كه بايد و شايد نشان نداده بود، جونكه ابرهاي سياه دورهاش كرده بودند برده بودناش آن پس و پشتها كه مثلا بهكَس كَساناش نميدهيم و اينقبيل حرفها. هوا بفهمينفهمي سرد بود. نفس را كه بيرون ميدادي بخار ميشد تو روي آدم واميايستاد، پوست را يكجورهايي تحريك ميكرد. آدم پيش خودش فكر ميكرد اگر اين آسمان كوفتي از سر دلسوزي و اين مدل حرفها يك نرمه باراني چيزي ميزد تنگاش، چه مي شد اين هوا!
و باران نبود.
خدا خواب بود؛ نهآسمانغرمبهيي نهبرقي نهسري نهصدايي. نصفي زمستان بود نصفي نبود.
و خدا خواب بود انگار.
دلام را زدم بهدريا از كنار راهي كه از ميان پرچينهاي كوتاه ميگذشت راه افتادم.