كودكي‌ام ملال مداوم بود، جواني‌ام شكست مداوم و اكنون‌ام ملال آن‌ شكستي كه نمي‌توانم فراموش‌اش كنم و سال‌هاي آزگار است كه به‌طور مداوم با آن روزگار مي‌گذرانم. اين‌وضع، بخواهم يا نخواهم مرا به‌تنهايي محض و به‌بي‌هم‌چراغي ابدي محكوم مي‌كند: بايد زنده‌گي‌ مستقل‌ام را در انزوايي خاموش سپري كنم، غرق در موسيقي در تمام ساعات شبانه‌روز حتا وقت خواب، معاشرت با دوستان انگشت‌شمار، گاهي سينما و در همه‌حال با چشم‌هاي بسته به‌روي تمام زيبايي‌هاي زنده‌گي. اگر اين زنده‌گي بهشت برين است، من متقاعد شده‌ام كه «آدم» اين بهشت من‌ام، كه مي‌بايست و اكنون و براي هميشه از آن رانده شده‌ام. پس در اين حال باقي مي‌مانم: تنها، منزوي و مغرور به‌شكست‌هاي بي‌شمارم، تا روزي برآيد كه ديگر نباشم، تا آن‌كه برآيد.

1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
چرا اینقدر منفعل؟