« ...و آرزو »
کاش باد بودم
آزادگَردِِ پیرهن نازک تو
گرد برگرد تنات.
یا
غباری خُردترک
که میتوانستم بود
رقصان
بر آستین بلند جامهات.
يا خون سفید ملحفهیی سرد
در زیر تنات.
کاش این نبودم
که هستم:
جثهیی عظیم
در کنارت
سنگی گران
بهپایات
و خاری ناچیز
در کفات
ور نه،
چه خواهیم بود
جز زوزهی وحشتانگیزخشمي
در دهاني بهدرد گشوده
بههنگامیکه نگاه
آن را
از زور ملالي مبهم
پرتاب میکند.
تفی از سر نفرت
گره شده در گلوگاهی
بههنگامی که نعرهیی بیصدا
برانگیخته از رنجشي پنهان
در سکوت عریان خود
خفه میشود.
کاش چیزی بودم
چنان کوچک
که میتوانست بهچشم بیاید
نه چنانکه هست
ناچیز
که جز از دیده
بر نمیگذرد.