بيست و سوم مهرماه
دركه.
كلاغه داره قارقار ميكنه. تنهاست. از رو شاخهي تاريكِ يك درخت تاريك، بلند ميشه بال ميزنه ميپره ميره دورتر، صداش پر از تاريكيه، همينطور بالهاش، همينطور كه تو درختهاي تاريكي كه تو درهي تاريك هيچ صدايي ندارند. هيميره هيميره و هي تنهاييشو با خودش ميبره تو صداي تاريكاش، تو بالهاي تاريكاش تو درهيي كه پُره از تنهايي و پُره از تاريكي كه زير نور ماه كه اون هم سرده. كسي كه همراه منه گاهي جلو ميره، گاهي عقب ميمونه. اونم چشمهاش تاريكه، اما تاريكياش تو تاريكي برق ميزنه. چشمهاي من تو تاريكي برق نميزنه. صداي كلاغه تو كلهي سنگي كوهها ميپيچه با نور سرد ماه كه صدايي نداره كه نميپيچه؛ فقط ميريزه، صاف و سرد و يكنواخت. كلاغه ميگه: «قارقار.» صداش تاريكه. از دل تاريكي ميگه: «هستي؟ هستي؟» از من فاصله داره. هي داره ميره، هي داره ميره. ميگم: «آره،» سگه زوزه ميكشه. ميگم: «ميشنوي؟» انگار داره ناله ميكنه. مثل روز كه داره جون ميكنه. روز مُرده اما خودش نميدونه كه مُرده، فقط كلاغه ميدونه، و سگه و ماهه، كه هي سرده هي روشنه هي پايين ميياد تا صداها رو بيشتر بشنوه كه نميشنوه. ميگه: «چي شده؟» پاهاش داره از پشت سر ميآد. صداش تاريكه. ميگم: «براي همينه كه.» نه، اينطوري نميگم. ميگم: «روز مُرده براي همينه كه داره جون ميكنه.» كلاغه يك لكهي تاريكه، تو تاريكي روشنتر دره كه از اونجا قارقار ميكنه. ميگه:« اتفاقي افتاده؟» راه باريكه، قد اينكه دو نفر بتونند بهزحمت كنار هم راه برند. اما اون كنار من راه نميره. گاهي جلو ميره، گاهي عقب ميمونه. ميگه: «تو داري گريه ميكني؟» صداي پاش تو تاريكي، تاريكه. مثل صداي كلاغه كه قارقار ميكنه و صداش تاريكه. مثل صداي چشمهاي من كه گريه نميكنند، اما اشك رو عق ميزنند. ميگم:« نه، گريه نميكنم.» اما صداي اشكهام كه تاريكاند اينو نميگند. ميگم: «كلاغه داره قار قار ميكنه چونكه روز نميدونه كه مرده كه داره جون ميكنه.» رو باريكهي راهِ مالرويي كه بالا سرمونه، چهار تا الاغ تو تاريكي واايستادند دارند ميجوند. ميگم: «تو كجايي؟» اينجوري ميگم: «ميشه بگي تو كجايي؟» حالا جلو من داره راه ميره. هيكلاش تاريكه مثل چشمهاش كه من با چشمهام حسشون ميكنم. الاغها سرهاشون رو كردهاند تو جوالي كه بهگردنشون آويزنه. اونجا تو جوال نفس ميكشند. هي ميجوند هي نفس ميكشند هي ميجوند. من نفسهاشون رو با چشمهام حس ميكنم. جويدنشون تاريكه، همونطور كه نفس ميكشند، كه نفسهاشون هم تاريكه. آسمون بالاي سرمونه، بالاي بالاي همهي صخرهها، روي تمام درختها، روي سقف تمام قهوهخونهها، اون بالا كه تاريكي هنوز نهتاريكِ تاريك، نه روشنِ روشن. اونجا كه گاهي اينه، گاهي اون اما هيچكدوم نيست. مثل روز كه مرده، اما هنوز داره جون ميكنه چونكه نميدونه مرده.
سياهي كوه، با تن لخت سنگياش لم داده بهتاريكي غروب، كه نه تاريكِ تاريكه نه روشن روشن. ماه اونقدر پايين اومده، اون قدر پايين اومده كه ميتونه نفس خستهي زمين رو حس كنه، حتا نفس تند منو، حتا نفس گرم اونو كه ميگه: «تو خيلي تنهايي، نه؟» داره جلوم راه ميره. پاهاش تاريكه مثل زمين كه تاريكه مثل صداش كه تاريكه و من بهتاريكي نگاه ميكنم كه فقط يك چراغ روشن داره: ماه! زمين تو صورت سفيد ماه نفس ميكشه، نفس ميكشه من تو صورت ماه نفس ميكشم، كلاغها و الاغها و سگها تو تاريكي نفس ميكشند و شب فقط يك چراغ داره كه خيلي دوره، مثل من كه فقط تو رو دارم كه خيلي دوري. ميگم:« ميتونست جون نكنه وقتي كه مرده، اگه ميدونست.» داره جلوم راه ميره. ميگه: «ماه رو ديدي؟» كلاغه صداش تاريكه، ماه پايين اومده، روز داره جون ميكنه. ميگم: «ميتونست جون نكنه، اگه ميدونست.»