با يك چهرهي پير شده، يك چهرهي خسته، يك چهرهي از پا درآمده، در خود شكسته، از ياد رفته، چه ميتوان كرد؟چشمهاي ناباور سخت خستهاند و دستهاي خالي، گسترهي بيمرز بقاياي خاموش ناكاميهايي است كه از نقدينهي يكعمر تلاش صادقانه محروم ماندهاند. گاه سگجاني آدم نفرين ملعنتباري است كه بهسادهگي او را رها نميكند. روزي كه در زير سايهي شبي كابوسوار ميگذرد، همسنگ لحظهيي است كه تا ابد كش ميآيد. ـ و ساعتها، و ساعتها و ساعتها كه تكرار صرف گذشتهيي است كه راه بهدهي نبرده است. آرزوهاي محال، لاجرم محال بهنظر نميرسد. خاطراتي كه بازتاب آرامشاند و جايگاه دلتنگي، هنوز هم از دوردستهاي دور بهچشم ميرسند و پاهاي خسته، در تلاشي نوميدوار، استواريِ ديرپاي آنها را بهسرانگشتاني مردد بيهوده محك ميزنند. گيرم كه باد سرمستيهاي شادمانه، هنوز هم بادبانهاي برافراشتهي اميد را لت ميزند اما در اين غروب تنگدست كه راه نفس كشيدن را بهروي لحظههاي باقي مانده بسته است و در پرتو ناچيز نوري كه از خود بهجا ميگذارد، گلها و سنگها را بهيك شكل بازتاب ميدهد، بهچه چيزي ميتوان دلخوش كرد؟ بهدنبال چه چيزي ميتوان بود؟ راه پيدا نيست. جادههاي ارتباط تاريكاند. مقصود معلوم نيست. آن پايينها هنوز هم رشتههاي عنكبوتي نور كه تار و پود فرش اميد را در هم ميتند روي كاشيهاي آبي مواج ميرقصد و تو صداي موجهاي پياپي يك نفرين سالخورده را با هر نفسي كه ميكشي ميشنوي. نميخواهي تسليم شوي. نميكوشي خودت را آزاد كني. فقط دست و پا ميزني؛ بهسرعت بالا ميآيي و بهيك چشم بر هم زدن، دوباره بهعمق ميروي. چيزي تكرار نميشود. با چشمهاي اشكبار ميبيني كه همهچيز تمام ميشود و فقط تويي كه با سماجت احمقانهيي حرفها را در سرت تكرار ميكني. «آدم تا زنده است بايد آزاد باشد.» ـ حتا بهقيمت انكار عشق كه در فقدان آزادي مطلق، روزي آزادي واقعي بود؟ اين عرض لعنتي محدود است و پاياناش ناگزير. وقتي بهديوار ميرسي بايد برگردي و تا ديوار ديگري كه پيش روي توست دوباره بالا بروي. بايد نفس بگيري، پايين بيايي و دستها و پاها را بهتلاش و تكاپو وادار كني تا از جريان آب و موجهاي ريز و درشتاش عقب نماني. «من بيتو ميميرم.» ـ (تَوَهم بود، نه؟) «بيا آشتي كنيم.» ـ (تَوَهم بود، نبود؟) با اين كه روز، كيفيت روز را ندارد و زندهگي در خلنگزارهاي سترون نامرادي، جريان بيبديل شكوفايي را از ياد برده است، اما دل در پريشانيهاي ماندهگارش، هنوز هم نوميدوار ميطپد.
حالا كه روزهايات خالي است و دستهاي نوازشگرت از انجام وظيفهي نحوستبار هميشهگياش سر باز ميزند، با ذهن و زبانات چه ميكني؟ بهتر همان كه بادبانهايات را جمع و جور كني و بهساحل بروي. ناكامي هميشه چيز بدي نيست. واقعيت اين است كه تو هرگز صياد خوبي نبودهاي، اعتراف كن! صيد بيدست و پاي ارزاني بودهاي كه دام تهي هر صيادي را از بركت وجود خود انباشتهاي.«اگر ميدانستم حرفهايات از روي حسادت است، تا ابد تو را ميپرستيدم.» ـ تو اعتراف نميكني. اين اعتراف تو را بههيچ چيز نميرساند. عابدي اگرهست، تو معبودي نيستي كه پرستشي از اين دست سزاوارانه را بهنصيب بري. تنها دام است و دانه، و ناگزيري تقديري كه بهانكارش استخوان ميفرسايي. زني برايت مينويسد: «من ناظر خاموش نگرانيهاي توام.» و مردي گيجي كه يك قفس خالي توي دستهاي آونگوارش تكان ميخورد در خيابان بهتو تنه ميزند. مرد عذرخواهي نميكند. با همان گيجي ارواحوارش زير لب ميگويد: «پسرم عاشق پرندهها بود.» ـ و منتظر حرفي از طرف تو نيست. همانطور كاهلانه بهمسيرش ادامه ميدهد. در پي تغيير چيزي نيست، فقط راهاش را عوض كرده است. راهي كه او را عوض كرده است.