غالبا يك گفت و گو وقتي طولاني ميشود كه حرفها بهطور مستقيم بهزبان نميآيند؛ مبالغهيي كه نيازمند هيچ رضايتي نيست. زندهگي هم از همين كيفيت برخوردار است؛ وقتي آدم نميداند چه ميخواهد و قرار است چه كار كند فقط ميتواند روي يك نقطه توقف كند و شاهد بيدست و پاي بهدراز كشيده شدن بيهودهي چيزي باشد كه نام پرآوازهاش زندهگي است و كيفيتاش با هر چيزي ميتواند مقايسه شود، جز خود زندهگي.ـ خود زندهگي، با همهي سادهگي و زيبايياش. (مردي كه ماشيناش اين است، خانهاش اين است، زندهگياش اين است، محل كارش اين است و...) مقايسهها كه هميشه گمراهكننده و توهينآميزند. ناچارم اعتراف كنم كه اين حرفها آنقدرها كه در بدو امر بهنظر ميرسد تازهگي ندارند. تا گلو غرق در توهمايم و خود را كاملا محق احساس ميكنيم. نميتوانيم جانبدارانه نگاه نكنيم و آنچه كه هميشه ناديده ميماند نياز انسان بهداشتن كسي يا چيزي است كه او را چنان كه هست در نظر بياورد و در غياباش، فقدان بيكم و كاست شادي و سرشاري تنها احساسي باشد كه ميتوان از آن حرفي بهميان آورد. احساس عجيب جداماندهگان را دارم و ميدانم كه نگاه كردن از پنجره بهخيابان خوب است. ديدن كارگراني كه بلوكهاي سيماني كهنهي جدولها را بر ميدارند و بهجاي آن بلوكهاي تازه ميگذارند لذت بخش است. (تو هم اينها را ميبيني، نه؟) اما ترديد كردن در چهارراهها و نشان دادن گيجي در انتخاب راه و مسير بياندازه خندهدار است. مردي كه سوار موتورسيكلت بود و كسي را هم تركاش نشانده بود كنارم ايستاد و گفت: «چهجوريياست آقا؟» ـ و من در آن وانفسا فقط ميتوانستم فكر كنم كه سوالاش چهقدر قشنگ است. (چه جوريياست آقا؟) شاهپركي كه كنارم نشسته بود جوري نگاهام كرد كه من حس كردم فقط آن مرد نيست كه اين موضوع را ديده و از آن تعجب كرده است. (چه جوريياست، آقا؟) شگفتزدهگي او رنگي از خشونت داشت و من طبيعتي مردانه را در نگاهي كه از گوشهي چشم بهمن ميكرد باز ميشناختم. زبان و ذهني كه سرشتي شوخطبع دارد اما اثرش چيزي شبيه لبهي درخشان تيغي است كه قاطع و بُرنده، در خلوت تاريك حمام بهانتظار دستي از جان شسته باقي مانده است. ميدانم كه هميشه در چهار راه ترديدها سرگردان بودهام. و در آندم كه شاهپرك خنديد فكر كردم بهتر است كه آدم كفشهاياش را بپوشد و روي تختخواباش دراز بكشد و بگذارد هر وقت دوست دارند از ته دل صداياش كنند و بهاو اطمينان بدهند كه هيچچيز آنطور نيست كه بهنظر ميرسد، و آينده آنطور كه بهحدس و گمان در ميآيد اتفاق نميافتد. بعدها ميتوانيم شعر بنويسيم ـ چطور بگويم؟ ـ ميتوانيم هر چه دوست داريم و هر چه لازم است بنويسيم. گاهي هم اگر دوست داشتيم ميتوانيم بپرسيم: «چه جوريياست، آقا؟» ـ اين را البته بهخاطر من بپرس. بهخاطر من، كه هميشه دوست دارم صدايات را بشنوم و با بهزبان آوردن نامات، بال زدن پرندهي شادي را دفعتا در ذهنام حس كنم. حتا وقتي كه صداي تو مثل هميشه رسا نيست و لبخند بيرنگ شدهات، جريان فراموشكار بيمقصدي است كه مثل سايهي يك تحريك عصبي تند بر روي لبهايات باقي مانده است باز هم دوست دارم آن را بشنوم. آخرين قسمت اين ماجرا هميشه درخشانترين و در عينحال اندوهبارترين قسمت آناست: وقتي جدي هستيم صادق نيستيم و فقط وقتي مهربان هستيم كه دروغ ميگوييم. بهمن دروغ بگو نازنينام و با من مهربان باش. چرا كه دروغ گفتنات خوب است و صداقتات جديتي است كه مهربانيات را بهمخاطره مياندازد. مهربانيات دروغ خوب و بزرگي است كه در كل راه و در پايان آن ميل ما بهزندهگي را سيراب ميكند. حتا وقتيكه ميپرسي: «چه جوريياست، آقا؟». ـ