برگرديم. بر ميگردم. بايد روي همان نقطهي اول بايستيم. روي همان نقطهي اول كه برگشتگاه زندهگيمان بود ميايستم. اما ديگر نميتوانم صاف بايستم. دائم پا بهپا ميشوم. تكيهگاه ندارم. ذهنام آرام نيست. احساسام آرام نيست. خودم آرام نيستم و هيچچيز با من آرام نميگيرد. از جايي بهجايي پرتاب ميشوم. ميخوابم و آرام نيستم. بيدار ميشوم و آرام نيستم. چيزي در اين دنيا آرام نيست. خبر كوتاه است و واقعه سخت باور ناپذير: مردي بزرگ كه در زندان بر روي اعتقاداتاش پافشاري ميكند فلج شده است و من آشفتهام. آدمهايي هستند كه بهخاطر هيچ و پوچ و صرفا بهدليل اعتقادات دينيشان بهسالها زندان محكوم ميشوند و من نكبت و درد را احساس ميكنم. كساني در سلولهاشان قدم ميزنند و عليه خود اقدام ميكنند و من آرام نيستم. زني از وحشت مرگي طولاني و موهن پشت ميلههاي فولادي فرياد ميزند و من شرم را در تهيگاه زندهگيام احساس ميكنم. چشمهايم را ميبندم كه نور را نبينم. نبايد نور را ببينم. نور بههيچ دردي نميخورد. گويي همهچيز در ظلمت سپري ميشود و روز وهن بزرگي است كه پياپي آغاز ميشود و پياپي بهانتها ميرسد و من فقط ميتوانم خودم را ببينم كه آرام نيستم. ذهنام مثل برگهاي متلاشي شدهي درختي پوسيده بههر طرف سر ميكشد و ترديدها و و ترديدها و ترديدها در پايان وحشتي كه بيوقفه احساساش ميكنم امانام را ميبُرد. درك اينچيزها آسان نيست. خدايا! درك اينچيزها آسان نيست و من دلام هواي تازه ميخواهد. ما هواي تازه ميخواهيم. مدتهاي مديدي است كه ناخواسته بهتماشاي بدكنشيهاي انسان نشستهايم و احساساتمان فقط ميتواند موضوعي دست و پاگير باشد و ميدانيم كه هواي تازه ميخواهيم. با روي برگرداندن چيزي درست نميشود و با نگاه كردن فقط اشك است كه آستينمان را تر ميكند. همهچيز تهوعآور است و آرامشي كه از دست ميرود بهپشيزي نميارزد. واقعا نميارزد. اگر جايي طوفان درگير است و طومار زندهگي آدمهايي در آن پيچيده ميشود، اگر جايي سيل ميليونها انسان را آواره و در بهدر ميكند پس چرا ما در كنارهي ساحلي كه امنيتي درآن نيست هنوز چشم بهراه آرامشي هستيم كه حتا خواستناش هم شرمآور است؟ همينگوي ميخوانم و حالام بههم ميخورد. از آنهمه جملههاي كوتاه و مختصر كه روزي عاشقشان بودم حالام بد ميشود. دلام فاكنر ميخواهد و فرياد، از عمق گلويي كه از درد باز نميشود. دلام اصلا خواندن نميخواهد. حتا نوشتن هم نميخواهد. دلام فرياد ميخواهد. و اين را وقتي حس ميكنم كه زن با چهرهيي تكيده ميگويد: «اين خانه را خدا بعد از بيست سال بهما داده بود كه سيل آمد و بردش.» و من گريه ميكنم وقتي آن پيرهزن ناتوان ميگويد: «از آنجا فرار كرديم اما من هنوز فكرم پيش مرغهايام است و نميدانم چه بلايي سرشان ميآيد.» قبلا اين حرف را در داستان «آنسوي پل» همينگوي خوانده بودم و فقط توانسته بودم فكر كنم كه اين آدم چه تخيل شگرفي دارد، چه خوب ميفهمد چه بايد بنويسد تا آدم باورش كند. اما الان ميبينم كه او فقط خوب نگاه كرده است. خوب شنيده است و خوب ضبط كرده است. و ما چه ميكنيم؟ چرا خوب فكر نميكنيم، چرا خوب نميشنويم و چرا خوب ضبط نميكنيم؟ راستي، عينكام كجاست؟