خدايا! چرا ذهنام آرام نميگيرد؟ چرا از خواب بيدار نميشوم؟ چرا اين كابوس تمام نميشود؟ چرا اصلا بايد اين اتفاق بيافتد؟ در روزي بياندازه نحس كه اتومبيل در قوس ميدانچهيي توقف ميكند من در دام خردكنندهي اين كابوس بيهياهو فرو ميافتم. چرا من بايد در چنگ چنين كابوسي گرفتار بشوم؟ چون كه در زير درختي در زل آفتاب ايستادهام. چرا فكر ميكنم كه در دام افتادهام؟ اصلا كدام دام؟ چرا از حقيقت فرار ميكنم؟ اگر قرار بود روزي با آن مواجه شوم، چرا از اين مواجهه خرسند نيستم؟ كداميك دام است؟ موجهه با حقيقت يا روي برگرداندن از آن؟حسام مرا آنجا نگه داشته است. حسام مرا در روزي چنين نحس در آنجا نگه داشته است. وقتي بهغمزه در را ميگشايد و با لبخندي پر و پيمان و با گامهايي مطمئن بهراهاش ادامه ميدهد حس ميكنم همهچيز تمام ميشود. در آن دم كه پسري خوشاقبال، دشت خوش آب و رنگ آرزوها و اميدهاي مرا بهسايهدستي ميروبد و همهچيز در محاق ميافتد احساس ميكنم چيزي تمام ميشود. شايد همهچيز تمام شده است. من تمام شدهام، او تمام شده است، ما تمام شدهايم و همهچيز بهسادهگي در شكل كامل خود تمام شده است. سادهگي و صداقت بهسادهگي تمام شده است و دروغ بهسهولت ادامه مييابد و من در دام افتاده ام. شايد هم از دام جستهام، كسي چه ميداند؟ مسئله ادامهي يك رابطه نيست. ادامه دادن يا ندادن، خواه ناخواه، مسئلهي رابطهها نيست. حيات و مرگ رابطهها در ادامه دادن يا ندادن نيست. چه بسا رابطههايي كه بدون ادامه يافتن تا واپسين لحظهي زندهگي انسان در ذهن و زباناش ادامه خواهند يافت. مگر جز اين است كه هر چيز بهناگزير در جاي خودش قرار ميگيرد؟ حقيقت كمابيش اينگونه است: با كاستي گرفتن نور شب، خورشيد باز هم خواهد درخشيد و سپيده شال بلند پر شكوهاش را در باد بهرقص در خواهد آورد، در حاليكه روز، گاه بيهودهترين چيزي است كه ميتواند پيش پاي آدم قرار بگيرد. دردها و دريغها، شكوفههاي اجتنابناپذير نيازها و خواهشهايند. چه چيز مرا اينگونه در رنج انداخته است؟ همانقدر كه زنده بودن طبيعت وابسته بهشكوفايي مجدد اجزاءاش بهنظر ميرسد بههمان ميزان نيز حيات يك ارتباط انساني وابسته بهزايش و رويش مجدد نيازهااست. مسئله جاي ديگري است. همانطور كه شاخههاي پر شكوفه ميشكنند، انسان نيز در خود و با ديگران بهشكست ميرسد. آيا همين است؟ مسئله واقعا همين است؟ نه، بهاين سادهگيها هم نيست. شكست البته حرف مفتي است. هيچ شكستي در كار نيست. دائما از وضعيتي بهوضعيت ديگري پرتاب ميشويم و هر زمان كه در وضعيتي نامطلوب از نظر خودمان قرار ميگيريم در مقام مقايسه با وضعيت مطلوب خود را شكست خورده تلقي ميكنيم. مسئله حتا شكست هم نيست. مسئله انسان بودن است. انسان بودن، آري، و در عين حال، همچون شاخهيي شكسته برآب در پرتو آفتاب بهانتظار تلاشي مجدد لحظهها را بيهوده سپري كردن: آنچه اغلب غمانگيز است اين است. و من روزها و ساعتهاي غمانگيزي را سپري ميكنم. روزها و ساعتهاي غمانگيزي كه مرا سپري ميكنند.