● انتظار

در طلوع آفتاب
به‌اشتياقي سوزان
از دريچه‌ي چارتاقي‌ اطاق‌ام
به روياي ساده‌‌يي كه تويي
نگاه مي‌كنم.

دردمندانه
در هوايي كه مرا
از هر عشقي بي‌نياز مي‌كند
نفس مي‌كشم
و چشم انتظار حدوث آن لحظه‌ي نامعلوم
آن لحظه‌ي ناچيز و نادري هستم
كه نام‌اش خوش‌بختي است
و جز با حضور تو معنا نمي‌‌يابد.

در غروب آفتاب
شرمسار و تلخ
در برابر شامگاهي ديگرم.

بي‌‌خاطره‌‌يي از تو
تا مرا
از هر عشق ديگري بي‌نياز كند.
1 Comments:
چقدر بی تکلف!لحظه ی تادری که همیشه در سوز بدست آوردنش و بعد هم در اضطارب از دست دادنش ، زندگی کردیم