● انتظار
در طلوع آفتاب
بهاشتياقي سوزان
از دريچهي چارتاقي اطاقام
به روياي سادهيي كه تويي
نگاه ميكنم.
دردمندانه
در هوايي كه مرا
از هر عشقي بينياز ميكند
نفس ميكشم
و چشم انتظار حدوث آن لحظهي نامعلوم
آن لحظهي ناچيز و نادري هستم
كه ناماش خوشبختي است
و جز با حضور تو معنا نمييابد.
در غروب آفتاب
شرمسار و تلخ
در برابر شامگاهي ديگرم.
بيخاطرهيي از تو
تا مرا
از هر عشق ديگري بينياز كند.