سكوت.
كوچه‌هاي خالي. كوچه‌هاي خاليِ تو در تو؛ مالامالِ از سكوت، غرق در خوابي طولاني. ـ و ماه رنگ‌پريده، تكه سنگ سفيدي در آسمان خاموش بعدازظهر.
كسي خِر‌خِر‌كنان گفت: «تف به‌اين زنده‌گي!‌» ـ و من از جا پريدم. آن‌وقت دوباره روي خط پر پيچ‌ و خم زمان بودم و داشتم زير آسماني بيعار، كه كوتاه و سخت بود و مي‌توانستم با انگشت اشاره‌ام روي شكم برآمده‌اش خط بكشم و با دست‌ام آن‌را ببينم راه رفته را بر‌مي‌گشتم.
گفتم: «كي هستي؟» ـ سراپا تكان خورده بودم و نفس‌نفس مي‌زدم. پرسيدم:‌ »كجايي؟» ـ اما جوابي نشيندم. فقط صداي خفيف ناله بود كه خيلي زود به‌هق‌ هق بدل شد و بعد هاي‌هاي گريه شنيده شد و من سراپا مي‌لرزيدم.
از لاي درز ناچيز دري كه چوب‌هاش پوسيده بود و لولاهاش زنگ‌زده بود بي‌سر و صدا بيرون خزيدم. گرم بود و نمي‌وزيد؛ چون‌كه هوايي نبود و من تازه از خواب بيدار شده بودم. از تصور آن دهنِ بازي كه بيخ گوش‌ام خر‌خر مي‌كرد وحشت‌زده مي‌لرزيدم و تو كوچه پس‌كوچه‌ها گيج و منگ راه مي‌رفتم. علف‌هاي هرز سبز و براق كه به‌طرزي زننده از درز درها و ديوار‌ها بيرون زده بود تكان نمي‌خورد و من ناخواسته راه مي‌رفتم و پاهام در اختيار خودم نبود. تا اين‌كه ديگر نرفتم. اما همه‌چيز دور و برم به‌همان سرعت مي‌رفت و من نمي‌رفتم. چيزها از كنارم مي‌گذشتند و دور مي‌شدند و آن نسيم كوچكي كه وزيد كوتاه بود و بوي پوسيده‌گي مي‌داد. مثل وقتي كه كسي آخرين نفس‌اش را با مشقتي باور نكردني از ته‌و‌توهاي سينه‌اش بيرون كشيده باشد، نسيم شهاب‌وار آمد و گذشت و آن‌وقت به‌آني بود، آن‌قدر كه من آن‌را لاي مژه‌‌هام حس كردم ولي گرم نبود و تا آمدم بجنبم ديگر نبود. به‌آني جا به‌جا شده بود. يك‌دم پوست‌ام آن‌را حس كرد و من پوست‌ام را حس كردم كه نسيم را حس ‌كرد و بعد ديگر نوزيد و من دوباره راه افتادم و هوايي براي نفس كشيدن نبود. ريه‌هام در جست و جوي هوايي كه نبود با سر و صدا تقلا مي‌كرد. صداي خشك ريه‌هام را مي‌شنيدم اما پاهام را نمي‌شنيدم و پاهام زمين را حس مي‌كرد. من با پاهام زمين را مي‌ديدم كه تند‌تند راه مي‌رفت ولي من جلو نمي‌رفتم. چيزها با زمين مي‌رفتند و من همه‌چيز را مي‌ديدم كه توي هم فرو مي‌رفت اما هيچ‌چيز جلو نمي‌رفت. همه‌چيز توي هم مي‌چرخيد و من با همه‌چيز به‌عقب برمي‌گشتم اما از جايم نمي‌جنبديم. سرگشته و منگ با همه‌ي چيزهايي كه اطراف‌ام بود مي‌چرخيدم. آن‌وقت داشتم سايه‌ي يك پروانه را تعقيب مي‌كردم كه توي خلنگ‌زارهاي پرت‌افتاده هي كوچك مي‌شد و آن‌وقت زمين دور بود و بزرگ مي‌شد و آن‌وقت به‌زمين چسبيده بود. سايه‌ از جاش جم نمي‌خورد ولي من دنبال‌اش مي‌كردم و به‌اش نمي‌رسيدم. پروانه توي هوا معلق بود و سايه‌‌اش كه هنوز زنده بود دوست داشت پروانه را تكان بدهد. آسمان خاكستري تيره بود، پر از ستاره‌هاي روشن چشمك‌زن، و من راه مي‌رفتم. پا به‌پاي‌ سايه مي‌رفتم و پاهام به‌اختيار خودم نبود. درها و ديوارهاي در‌هم شكسته را مي‌ديدم كه سقف نداشت و بوي مانده‌گي را مثل بوي تر و تازه‌ي زنده‌گي حس مي‌كردم و رطوب همه‌جا را برداشته بود. من هن‌هن‌كنان راه مي‌رفتم و هراس آن خواب لعنتي هنوز توي دل‌ام بود كه گفت: «انگار خواب بدي ديديد؟» ـ صدا بم‌ بود و خر‌خر نمي‌كرد و خيلي به‌من نزديك بود اما من صداي او را توي سرم حس‌ مي‌كردم.
بي‌هوا گفتم:‌ «ذهن‌ام توي تيره‌گي فرو مي‌ره.» ـ زباني‌ توي دهن‌ام نبود كه باش حرفي بزنم. تكه گوشتي بود كه به‌‌جايي وصل نبود. سعي‌ مي‌كردم تكان‌اش بدهم اما هما‌ن‌جور ته حلق‌ام چسبيده بود.
گفت: «بايد از خواب بيدار بشويد. و الا رفته‌رفته به‌هذيان گويي مي‌افتيد.» ـ هنوز نمي‌ديدم‌اش. اما حس‌اش مي‌كردم.
گفتم: «مي‌خواهم بيدار بشوم. اما هرچه سعي مي‌كنم نمي‌شود. احساس خسته‌گي مي‌كنم. مثل آدمي هستم كه سال‌هاست نخوابيده.» ـ صداي خودم را نمي‌شنيدم چون‌كه صدايي نبود. انگار كسي داشت از دور‌ترين جاي ذهن‌ام زير لب چيزي مي‌گفت. چيزي كه مي‌شنيدم اين‌ بود.
گفت:‌ «شما تازه آمده‌ايد اين‌جا. بايد دنده به‌قضا بدهيد.»‌ چرخيدم طرف‌اش. صداش از سمت راست‌ام مي‌آمد. «معلوم است كه هنوز به‌خوابيدن اين‌جوري عادت نداريد.» ـ دوباره ناچار شدم بچرخ‌ام. حالا صداش را از سمت چپ‌ام مي‌شنيدم. انگار داشت پشت سرم قدم مي‌زد. «نگران نباشيد. كم كم عادت مي‌كنيد. همه‌ي آن‌هايي كه قبل از شما آمده‌اند همين وضع را داشته‌اند. آن‌هايي كه قبل از شما آمده‌اند حالا به‌اين جور خوابيدن عادت كرده‌اند. شما هم عادت مي‌كنيد.» ـ بعد چند لحظه‌يي سكوت بود تا اين‌كه صداش را زير گوش‌ام شنيدم، آهسته و آرام: «روزهاي اول همه همين‌جورند.» ـ صدا نجوا‌وار بود و مي‌خواست نجوا‌وار بماند. بعد صداي پايي را شنيدم كه دور شد. جرات نداشتم برگردم به‌اش نگاه كنم. گذاشتم حسابي دور بشود. وقتي مطمئن شدم به‌قدر كافي ازش فاصله دارم با ترس و لرز برگشتم پشت سرم را نگاه كردم. كسي توي چشم‌انداز نگاه‌ام نبود اما صدا دوباره از بيخ گوش‌ام شنيده مي‌شد كه محكم و اجتناب‌ناپذير بود: «آدم‌ها وقتي مي‌رسند اين‌جا ذهن‌شان پر از خاطره‌ است. آن‌ها همه‌‌چيز را خيلي خوب به‌خاطر دارند. براي چيزهايي كه جا گذاشته‌اند نگران و دل‌واپس‌اند. گاهي كابوس مي‌بينند. اين‌ها مال وقتي است كه كارهاي بدي ازشان سر زده است. ـ عين شما. گاهي هم لب‌خند مي‌زنند. انگار يك روياي خوش را به‌خاطر مي‌آورند. اما شما اين‌جور نيستيد.» ـ بعد به‌آرامي پرسيد: «راستي، از وقتي آمده‌ايد لب‌خندي چيزي زده‌ايد؟» ـ صداش توي سرم طنين داشت: «زده‌ايد...‌ايد... ‌ايد... ايد.» ـ و شنيدم كه با صداي بلند قاه‌قاه خنديد. خنده دور و دور‌تر شد: «قاه... قاه... قاه....» ـ و من بازتاب صداش را توي سرم مي‌شنيدم.
پرسيدم:« لب‌خند براي چي؟» ـ اما صدام توي بازتاب صداي او گم شد. براي همين دوباره پرسيدم: «بعدش چه اتفاقي مي‌افتد؟ ذهن‌شان چه مي شود؟» ـ حسابي ترس برم داشته بود.
گفت: «بعد ذهن‌شان خالي مي‌شود.» ـ دست‌اش را گذاشت روي شانه‌ام و من فرو رفتن‌ دست‌اش را توي تن‌ام حس كردم. «رفته‌رفته ذهن‌شان از همه‌چيز خالي مي‌شود.» ـ حس كردم صداش را مي‌شناسم. براي همين با دقت بيش‌تري گوش كردم. «اما تا بيايند به‌زنده‌گي تازه‌شان عادت كنند خيلي طول مي‌كشد. حالا بهتر است بياييد پيش من.» ـ با دست‌اش جايي را نشان داد كه جايي نبود. «خانه‌ي من آن‌جا‌است.» ـ آن‌جا كه خانه‌يي نبود. «مي‌توانيم با هم حرف بزنيم. من هم مثل شما تنها هستم.» ـ صداش خيلي آشنا بود اما من به‌جا نمي‌آوردم‌اش. «فقط قول بدهيد با من كاري نداشته باشيد.» ـ منظورش را نمي‌فهميدم و نمي‌دانستم قبلا اين صدا را كجا شنيده‌ام اما مي‌دانستم خيلي آشنا است. وقتي راه افتاد و رفت موهاش را ديدم كه مثل موهاي همه‌ي آدم‌هاي زنده براق و مواج بود و عطرش هوش و حواس‌ام را مختل مي‌كرد.
پرسيدم:‌ ـ چه‌كاري؟
گفت: «خودتان بهتر مي‌دانيد.» ـ باز هم منظورش را نمي‌فهميدم. «فقط با هم دوست باشيم.»
از دور مي‌ديدم‌اش كه مي‌رفت و پاهاش توي هم پيچ تو تاب مي‌خورد. مي‌ترسيدم گم‌اش كنم. سايه‌يي بود كه روي زمين مي‌لغزيد و دور مي‌شد تا اين‌كه ديگر نبود. آن‌وقت صداش را بيخ گوش‌ام شنيدم: «ازتان متنفرم.» ـ و زمين شروع كرد به‌رفتن و من با پاهام زمين را مي‌ديدم كه مثل خط‌هاي بلند موازي به‌سرعت دور مي‌شود.
پرسيدم: ـ «چرا؟» ـ داشتم بي‌اختيار فرياد مي‌زدم. انگار مي‌ترسيدم صدام را نشنود.
گفت: «به‌خاطر آن‌كه پرده‌پوشي مي‌كنيد، به‌خاطر حرفي كه نمي‌زنيد.» ـ صدا از جايي مي‌آمد كه جايي نبود.
چند دقيقه‌يي مردد ماندم. بعد شانه‌هام را بالا انداختم و دنبال‌اش رفتم.
آسمان حسابي پايين آمده بود. انگار مي‌خواست خودش را به‌سنگ فرش‌هاي لق و لوق خيابان برساند اما نمي‌توانست. اگر مي‌خواستم مي‌‌توانستم دست‌ام را روي پوست تيره‌اش بكشم و آن را لمس كنم، اما نكردم. چون فكر كردم آسمان نيست. انگار جز دود ومه هيچ چيز نبود.
با بند انگشت در چوبي را به‌صدا درآوردم.
ـ كيه؟
ـ من‌ام.
ـ خب بيا تو.
از آرامش سكون گذشتم و با قدم‌هايي لرزان وارد شب پر از ابهام شدم؛ آن‌جا كه خواب از بي‌خبري عميقي مي‌گذشت و صدا، فرياد به‌تاخير افتاده‌ي تن بود كه غم‌آلود و دردناك از زنجير به‌هم بافته‌ي روياها مي‌گذشت.
و سكوت.
تاريكي،
و سكوت؛
همهمه‌ي گنك رازهاي به‌زبان نيامده.
2 Comments:
نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سایه بام کوچکش
به خاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو
نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه به خاطر دیوارها- به خاطر یک چپر
نه به خاطر همه انسانها- به خاطر نوزاد دشمن اش شاید
نه به خاطر دنیا- به خاطر خانه ی تو
به خاطر یقین کوچک ات که انسان دنیایی است
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک و به خاطر هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می گویم
از ...سخن می گویم

Anonymous Frida said...
چرا این جا سوت و کوره؟