تازه از راه رسيده‌ام. پسرك هم تازه رسيده است. بوي گند آشغالي كه توي سطل سفيد‌رنگ تل‌انبار شده فضا را پر كرده است. پسرك با صدايي شاد و پر اشتها مي‌پرسد: «شام چي داريم؟» ـ و از پشت مرا بغل مي‌كند. مي‌دانم اگر به‌اش اجازه بدهم از سر و كول‌ام بالا مي‌رود. مي‌گويم: « گربه‌بازي در نيار، هرچيزي وقتي دارد.» ـ و خودم را از چنگ‌اش بيرون مي‌آورم.

همه‌چيز به‌هم ريخته است. توي ‌خانه هيچ‌چيز براي خوردن به‌هم نمي‌رسد. خودم دو روز است غذا نخورده‌ام. پسرك از اين موضوع چيزي نمي‌داند. به‌اش نگاه مي‌كنم تو مرا نمي‌شناسي تو مرا نمي‌شناسي و همه‌ي حواس‌ام جاي ديگري است.

دوباره مي‌پرسد: «شام چي داريم؟» ـ اين‌بار خيلي جدي است.

مي‌گويم: «هيچ.» ـ راه مي‌افتم و بي‌معطلي اضافه مي‌كنم: «ولي نگران‌اش نباش، جنگي يك‌چيزي درست مي‌كنم.»

لحن‌ام جوري است كه انگار دارم فرماني را اطاعت مي‌كنم. پلك‌هام را تنگ كرده‌ام و از لاي پلك‌هاي تنگ شده به‌اش نگاه مي‌كنم و دوست‌اش دارم. توي صدام بغض مبهمي موج مي‌زند ولي انگار اصلا با او حرف نمي‌زنم. انگار دارم جاي ديگري را نگاه مي‌كنم و مثل هميشه فكرم جاي ديگري است من به‌درد تو نمي‌خورم من به‌درد تو نمي‌خورم اما پسرك حرف مرا شنيده است. از خودم مي‌پرسم كي بود كه اين حرف را زد؟ خودش حرف خودش را به‌ياد مي‌آورد؟ پسرك مي‌پرسد: «چه‌قدر طول مي‌كشد شام آماده بشود؟» ـ صداي پسرك پر از تشويش است و به‌ساعت توي حال كه بين دو تكه‌ي پرده روي ديوار آويزان است نگاه مي‌كند. كاش هيچ وقت تو را نمي‌ديدم هيچ وقت هيچ وقت هيچ وقت و من خيلي خوب مي‌فهم‌ام كه گرسنه است. به‌خودم مي‌گويم هميشه همه‌چيز را به‌ياد داشت. حتا چيزهاي كوچك و ناچيز، حتا چيزهايي كه من هيچ‌وقت به‌خاطر نداشتم و اگر بنا بود چيزي را به‌خاطر بياورد آن‌وقت من توي اين‌كار انگشت كوچكه‌اش هم به‌حساب نمي‌آمدم. اين‌ها براي وقتي بود كه نمي‌خواست دروغ بگويد. وقتي قرار بود راست بگويد آن‌وقت همه‌چيز را آن‌طور به‌خاطر مي‌آورد كه بايد به‌خاطر آورده شود؛ نه‌آن‌طور كه واقعا بود.

مي‌گويم: «خودت را با چيزي مشغول كن تا من ترتيب غذا را بدهم.» ـ به‌يك‌ انبار ظرف نشسته‌ي توي ظرف‌شويي اشاره مي‌كنم. «دو دست كه بيش‌تر ندارم، نمي‌بيني؟»

سرش را پايين مي‌اندازد.

ـ تا كي مي‌خواهي اين‌جور زنده‌گي كني؟

سوال‌اش بي‌موقع است اما موقع پرسيدن هر سوالي عادت هميشه‌گي‌اش اين‌جوري است كه ‌چيزي را بي‌موقع مي‌پرسد. يك لحظه پيش اين‌جا نبود اما من اهميتي نمي‌دهم كه كي و چه‌طور يك‌دفعه سر و كله‌اش توي آشپزخانه پيدا شده است. از من بزرگ‌تر است و مثل آدم بزرگ‌ها سوال مي‌كند. تو مرا نمي‌شناسي تو مرا نمي‌شناسي جواب‌اش را نمي‌دهم. چه فايده دارد چيزي بگويم؟ سرش را انداخته است پايين و برادر بزرگ‌تر من به‌حساب مي‌آيد ولي توي رفتارش مثل يك برادر بزرگ‌تر نيست. مي‌گويم: «چه‌طور بعد از اين‌همه وقت به‌ياد من افتاده‌اي؟» ـ عينك‌اش را روي بيني‌اش جا به‌جا مي‌كند. ساكت است. انگار تا ابد وقت دارد. مي‌گويم: «چند سالي هست كه هم‌ديگر را نديده‌ايم و حالا هم كه آمده‌اي يك‌ريز غر مي‌زني.» ـ ظرف‌ها را تند تند آب مي‌كشم. «مگر زنده‌گي من چه اشكالي دارد؟ از ديوار كسي كه بالا نمي‌روم.» ـ ظرف‌ها را مي‌گذارم توي آب‌كش بالاي سرم. «ماست‌ام را كه از تغاز خودم مي‌خورم. نان‌ام را كه در تنور خودم مي‌پزم. سرم را كه روي بالش خودم مي‌گذارم. اين‌ها چه اشكالي دارند؟» ـ و بوي تن‌اش فكر مي‌كنم. بوي تن‌اش را حس مي‌كنم و به‌اش نياز دارم. دل‌ام مي‌خواد بغل‌اش كنم و براي هميشه در كنارش باشم. هر چند بگويد ما با هم دشمن‌ايم. هر چند بگويد تو مرا نمي‌شناسي. بگويد ما به‌درد هم نمي خوريم و از اين قبيل حرف‌ها صداي شر شر آب را مي‌شنوم. موقع ظرف‌شستن حرف‌زدن را دوست دارم. حالا چانه‌ام گرم شده است اما او ساكت است و چيزي نمي‌گويد. انگار نه‌انگار كه من دارم حرف مي‌زنم. بر مي‌گردم نگاه‌اش مي‌كنم. موهاي كوتاه شده‌اش را دوست دارم. دل‌ام مي‌خواهد دستي به‌سر و گوش‌اش بكشم. اما دست‌ام خيس است. دل‌ام مي‌خواد بغل‌اش كنم اما فرصت نمي‌كنم. مي‌گويد: «بابا تو خسته‌اي. نمي‌شود كار ديگري بكنيم؟» ـ دست‌هاي خيس‌ام را مي‌اندازم دورش و مي‌گويم: «تو برو لباس‌هات را در بيار من هم مشغول مي‌شوم.» ـ مي‌بوسم‌اش: «بار اول‌مان كه نيست.» ـ راه مي‌افتد مي‌رود. همان‌‌جور كه دور مي‌شود مي‌گويد: «لازم نيست خودت را خسته كني. مي‌توانيم يك‌چيز سر دستي بخوريم.» ـ صداش را دوست دارم كه مثل صداي خودم است و به‌ياد آخرين گفت و گويم‌مان مي‌افتم:

ـ تركيب بردباري غمگينانه چه‌قدر قشنگ است. قشنگ نيست؟

ـ قشنگ است. اما به‌هر حال فقط يك تركيب دو كلمه‌يي است. چيز عجيبي نيست. هست؟ به‌نظر من بردباري غم‌انگيز قشنگ‌تر است.

گفت: ـ نه، نيست. آن‌ يكي معناي ديگري دارد. بردباري غمگينانه چيز ديگري است. معناي ديگري دارد. آدم بيش‌تر حس‌اش مي‌كند.

براي اولين بار بود كه پسرك داشت در باره‌ي يك چيز خاص با من حرف مي‌زد و ذهن‌ من به‌سرعت به‌عقب كشيده‌ مي‌شد، به‌گذشته‌يي كه خيلي هم دور نبود. توي رفتار من چيز بخصوصي ديده بود؟ چرا داشت اين بردباري غمگينانه را به‌رخ‌ام مي‌كشيد؟ تو مرا نمي‌شناسي تو مرا نمي‌شناسي وقتي دارد دور مي‌شود با صداي بلند مي‌گويم: «سعي مي‌كنم غذا را خيلي زود حاضر كنم.»

آشپزخانه پر از ظرف كثيف است و ذهن‌ام به‌سرعت به‌عقب كشيده مي‌شود ما با هم دشمن‌ايم دشمن‌ايم دشمن‌ايم ما با هم دشمن‌ايم و خسته‌ام. شانه‌هام به‌شدت درد مي‌كنند. احساس مي‌كنم اگر نيم‌ساعت ديگر روي پا بمانم با سر به‌زمين مي‌خورم. نمي‌دانم شست‌و‌شوي اين‌همه ظرف را بايد چه‌طور تمام كنم وقتي قرار است شام را هم با سرعت آماده كنم و احساس مي‌كنم كه خيلي خسته‌ام. مي‌دانم كه او كتلت سيب‌زميني دوست دارد و من خسته‌ام اما دوست دارم براي او چيزي درست كنم كه خيلي دوست دارد.

گوشت را گذاشته‌ام توي ماكروفرو كه يخ‌اش آب شود و هنوز لباس‌هام را درست و حسابي از تن‌ام بيرون نياورده‌ام. چه‌قدر ظرف شسته نشده روي هم تل‌انبار شده است و يكي از ليوان‌هاي توي ظرف‌شويي شكسته‌است. آن‌را بر مي‌دارم مي‌اندازم توي سطل آشغال و تند و تند مشغول شستن بقيه مي‌شوم. موقع آب‌كشي يك ليوان از دست‌ام ليز مي‌خورد مي‌افتد زمين و با صداي زياد مي‌شكند. طاقت‌ام طاق مي‌شود و نوميدانه سعي مي‌كنم چيزي به‌روم نياورم. مهمان‌هام چند روز پيش رفته‌اند و من خيلي خسته‌ام و دوست دارم گريه كنم اما آن احساس شرم لعنتي مانع مي‌شود. تعطيلات تازه تمام شده‌اند و من به‌خودم مي‌گويم كاش پسرك امشب نمي‌آمد اين‌جا و من مي‌توانستم كمي استراحت كنم. ولي خيلي زود به‌خاطر فكري كه از سرم گذشته است خودم را سرزنش مي‌كنم و با سرعت بيش‌تري ظرف مي‌شورم.

به‌طور منظم مي‌آيد توي آشپزخانه و به‌قابلمه‌‌هاي روي اجاق گازي كه خاموش است سر مي‌زند و بدون اين‌كه حرفي بزند بر مي‌گردد. دل‌ام مي‌خواهد بپرسد اين‌همه سال آزگار با اين تنهايي چه‌طور سر كرده‌ام ولي مي‌پرسد: «مي‌توانم كمك‌ات كنم؟» تو مرا نمي‌شناسي تو مرا نمي‌شناسي و سوالي كه هيچ‌وقت نپرسيد حتا وقتي كه دشمن نبود به‌جوابي كه مي‌دهم فكر نمي‌كنم: «نه. خودم به‌تنهايي از پس‌اش بر مي‌آيم.» ـ از خودم مي‌پرسم چرا هيچ وقت نخواست بداند از چه چيزي رنج مي‌برم سوالي كه هيچ‌وقت نپرسيد حتا وقتي كه دشمن نبود و فكر مي‌كنم مادرم موقعي كه مرا آبستن بوده چه گناهي كرده است كه من بايد اين‌قدر سخت تقاص‌اش را پس بدهم. اين فكر مرا ياد مادرم مي‌اندازد. يكهو يادم مي‌آيد كه خيلي وقت است به مادرم زنگ نزده‌ام. چه‌قدر احمق‌ام. با مشت مي‌كوبم روي ميز آشپزخانه و پسرك مثل برق مي‌آيد سراغ‌ام و من از خواب مي‌پرم.

روي لبه‌ي تخت مي‌نشينم و عرق پيشاني‌ام را با تيغه‌ي دست پاك مي‌كنم. بدون آن‌كه فكر كنم دست‌ام را به‌طرف گوشي تلفن دراز مي‌كنم. يكي ديگر هم دست‌اش را دراز مي‌كند. برادرم روي لبه‌ي تخت كنارم نشسته است. مي‌گويد: «بگذار اول من زنگ بزنم بعد تو بزن.» مي‌خواهم به‌مادرم زنگ بزنم. او مي‌توند بعدا تلفن كند. مي‌گويد: «من هم مي‌خواهم همين كار را بكنم. بگذار من شماره‌اش را بگيرم.» ـ گوشي را ول مي‌كنم و مي‌گويم: «وقتي حرف‌ات را زدي گوشي را بده به‌من.» براي اين‌كه بفهمد جدي هستم مي‌گويم: «باهاش كار دارم.» ـ و مي‌روم توي آشپزخانه. پسرك هنوز آ‌ن‌جا‌است و دارد به‌ظرف‌هاي خالي روي اجاق خاموش ور مي‌رود. مي‌گويد: «يك‌هو گذاشتي رفتي كجا؟» ـ دست‌ام را به‌نشانه‌ي بي‌حوصله‌گي جلو صورت‌ام تكان مي‌دهم. انگار بايد چيزي را از خودم دور كنم: «متاسف‌ام، بايد زنگ مي‌زدم.» ـ مي‌گويد: «بگذار كمك‌ات كنم.» ـ يك ليوان از توي ظرف‌شويي بر مي‌دارد. ليوان را از دست‌اش مي‌گيرم و با عجله سعي مي‌كنم آن‌را بشورم. ناغاقل از دست‌ام ليز مي‌خورد مي‌افتد و مي‌شكند و من دوباره با مشت مي‌كوبم روي ميز آشپزخانه و شانه‌هام جوري تير مي‌كشد كه انگار دارد از جا در مي‌آيد. دست‌هام را مي‌گذارم روي لبه‌ي ظرف‌شويي و به‌جلو خم مي‌شوم. بعد آرام‌آرام به‌ياد مي‌آورم: حرف بزنيم؟ و دوباره به‌ياد مي‌آورم: چه‌طوري تو؟ باز هم به‌ياد مي‌آورم: من همه‌ي زنده‌گي‌ام را با تو در ميان گذاشته‌ام. مي‌شنوم: تو مرا نمي‌شناسي تو مرا نمي‌شناسي. باز به‌ياد مي‌آورم: برويم آقا؟ و با خودم تكرار مي‌كنم: كجايي تو؟ و به‌ياد مي‌آورم: ما با هم دشمن‌ايم دشمن‌ايم دشمن‌ايم ما با هم دشمن‌ايم و سعي مي‌كنم به‌ياد نياورم: تو آسمون مني و دوست دارم تكرار كنم:‌ تو را دوست دارم، تا وقتي كه هستم، حتا روزي كه نباشم و دوباره يك‌صداي زنده مي‌شنوم كه از جاي دوري مي‌آيد. حالا برادرم دارد صدام مي‌كند كه بروم حرف بزنم. گوشي را مي‌دهد دست‌ام و مي‌گويد به‌هر جا مي‌خواهي زنگ بزن.

ـ مگر خانه نبود؟

ـ هيچ مرده‌يي توي خانه‌اش نمي‌ماند.

توي سكوت هاج و واج به‌اش نگاه مي‌كنم. حرفي نمي‌زنم. سرش را تكان مي‌دهد:

ـ حواس‌ات كجا‌است؟ او كه خيلي وقت است مرده.

سر در نمي‌آورم. ادامه مي‌دهد:

ـ خانه‌ي آدم‌ مرده جاي ديگري است. آن‌جا تلفن ندارد.

خوش‌مزه‌گي‌اش گل كرده است. محل‌اش نمي‌گذارم. گوشي را توي دست خيس‌‌ام جا به‌جا مي‌كنم و سرم پايين است و چيزي حالي‌ام نمي‌شود. بفهمي‌نفهمي نگاه‌ام هم پشت پرده‌ي نازك اشك تار شده است.

مي‌پرسد: ـ حالا مي‌خواستي چيز خاصي به‌اش بگويي؟

نمي‌دانستم بايد چه جوابي بدهم. دست و پام را گم كرده بودم.

گفتم: «نه.» ـ داشتم دروغ مي‌گفتم. اما ادامه ندادم.« فقط مي‌خواستم بدانم او هم خواب مرا مي‌بيند يا نه؟ مي‌خواستم بگويد دل‌اش براي من تنگ مي‌شود يا نه؟»

برادر بزرگ‌ترم بود و من ديگر دروغ نمي‌گفتم اما مي‌ترسيدم به‌حرف‌هام بخندد براي همين بود كه داشتم دروغ مي‌گفتم كه نگفتم. وقتي حرف مي‌زدم ترسيده بودم و صدام در نمي‌آمد ولي او به‌دقت به‌حرف‌هام گوش مي‌داد. بعد چشم‌هاي نفوذ‌ناپذيرش را به‌طرف من چرخاند و گفت: «مرده‌ها دل‌شان براي كسي تنگ نمي‌شود.»‌ ـ بلند شد ايستاد. «آدم‌هاي مرده خواب كسي را نمي‌بينند.» عينك‌اش را با نوك انگشت سبابه‌اش روي بيني‌اش جا به‌جا كرد. «تو بايد اين حقيقت را قبول كني:‌ او براي هميشه مرده است.» ـ‌ مثل آدم‌هاي گناه‌كار، با صداي كسي كه انگار در يك جاي نامعلوم و در يك توافق پنهاني پذيرفته‌ است كه نبايد حرف بخصوصي را بزند، گفتم: «مي‌خواستم ببينم چرا بردباري‌اش اين‌قدر غم‌انگيز بود.» ـ صدام بعض داشت و ترسيده بودم و او مثل سايه بود. مثل سايه بي‌وزن بود. مثل سايه لغزان بود؛ گاهي بود گاهي نبود و من هميشه دوست‌اش داشتم حتا وقتي كه مي‌گفت با هم دشمن‌ايم، ما با هم دشمن‌ايم. آرام جلو آمد و دست‌اش را انداخت دور گردن‌ام. تا حالا اين‌كار را نكرده بود. توي گوش‌ام گفت: «تو هنوز هم آسمون مني.» ـ برگشتم نگاه‌اش كردم، در حالي كه چشم‌هام مالامال از اشك بود و جايي را نمي‌ديدم. گفت: «بردباري غم‌انگيز نه پدر، بردباري غمگينانه.» ـ ازش فاصله گرفتم.« همان‌جور كه خودت رفتار مي‌كني.» گوشي را پرت كردم به‌طرف آينه‌ي قدي و به صداي خرد شدن شيشه گوش دادم.

وحشيانه‌ فرياد زدم: «نه.» ـ نمي‌خواستم اين حرف را بشنوم. فرياد زدم: «توي رفتار من همچين چيزي نيست.» ـ و از خواب پريدم.

از توي حياط خلوت كوچك خانه، صداي گريه‌ي بچه‌يي مي‌آمد. من بردبار بودم و بيرون پشت پنجره باران با سر و صداي زيادي مي‌باريد و من مي‌خواستم بردبار باشم كه غمگين بودم و شب از نيمه گذشته بود. مي‌دانستم كه نمي‌توانم بدون آن بردباري غمگينانه زنده‌گي كنم كه زنده‌گي مي‌كردم و نمي‌خواستم فرياد بزنم كه زدم و همه‌چيز غم‌انگيز بود، حتا اگر او مي‌گفت غمگينانه بهتر است.

2 Comments:
Anonymous فریدا said...
وقتی می خوندم ..حتی یک لحظه هم نمی تونستم "غم" رو حس نکنم...عجیب نیست که نوشته های تو این قدر با غم عجین ان؟

Anonymous زنی در آستانه فصلی سرد said...
عحیب تر اینست که حس کردم دارم معروفی میخونم...سال بلوا رو گمونم...به نظر من هم مثل همان پسرک بردباری غمگینانه، حس بیشتری داره