بهاش گفتم: »تا حالا بههيچ زني متلك گفتي؟» ـ نميدانم چطور اين حرف از دهنام پريد.
آمده بود بنشيند كنار من سيگاري دود كند و من ناخواسته داشتم بهبحثهايي كه چند روز اخير توي گودر راه افتاده بود فكر ميكردم. گرچه خودم از اين حرفها حالام بههم ميخورد اما نميدانم چرا تمام فكرم را اشغال كرده بود. جدي ميگويم، وقتي اين سوال را پرسيدم واقعا تمام ذهنام را اشغال كرده بود. منظورم اين است كه پاك داشتم خُل ميشدم. بفهمي نفهمي اينحرفها داشت حالام را بههم ميزد. ولي بههر حال تاثير خودش را گذاشته بود. ظاهرا بحثها جدي بهنظر ميآمد اما وقتي خوب دقت ميكردم ميديدم همهي حرفهايي كه بعد از اظهار نظر بيمحتواي خانم صدر گفته شده بود يكجور آزار دهندهيي عقدهگشايي بود. منظورم اين است كه امام جمعهي تهران خوب توانسته بود توجه خانمهاي متجدد و آقايان مطهر را از چيزهاي مهمتري كه اين روزها مردم درگير آنهستند بهچيزهاي بيمعنا و بينتيجه معطوف كند. گفت: «آره. خيلي.» ـ و من هنوز داشتم بهحرفهايي كه خوانده بودم فكر ميكردم. براي همين تعجب نكردم.
پرسيد: «خودت چي؟» ـ داشت با تعجب بهام نگاه ميكرد.
گفتم: «تو كه مرا ميشناسي. من حتا نميتوانم بهصورت كسي درست و حسابي نگاه كنم.» ـ از نظر من حتا فكرش هم شرمآور بود.
گفت: «آره. ديدهام.» حرفام را باور كرد.
پرسيدم: «بدترين متلكي كه تا حالا گفتي چي بوده؟» ـ ولكن ماجرا نبودم.
گفت: «زير سيگاري كجااست؟» ـ گفتم: «همينجا.» ـ از آن آدمهايي بود كه بايد همهچيز را بهاش نشان ميدادي. « درست كنار دستات.» ـ زير سيگار را كشيد آورد جلو. گفت: «درست يادم نيست. من هميشه چرند ميگويم. متلك متلك است ديگر، چه فرقي دارد. اما بهنظرم زنها خوششان ميآيد.» دود سيگارش را بيرون داد.« منظورم اين است كه بيشترشان خوششان ميآيد.»
گفتم: «بدترين جوابي كه گرفتي چي؟» ـ دود سيگارش داشت درست بهطرف من ميآمد.
خنديد و گفت: « بگذار يك ماجرايي را برات تعريف كنم.ـ انگار بدش نيامده بود.
پيشدستي كردم و گفتم: «ماجرا را بيخيال. بگو ببينم بدترين جوابي كه شنيدي چي بوده.» ـ دوست داشتم برود سر اصل مطلب.
گفت: «خب، همين. موضوع همين است ديگر.» دوباره بهسيگارش پك زد.
گفتم: «كوتاه كن لطفا.» ـ بگويينگويي بيتاب شده بودم.
گفت: «يك روز داشتم از اسلام شهر ميآمدم تهران. حسابي هم قاطي بودم. بعد يكهو چشمام افتاد بهدختري كه داشت از كنار خيابان راه ميرفت. راستاش بدجوري آمار ميداد. واردي كه؟ از آنطرف هم همينجور ماشين بود كه ميگرفت بغل و بوق ميزد. من هم بُر خوردم تويشان. چونكه به خودم گفتم مگر من چيام از ديگران كمتر است. ميروم ببينم چه ميشود. پيچيدم رفتم جلو همه وايسادم. صحنهيي بود واسه خودش. بايد ميديدي. راستاش طرف خيلي خوشگل بود. وقتي رسيد كنارم گفتم: "بيا بالا خوشگله." هيچچي نگفت. راهاش را گرفت و رفت. بهصرافت افتادم كه عجيب تكهيي است. فهميدم نميتوانم دست بردارم. راه رفتناش جور خاصي بود. منظورم اين است كه آدم را وسوسه ميكرد. شايد من اينجور فكر ميكردم. شايد هم بود واقعا. خدايياش نميدانم. دوباره رفتم دنبالاش. پشت سرم همينطور ماشين رديف شده بود. كنارش كه رسيدم با دهنام بوساش كردم. باز هم چيزي نگفت ولي يكهو رفت يك تكه آجر برداشت آمد طرف من. خايههام حسابي جفت شد. از ماشين آمدم بيرون گفتم: " كُـ خلي تو؟"حسابي ترسيده بودم. نگاهام كرد و گفت :"برو پي كارت، ميفهمي چه ميگويم، راهات را بگير برو، من سوار نميشوم." واايستاده بودم داشتم بهاش لبخند ميزدم. نميفهميدم تو فكرش چه ميگذرد. هنوز دوباره دهنام باز نشده بود كه آجر را برد بالا. دستپاچه گفتم: "باشد بابا. بيخيال شو. چرا لانتوري بازي در ميآري؟" گفت: "ميري يا بزنم؟" سوار شدم راه افتادم. تو آينه ديدم اي بابا، همه گذاشتهاند رفتنهاند. فقط من مانده بودم و او كه همانجا واايستاده بود. ولاش كردم رفتم جلوتر وايستادم. وقتي دوباره رسيد بهام گفت: "دوباره كه واايستادي؟" گفتم: "ببين من براي تو وانستادم. نزني شيشه را داغون كني. ول كن برو." بازم محلام نگذاشت و رفت. ديدم اينجور نميشود. فكر كردم حتما يك راهي دارد. رفتم جلوتر وايستادم زدم بغل شروع كردم بهداد زدن: "يكنفر تهران. تهران يك نفر." اما داشتم بر و بر بهاش نگاه ميكردم. دختره هم ميفهميد دارم چهكار ميكنم. آمد رسيد بهام گفت: " معلوم شد كه كُـ خل تويي، نه من." و خنديد. من هم خنديدم. گفتم: "مسافري؟" گفت: : " نه." گفتم: " من دارم ميروم تهران، يك نفر هم بيشتر سوار نميكنم." همينجور داشت راه خودش را ميرفت. گفتم: "شورش را در آوردهاي." سوار شدم رفتم دنبالاش. گفتم: "فقط ميخواهم تنها نباشم، فقط همين." وايستاد نگاهام گرد. در را باز كرد و سوار شد. انگار فكرهاش را كرده بود. گفت: "بريم." سوارش كردم راه افتادم. گفت: "تا حالا پيلهتر از تو نديدم." گفتم: "ببينم، اگر يك چيزي بهات بگويم ناراحت نميشوي؟ گفت: "يعني چي؟" گفتم: "منظورم اين است كه آجر بر نميداري؟" گفت: "بنال!" گفتم: "راستاش من هم تا حالا كُـ خلتر از تو نديدم." گفت: "خفه شو." گفتم: "خب، اين شد يك چيزي." بعد گفتم: "دستكم بهتر از آجر برداشتنه." گفت: "واسه چي دنبالام راه افتادي؟" گفتم: "هيچچي. هميينجوري." گفت: "حرفات را باور كنم؟" گفتم: "نه." گفت:"ميخواهي باهام ازداوج كني؟" ديدم خيلي پرت است. گفتم: "آره." گفت: "راست ميگي؟" گفتم: "آره." گفت: " تو كـُ خلي يا من؟" گفتم: "نميدانم. چطور مگه؟" گفت: "اينطور بهنظر ميآي." گفتم: "تو بهتر ميداني." گفت: "ديگه تعريف كن." گفتم: "ولي من راست ميگويم." گفت: "يعني واقعا مي خواهي ازدواج كني؟" گفتم: "آره." گفت: "ولي من باور نميكنم." گفتم: "حق داري. چون من فقط براي يك شب ميخواهم." گفت: "خيلي بيناموسي." گفتم: "ميخواهي وايستم آجري چيزي برداري؟" گفت: " نه. ـ راستاش من هم با ازدواج يك شبه موافقام." بعد تمام راه را با هم كـُ شعرهاي اساسي گفتيم. جوري كه من اصلا نفهميدم كي رسيديم بهميدان آزادي و خورديم به ترافيك. گفت: "نگهدار پياده بشوم." گفتم: " چيه؟ نظرت عوض شد؟" گفت: " نه. من هنوز هم با يك شباش موافقام." گفتم: "پس چرا ميخواهي پياده بشوي؟" گفت: "مگه براي امشب ميخواهي؟" گفتم: "آره ديگه، پس تو چي فكر كردي؟" گفت: "باشه. ولي فعلا نگه دار. هنوز كه شب نشده." وايستادم و پياده شد. نميدانم چرا اين كار را كردم. همانجا واايستاده بود داشت دور و رش را نگاه ميكرد. راستاش يكجورهايي آدم عجيبي بود. كمي مكث كرد و بهاطرافاش نگاهي انداخت. بعد سرش را آورد توي ماشين و گفت: "خواهر داري؟" گفتم: "آره. چطور مگه؟" گفت: "هيچچي. فقط از طرف من بهخواهرت بگو امشب جور كشي كند. بعد با هم حساب ميكنيم." خايه نكردم چيزي بهاش بگويم. فكر كردم اينبار اگر آجر بردارد حتما شيشه رو خرد ميكند. آكلهيي بود واسه خودش.»
محو تماشاياش شده بودم. لبخند ميزد. از آن آدمهايي بود كه وقتي خاطرهيي را تعريف ميكنند خودشان هم غرق روياهاشان ميشنوند. فكر ميكردم غرق روياهاي خودش است و براي همين ديگر چيزي نپرسيدم. سيگارش را توي زير سيگاري خاموش كرد و من براياش چاي ريختم.
پرسيد: «راستي تو چرا تا حالا بهكسي متلك نگفتهاي؟» ـ جوابي نداشتم. فقط بهاش نگاه كردم. بهنظرم ميرسيد سوال مسخرهيي پرسيده بود.
گفت: «من تو را ميشناسم. ولي قبول كن باور كردناش سخت است.» ـ من نميفهميدم چرا باور كردناش سخت است ولي دوست داشتم مسخرهبازييي چيزي در بياورم و از اين حرفها دور بشويم. داشت حرف را بر ميگرداند.
گفتم: «حالا چي؟» دوباره ميداندار من بودم.
گفت: «يعني چي حالا چي؟» ـ بازم داشت سوال ميكرد.
گفتم: ـ حالا كه زن داري چي؟
ليوان چاي را برداشت. «مگه فرقي دارد؟»
قندان را سراندم طرفاش. «بهنظرم خيلي فرق دارد.»
چاياش را بدون قند هورت كشيد. «شايد فرق داشته باشد. اما من همان گهي هستم كه بودهام. تو را نميدانم. اما من فكر ميكنم زنها از اين چيزها خوششان ميآيد.»
يكي از سيگارهاش را برداشتم. «حتا وقتي پارهآجر بر ميدارند؟»
خنديد و گفت: «نه. آن يكي جانوري بود براي خودش.»
اولين پك سيگار عجيب بهدلام چسبيد