
نام متبرک تو
چهقدر بايد تقويم را ورق زد، با چه ميزان از حوصله، با چه مايه از نياز، تا نام متبرك تو بر فراز قلهيي عظيم، در روزي از ايندست بيهمتا، يادآوردِ روشناييي پر فروغي باشدكه سخت در انتظار آن استخوان فرسودهايم.
نميدانم.
همچنانكه نميدانم اين گستردهگيِ غريب احساس توست يا عمق حيرتآور نياز من، آنچه ما را از رو در رويي در حصاري چنين تنگ، بهوحشت نمياندازد.
باري، بايد در افقي كه تو نشان ميدهي بهنظارهي روزها نشست، كه ميبيني نشستهايم و در سكوت، كلمات اندكي را كه در اختيار داريم پس و پيش ميكنيم تا تو بهمختصر اشارهيي ما را بهافقي ديگر، بهراهي ديگر، بهمنزليديگر،راهنماشوي.
متبرك باد روزي كه با نام تو آغاز ميشود.
غالباً پريشانخاطر و دلشكستهايم. گاه دلسرد و نوميد و سرخوردهايم و در اغلب موارد نابساماني اوضاع را ميبينيم اما دست بهكاري نميزنيم. با اينكه ميتوانيم اوضاع را تغيير بدهيم اما اينكار را نميكنيم. دست در دست افكار مزاحم ميگذاريم، با احساس عميقِ ترس از پذيرفتهنشدن كلنجار ميرويم، گرفتار در توفان نوسانهاي خلقي شديد و غوطهور در اندوهي توضيحناپذير روزهايمان را كماكان از سر ميگذرانيم و ميگذريم.
دلسردي، نوميدي و سرخوردهگي حاصل طبيعيي ديدگاههاي مااست كه فكر ميكنيم زندهگي را ميتوانيم بر پايهي بنيادهاي صرفا رمانيتك توضيح دهيم. در حاليكه زندهگي يك تراژدي ذاتي است و در عمل درست شبيه غلطاندن مداوم و ظاهرا بيحاصل سنگي از دامنههاي بيمرز كوهي بر قلهيي است. كار بيحاصلي كه ظاهراً ارضاع كننده است اما هرگز ما را راضي نميكند. اگر كسي سنگ را از دستمان بگيرد يعني زندهگي را از ما گرفته است. پس ناخشنود ميشويم و آن را دوباره بر شانههاي خستهي خويش ميگذاريم و مداراگرانه راه ميافتيم؛ در راهي كه ميافتيم.
و اين تقدير غريبي است.
چرا كه ميدانيم چيزي بعنوان غايت زندهگي وجود ندارد. و ميدانيم كه هيچ فرازي وجود ندارد، همچنانكه هيچ فرودي نيست. و ميدانيم كه سنگ هرگز بر قله باقي نميماند و با اينهمه آنرا از شب بهروز و از صبح تا شب ميغلطانيم و اين تجسم سرنوشت ابديي انسان است.كه ميبينيم سنگ دائما از دستمان فرو ميغلطد و بهزمين ميافتد، اما مجبوريم آنرا بيوقفه بالا ببريم و ميبريم. و اين تنها كاري است كه ميتوانيم بكنيم و بايد بكنيم و ميكنيم. اين سنگ از آن ماست. غلطاندن آن زندهگي مااست. بر دوش داشتناش تراژدي ماست. خود اين سنگ، هدف غايي ماست.
پس چرا غالبا دلشكسته و پريشان خاطريم؟
شايد بهاين دليل كه اين واقعيت را بهدرستي درك نميكنيم. كار را انجام نميدهيم و مسئوليتاش را نميپذيريم. سنگ را بر دوش ميكشيم و ماهيتاش را نميشناسيم. براي آن روياهايي ميسازيم كه با آن سازگار نيست. و مگر جز اين است كه بدون داشتن رويايي كه بهما نيرو دهد، ما را از دلسردي و نوميدي رهايي بخشد و راه دشوار زيستن را برايمان هموار سازد قادر به كشاندن سنگ بر دوشمان نيستيم؟ پس كداميك مهمتر است؟ سنگ يا رويايي كه با آن، سنگ را بر دوش ميكشيم؟
بسته بهاينكه چه پاسخي بهاين سوال بدهيم راهمان را باز خواهيم شناخت.