روزي كه پدرش با شوق و ذوقي كودكانه راه افتاد رفت توي تنها دفترخانهي اسناد رسمي شهر تا شناسنامه او را بهنام بيمسماي «جمهور» بهثبت برساند اگر ميتوانست پيشبيني كند كه سالها بعد، وقتي مجبور ميشود براي ادامهي زندهگي نكبتبارش تصميمهاي جدي بگيرد، راهي كه انتخاب ميكند اين خواهد بود كه معاشاش را از راه دروغگويي و دزدي از كيسهي مردم تامين كند و از زناش بخواهد كه او را «رئيسجمهور» خطاب كند، شايد قدري در انتخاب اين نام براي او ترديد ميكرد.
چهل و چند سال بعد، در تاريكي شبي كه «جمهور» خودش را كورمالكورمال بهحياط خانهاش رساند، گوني سنگين آرد را بهديوار تكيه داد و نفسي را كه بههزار زحمت توي سينهاش حبس كرده بود با صداي بلند بيرون فرستاد، در تخيلات بيمارگونهيي كه داشت عنوان «رئيسجمهور» را براي خودش برازندهترين عنواني ميدانست كه ممكن بود روزي بهاو داده شود و تا حالافقط زناش آنرا بهرسميت شناخته بود.
هفتهي دوم خرداد ماه بود و گرماي هوا بيدادي راه انداخته بود كه آنسرش ناپيدا بود. هياهوي گوشخراش جيرجيركها توي حياط نفس كشيدن توي شرجي خفقانآور را طاقتفرسا ميكرد.
زن كه يكدم خواب بهچشماش نيامده بود با ديدن مرد گفت: ـ خب، خدا را شكر كه بالاخره آمدي آقاي «رئيس جمهور»، ديگر دل توي دلام نمانده بود.
مرد با لبخندي پيروزمندانه گفت: ـ فكر نميكردم اينقدر سخت باشد.
ـ مشكلي پيش نيامد؟
ـ نه خيلي.
زن با نوك پا ضربهيي بهگوني زد.
ـ چهطور تا اينجا آوردياش؟
مرد گفت: ـ هه! خيال ميكني پنجاه كيلو آرد را، آنهم از چهار تا خيابان پايينتر چهطور ميآورند؟
زن بيسر و صدا رفت توي اتاق و مرد از چاه آب كوچك توي حياط كه مثل گودال تاريكي توي تاريكي حفر شده بود آبي بهدست و صورتاش زد.
ماه روي آب مثل ورقهيي از نقره برق ميزد.
مرد روي زمين كنار زن دراز كشيد و سيگارش را روشن كرد. زن رو بهديوار خوابيده بود.
پرسيد: ـ فكر ميكني كسي جريان را ديده باشه؟
ـ شايد ماه، و بيشتر از آن جيرجيركها.
زن خنديد و گفت: ـ دلقك نشو!
مرد گفت: ـ البته خدا هم حتما تو جريانه.
زن با انگشت روي ديوار خطهاي نامعلومي كشيد. بعد انگار چيزي را بهياد آورده باشد، پرسيد:
ـ خب، اين آرد هم چند روز ديگر تمام ميشود، بعدش چهكار كنيم؟
مرد گفت: ـ كسي تا حالا از زور گرسنهگي نمرده.
ـ اما چند وقت ديگر...
مرد حرفاش را قطع كرد: ـ ميشه درشو بذاري؟
زن با لحني مدارا گرانه گفت: ـ باشه.
دست مرد را گرفت، آنرا بهآرامي روي شكماش گذاشت و با شوقي كودكانه گفت: ـ همينجور يكبند لگد ميزند، ببين تو چيزي حس ميكني؟
مرد گفت: ـ بگير بخواب، فردا هم روز خداست.
صبح روز بعد با صداي گوشخراشي از خواب خوش بيدار شدند. انگار كسي ميخواست در حياط را از جا درآورد.
زن گفت: ـ كي ميتواند باشد؟
مرد غلتي زد و زير لب گفت: ـ اين شهر پر از آدمهاي بيكاره.
وقتي زن در حياط را باز كرد قيافهي ناآرام مردي كه رو بهروياش توي كوچه ايستاده بود ميخكوباش كرد. پشت سر مرد جمعيت زيادي ديده ميشد كه ساكت و كنجكاو بهزن نگاه ميكردند. معلوم نبود اين وقت صبح از كجا پيداشان شده است.
مرد گفت: ـ كجاست؟
زن گفت : ـ چي؟
مرد با لبخندي كه داد ميزد ساختهگي است خودش را از سر راه كنار كشيد و در حالي كه دستاش را از بالاي جمعيت بهدوردستهاي خيابان دراز كرده بود سر و شانهاش را هم چرخاند. زن با چشمهاي خوابآلود و نگاهي دير باور رد انگشت لرزان مرد را تو هوا از جلو خانه تا انتهاي خيابان دنبال كرد: نوار سفيد پهني از آرد كه روي خاك سفت بهنرمي پيچ و تاب خورده بود از آخرين جايي كه ديوار خانهها با پيچي تند ميشكست شروع شده بود و درست تا دم در خانه تا نوك پاي زن ادامه داشت. همهچيز بهخوبي نشان ميداد كه نه خدا و نه شيطان، هيچكدام نميتوانستند تا اين حد دقيق و آشكار آدرس دزد شبانه را معلوم كرده باشد.