اين‌جا آسمون آبي نيست، اگر هم باشد چنگي به‌دل نمي‌زند، اين‌جا آسمون ابري است و سياه، ابرها دائما به‌هم فشار مي‌آورند و روي سر هم سوار مي‌شوند. آدم‌هايي كه از خيابان رد مي‌شوند خيس‌اند اما نمي‌لرزند. سر‌خوش و شادند. با شتاب مي‌روند تا از درد و رنجي كه پا به‌پاي‌شان مي‌آيد و از تعقيب‌شان دست بر نمي‌دارد بگريزند.
وقتي از روز است كه آفتاب بايد كوچه‌ها را پر كند اما هوا گرفته و تاريك است؛ پر از غصه‌هاي ريز و درشت، پريشان‌خاطر و معركه‌گير، و آسمون ابري با زاري و زرمه يك‌ريز مي‌بارد. اما همين هواي سرد و ساكت، راستي راستي براي خودش چيز ديگري است. اين هوا چه بخواهي چه نخواهي پاچه‌ي آدم را مي‌گيرد، دل آدم را مي‌برد، و با لجاجت تمام به‌تو يادآوري مي‌كند كه:‌ پاييز است، آخر!
تو خيابون‌ها بادي نيست، حتا نرمه بادي هم نيست و برگ‌ها هيچ خش‌خشي ندارند. فقط مردم هستند، كم و بيش، كه مي‌روند و مي‌آيند و بيشتر از همه‌ زن‌ها، كه در همه‌حال در كار گفت ‌و گوي‌‌اند‌. انگار با هم حرف مي‌زنند كه گرم بشوند و جوري حرف مي‌زنند كه انگار اين دنيا براي‌شان تمامي‌ ندارد. چيز ديگري هم هست، چيز كوچكي كه مارپيچ‌وار از دل و دماغ آدم بالا مي‌آيد و راه گلويش را مي‌گيرد. آدم هيچ‌وقت به‌درستي از وجودش سر در نمي‌آورد. نمي‌داند از كجا مي‌آيد و حرف حساب‌اش اصلا چي هست، فقط مي‌بيند كه هست، حس‌اش مي‌كند اما هرگز به‌اش دسترسي پيدا نمي‌كند. شايد به‌خاطر پاييز است، آخر پاييز است و باران كه ريز و ديوانه‌وار مي‌بارد.
اين‌طور وقت‌ها آدم دل‌اش براي پرتو‌هاي غمگين روز تنگ نمي‌شود. همين نيمه‌تاريكي نيمه‌روشني را دوست دارد و باران را با لاي و لوش‌هاش كنار جدول‌هاي خيابان، توي جوهاي كوچك آب، كه مثل بازتاب خوب يك روز بلند شادي‌بخش، طنين‌انداز است و بي‌كم كاست بر بال بلند روياها، شناور.
اما من مستاصل‌ام. نه خشم‌گين، كه دلتنگ‌ام: دلتنگ.
*ـ من هميشه دوست دارم «آسمان» را «آسمون» بنويسم. به‌خاطر آن دل‌تنگي‌ي مستاصل‌كننده‌يي كه گفتم.
چه جيزي رئيس جمهور را لو داد؟
روزي كه پدرش با شوق و ذوقي كودكانه راه افتاد رفت توي تنها دفتر‌خانه‌ي اسناد رسمي‌ شهر تا شناسنامه او را به‌نام بي‌مسماي «جمهور» به‌ثبت ‌برساند اگر مي‌توانست پيش‌بيني كند كه سال‌ها بعد، وقتي‌ مجبور مي‌شود براي ادامه‌ي زنده‌گي‌ نكبت‌بارش تصميم‌هاي جدي بگيرد، راهي‌ كه انتخاب مي‌كند اين خواهد بود كه معاش‌اش را از راه دروغ‌گويي و دزدي‌ از كيسه‌ي مردم تامين كند و از زن‌اش بخواهد كه او را «رئيس‌جمهور» خطاب كند، شايد قدري در انتخاب اين نام براي او ترديد مي‌كرد.
چهل و چند سال بعد، در تاريكي‌ شبي كه «جمهور» خودش را كورمال‌كورمال به‌حياط خانه‌اش ‌رساند، گوني سنگين آرد را به‌ديوار تكيه ‌داد و نفسي را كه به‌هزار زحمت توي سينه‌اش حبس كرده بود با صداي بلند بيرون فرستاد، در تخيلات بيمار‌گونه‌يي ‌كه داشت عنوان «رئيس‌جمهور» را براي خودش برازنده‌ترين عنواني مي‌دانست كه ممكن بود روزي به‌او داده شود و تا حالافقط زن‌اش آن‌را به‌رسميت شناخته بود.
هفته‌ي دوم خرداد ماه بود و گرماي هوا بيدادي راه انداخته بود كه آن‌سرش ناپيدا بود. هياهوي گوش‌خراش جيرجيرك‌ها توي حياط نفس كشيدن توي شرجي خفقان‌آور را طاقت‌فرسا مي‌كرد.
زن‌ كه يك‌دم خواب به‌چشم‌اش نيامده بود با ديدن مرد گفت: ـ خب، خدا را شكر كه بالاخره آمدي آقاي «رئيس جمهور»، ديگر دل توي دل‌ام نمانده بود.
مرد با لب‌خندي پيروزمندانه گفت: ـ فكر نمي‌كردم اين‌قدر سخت باشد.
ـ مشكلي پيش نيامد؟
ـ نه خيلي.
زن با نوك پا ضربه‌يي به‌گوني زد.
ـ چه‌طور تا اين‌جا آوردي‌اش؟
مرد گفت: ـ هه! خيال مي‌كني پنجاه كيلو آرد را، آن‌هم از چهار تا خيابان پايين‌تر چه‌طور مي‌آورند؟
زن بي‌سر و صدا رفت توي اتاق و مرد از چاه آب كوچك توي حياط كه مثل گودال تاريكي توي تاريكي حفر شده بود آبي به‌دست و صورت‌اش زد.
ماه روي آب مثل ورقه‌يي از نقره برق مي‌زد.
مرد روي زمين كنار زن دراز كشيد و سيگارش را روشن كرد. زن رو به‌ديوار خوابيده بود.
پرسيد: ـ فكر مي‌كني كسي جريان را ديده باشه؟
ـ شايد ماه، و بيش‌تر از آن جيرجير‌ك‌ها.
زن خنديد و گفت: ـ دلقك نشو!
مرد گفت: ـ البته خدا هم حتما تو جريانه.
زن با انگشت روي ديوار خط‌هاي نامعلومي كشيد. بعد انگار چيزي را به‌ياد آورده باشد، پرسيد:
ـ خب، اين آرد هم چند روز ديگر تمام مي‌شود، بعدش چه‌كار كنيم؟
مرد گفت:‌ ـ كسي تا حالا از زور گرسنه‌گي نمرده.
ـ اما چند وقت ديگر...
مرد حرف‌اش را قطع كرد: ـ مي‌شه درشو بذاري؟
زن با لحني مدارا گرانه گفت: ـ باشه.
دست مرد را گرفت، آن‌را به‌آرامي روي شكم‌اش گذاشت و با شوقي كودكانه گفت: ـ همين‌جور يك‌بند لگد مي‌زند، ببين تو چيزي حس مي‌كني؟
مرد گفت: ـ بگير بخواب، فردا هم روز خداست.

صبح روز بعد با صداي گوش‌خراشي از خواب خوش بيدار شدند. انگار كسي مي‌خواست در حياط را از جا درآورد.
زن گفت:‌ ـ كي مي‌تواند باشد؟
مرد غلتي زد و زير لب گفت: ـ اين شهر پر از آدم‌هاي بيكاره.

وقتي زن در حياط را باز كرد قيافه‌ي ناآرام مردي كه رو به‌روي‌اش توي كوچه ايستاده بود ميخ‌كوب‌اش كرد. پشت سر مرد جمعيت زيادي ديده مي‌شد كه ساكت و كنجكاو به‌زن نگاه مي‌كردند. معلوم نبود اين وقت صبح از كجا پيداشان شده است.
مرد گفت: ـ كجاست؟
زن گفت : ـ چي؟
مرد با لب‌خندي كه داد مي‌زد ساخته‌گي است خودش را از سر راه كنار كشيد و در حالي كه دست‌اش را از بالاي جمعيت به‌دور‌دست‌هاي خيابان دراز كرده بود سر و شانه‌اش را هم چرخاند. زن با چشم‌هاي خواب‌آلود و نگاهي دير باور رد انگشت لرزان مرد را تو هوا از جلو خانه تا انتهاي خيابان دنبال كرد: نوار سفيد پهني از آرد كه روي خاك سفت به‌نرمي پيچ و تاب خورده بود از آخرين جايي كه ديوار خانه‌ها با پيچي تند مي‌شكست شروع شده بود و درست تا دم در خانه تا نوك پاي زن ادامه داشت. همه‌چيز به‌خوبي نشان مي‌داد كه نه خدا و نه شيطان، هيچ‌كدام نمي‌توانستند تا اين حد دقيق و آشكار آدرس دزد شبانه را معلوم كرده باشد.
خيال‌كردن، رويا ديدن، نوشتن



«واقع‌بينانه‌ بگويم:‌ من هرگز چيزي را كه مي‌نويسم دوست ندارم، گرچه بدون داشتن تصوري روشن از چيزي كه مي‌نويسم، هرگز دست به‌نوشتن نمي‌برم. احساس مي‌كنم با در پيش گرفتن رفتاري جز اين، در برابر سرنوشت درست‌كار نبوده‌ام. سرنوشت من به‌طور دقيق همين است: گمان‌كردن، رويا ديدن، نوشتن. و از آن‌ بيشتر و طبيعي‌تر، منتشر كردن، كه البته اهميت كم‌تري هم دارد. اما من بايد در فعاليت مدام زندگي كنم، يا دست‌كم بايد احساس كنم در مسير ممتد يك فعاليت مدام خيال‌گونه و در صورت امكان، منطقي هستم.ـ اما به‌طرز خاصي خيال‌گونه. بگذاريد جور ديگري بگويم: من بايد به‌طور دائم در خيال و رويا غوطه‌ور باشم و زنده‌گي‌ام فقط به‌اين شكل به‌سوي آينده جهش داشته باشد. به‌نظر من فكر كردن به‌گذشته كاري بيمار‌گونه است، مگر آن‌كه گذشته بتواند انگيزه‌ي سرودن يك مرثيه شود. در اين صورت مي‌توانم بگويم مرثيه نويسي سبك چندان ناخوشايندي نيست. اما من، به‌طور معمول مي‌كوشم چيزي را كه نوشته‌ام فراموش كنم، چون دوباره خواندن‌اش موجب نااميد‌ي‌ام مي‌شود. واقعيت اين‌است كه اگر با توجه به‌آن‌چه كه واقعا رخ مي‌دهد ـ آن‌چه كه پيش مي‌آيد ـ زنده‌گي كنم، و اگر بتوانم آن‌چه را كه مي‌نويسم فراموش‌ كنم، گرچه ممكن است تكرار شوم، اما به‌طور قطع زنده مي‌مانم. تنها در اين صورت است كه احساس مي‌كنم زنده‌گي كرده‌ام. و اگر جز اين باشد حتما گم‌گشته‌گي را تا مغز استخوانم احساس خواهم كردم.»
«بورخس»
وآسمان،
چتر كاغذي رويايي بود
بي‌سايه
كه مردي
در زير آن
گره‌هاي بسته‌ي قباي‌اش را
دانه‌ به‌دانه
بر مي‌شمرد.

زبان به‌كام در‌كشيده اينك،
چه دردي!
چه دردي است اين
كه نعره‌زنان
از خلوت روشن كوچه‌هاي تنگ خاطره
مي‌گذرد.