شعري كه نامي ندارد
توازي‌ي رد ممتد دو چرخ يكي گردونه
در علف‌زار...
جز بازگشت به‌چه مي‌انجامد
راهي كه پيمود‌ه‌ام؟
به‌كجا؟
سامانش كدام رباط بي‌ساماني‌ست
با نهال خشكي كج‌مج
كنار آب‌داني انباشته به‌آخال،
دراز‌گوشي‌ سوده‌پشت در ابري از مگس
و كجاوه‌يي در‌هم شكسته؟
كجاست بارانداز اين تلاش به‌جان خريده به‌نقد تمامت عمر؟
كدام است دستاورد اين‌همه راه؟

كرگوشان را
به‌چاووشي
ترانه‌يي خواندن
و كوران را
به‌رهاورد
عروسكاني رنگين از كول‌باروصله‌ بر وصله برآوردن.
«شاملو»
آسمان با يك‌جور رنگ كدر آبي‌، نگاه غمبارش را به‌زمين دوخته است. ابرهاي دُم‌كُل سياه، پراكنده و كم‌رمق، روي ساختمان‌هاي بلند خواب‌آلود با نسيم خنكي كه گه‌گاه مي‌وزد در گفت‌و گويند. در آفتاب‌ْطلوع‌‌ِ صبحي تر و تازه، در اولين دقيقه‌هاي ميان خواب و بيداري، چيزي كه به‌قوت حس مي‌شود حضور رام‌كننده‌ي پاييزي دل‌پذير است و خيابان‌هاي خلوت كه گويي از باران نيم‌بند شبانه جاني دوباره گرفته‌اند راه را تا افق‌هاي دور‌دست كشانده‌اند. شعور در مختصر تقلايي كه در اين دم مي‌تواند نشان دهد، كلماتي را جست و جو مي‌كند كه دم دست نيست و صداي آواري كه در ذهن هياهو به‌پا مي‌كند، به‌ترديد شنيده مي‌شود.
روزي كه اين‌گونه آغاز مي‌شود، آخرين تصوير روزي است كه شايد پنجاه سال پيش شكل گرفته، روي پا ايستاده و تمام شده است. اگر اين‌جور است پس چرا هنوز هم حادثه‌يي تلقي مي‌شود كه انگار همين حالا دارد اتفاق مي‌افتد؟
آرزوهاي آدم تبديل به‌غصه‌هاي بزرگي مي‌شوند و دنيا هيچ‌وقت تولدشان را نمي‌پذيرد؛ ممكن است صداشان را بشنود اما حضورشان را نمي‌پذيرد. غصه‌هاي آدم تبديل به‌درد‌ مي‌شوند، وقتي سال‌هاي سال مي‌گذرد و راهي براي بيرون رفتن‌ از چنگ‌ پر زور غصه‌هاش پيدا نمي‌كند، درد‌ها آرام آرام به‌زخم تبديل مي‌شوند و زخم‌‌هايي كه التيام پيدا نمي‌كنند سرچشمه‌ي غصه‌هاي تازه‌تري مي‌شوند؛ غصه‌هايي كه تبديل به‌درد‌هاي تازه‌تري مي‌شوند و بعدش لابد مرگ است‌كه رفته‌رفته به‌واقعيت تبديل مي‌شود. وقتي سال‌ها از مرگ آدم بگذرد، لابد شكوفه‌ها هنوز هم توي باد مي‌رقصند و آرزوها هنوز به‌غصه بدل مي‌شوند و آدمي كه مي‌ميرد لاجرم آرزويي ندارد؛ غصه‌يي هم، دردي و زخمي هم. مرگ واقعيت عجيبي است كه تا ابد جريان‌اش را ادامه مي‌دهد... راستي، چند سال از مرگ من مي‌گذرد؟ نمي‌دانم، گرچه مي‌دانم كي و كجا اتفاق افتاده است، اين را خيلي خوب مي‌دانم! با اين‌همه چيزي كه هنوز هم دست از سرم بر نمي‌دارد همان جريان تند و مداومي است كه آرزوها توش شكل مي‌گيرند، چيزي كه هنوز هم مثل نخ نامريي و نازكي قلب‌ام را به‌زنده‌گي متصل مي‌كند. از دست آن‌ها به‌كجا پناه ببرم؟

احساسات و برداشت‌هام گنگ و نا روشن‌اند: كسي كه به‌انزوا دل‌خوش مي‌كند، به‌زنده‌گي پشت كرده است و طبعا از تحسين هيچ آدمي‌زادي بهره‌مند نخواهد شد. در اين واقعيت هيچ ترديدي نيست . اما از در هاي زنده‌گي كه چهار‌تاق گشوده مانده‌‌اند، رودهاي بي‌مهار احساسي تلخ به‌درياي پرتلاطم رويداد‌ها فرو مي‌ريزند و نتايج بس تاسف‌بارند. ‌آن‌چه را مي‌بيني نمي‌تواني انكار كني، حتا اگر چشم‌هات را به‌روي آن‌ها ببندي، حتا اگر از آن‌ها بگريزي، حتا اگر نخواهي اصلا چيزي را ببيني يا دست‌كم به‌روي خودت نياوري چيزي را مي‌بيني. گرچه تب تند اكنون به‌عرق سرد نشسته است اما جريان مقاومت‌ناپذير آن در زير پوستي زنده و تپنده در گذر است. تب‌زده‌گان در راه‌اند، به‌هيات كولياني آواره محدوه‌ي تنگ روياهاي سبزشان را در زميني كه زير پاي گزمگان له مي‌شود پي مي‌گيرند و نياز ‌به‌داشتن بامي برسر را حس مي‌كنند. گرچه به‌ظاهر صاعقه‌هاي پر زور خشم و تعصب، خس و خاشاك بارور عشق‌هاي پر هياهوي بهار گذشته را به‌كناري رانده‌اند اما زميني كه از دانه‌هاي اشك و آه بارور شده‌ است لاجرم گل خواهد داد. در انتظار چيزي نبودن به معناي آن نيست كه چيزي براي انتظار كشيدن موجود نيست؛ اين وضع با اين‌كه خيلي غم‌انگيز است اما پر دوام نيست: چنين بدان!