تجربه‌هاي مكرر و نتايج يك‌سان
چرا آدم مي‌تواند تا جايي‌كه دل‌اش مي‌خواهد و در دايره‌ي حوصله‌اش مي‌گنجد در باره‌ي گل‌ها و درخت، صخره‌ها و كوه‌ها، دره‌ها و جنگل‌ها، سكوت و فرياد و بالاخره در باره‌ي تمام چيزهايي كه در زنده‌گي‌اش وجود دارند چيزي بنويسد اما اگر قرار باشد داستاني در باره‌ي خوش‌بختي و عشق بنويسد ناچار است به‌اين حقيقت دردبار گردن بگذارد كه تلاش‌اش از حد نوشتن چند سطر تجاوز نخواهد كرد؟ آيا او نويسنده نيست يا خوش‌بختي و عشق گاه به‌صورت استعاره‌هاي بي‌معنايي فهميده مي‌شوند كه حتا در چهار چوب يك داستان سطحي هم قرار نمي‌گيرند؟ بدبختي‌‌هاي انسان اغلب داستاني بس دراز دارند و بازگويي‌ي آن‌ها گاه آن‌قدر مبرم به‌نظر مي‌رسد كه معمولا اين امكان و اين فرصت را به‌شخص مي‌دهد كه تا آن‌جا كه مي‌خواهد به‌آن بپردازد. اتفاق عجيبي به‌نظر نمي‌رسد اگر وقتي در باره‌ي خوش‌بختي و عشق فكر مي‌كنيم، پيش از آن‌كه اين فرصت‌ را پيدا كنيم كه تا حدي به‌ژرفاهاي يك خيال خوش فرو برويم، دست از آن برداريم و مثل كتابي كه از فرط انتزاعي بودن اصولا به‌دل نمي‌نشيند و هيچ ارتباط مفيدي با جسم و روح‌ برقرار نمي‌كند آن‌را دور بيندازيم و بگوييم: ـ چرند است. آيا زنده‌گي جرياني يك‌سره مبتذل است و در چشم‌اندازش، «عشق» مثل زني هرزه با عرياني‌ي هوس‌انگيز اسباب تن‌اش راهي به‌سوي آن مي‌گشايد؟ چه اين‌گونه باشد چه نباشد، انگار ناگزيريم بپذيريم كه راه ديگري جز پذيرفتن واقعيت آن وجود ندارد: انسان به‌هر حال اسير طلسم دروازه‌يي است كه گشودن آن‌را وظيفه‌يي مبرم و سرنوشتي گريز‌ناپذير تلقي مي‌كند و خواه ناخواه به‌سوي آن كشيده مي‌شود. چه كسي از رفتن در پيچ و خم‌هاي اين راه ـ حتا اگر ادعا كند كه به‌گونه‌يي خاص يا به‌شكلي مبهم از نتيجه‌ي تلخ احتمالي آن هم باخبر بوده است ـ دوري مي‌گزيند؟ سهل است، كه بارها و بارها هم آن‌را به‌گونه‌يي ديگر و از راهي ديگر دل‌پذير( تو بخوان:‌ چاره‌ناپذير) مي‌يابد. زيركي سطحي آدم‌ها هميشه نتايجي يك‌سان به‌بار مي‌آورد. عشق زني سنگ‌دل و غير‌مسئول نيست، و انسان نمي‌تواند موجودي بي‌عاطفه تلقي شود؛ راه‌ها به‌تعداد همه‌ي آدم‌ها متفاوت است. انگار همين باور به‌قدر كافي قادر است كه لزوم قطعي و ضرورت انكار‌ناپذير تجربه‌هاي مكرر و نتايج يك‌سان را توجيه كند.


برانگيختن حس شفقت، در واقع برداشتن اولين گام براي اين منظور است كه بتوانيم هر كار مفيدي را انجام بدهيم، براي اين‌كه در شرايطي بهتر و با كمي اميد كار كنيم. طبيعت من اين است كه به‌سمت مخالف سوال نگاه مي‌كنم. يعني هميشه دوست دارم آن‌طرف ديگر قضيه را ببينم. من معتقدم كه بهترين نوشته‌ها هم همين كار را مي‌كنند. آثار بزرگ ادبي جانب كوته نظري‌ها را نمي‌گيرند. محدود و متعصب نيست‌اند. به‌ما مي‌گويند هر جا غم هست شادي هم خواهد بود، هر جا شادي هست غم هم خواهد بود. يك شعر تك بعدي كسل كننده خواهد بود. گاهي اوقات جهت ديگر يك موضوع كاملا پنهان است، بنابراين شما واقعا مجبوريد علف‌هاي هرز شعر را هرس كنيد تا گوهر واقعي آن را بيابيد. اما من مي‌دانم كه در يك شعر خوب، بُعد دوم هميشه همان ‌جا‌است. هميشه چيزي شگفت‌انگيز و كاملا دور از انتظار، چيزي مثل گوهري پنهان در ژرفاي آب، چيزي مثل كشش مغناطيسي يك حقيقت كامل‌تر در انتظار من‌است.
پذيرش اين موضوع كه حوزه‌ي هستي جرياني كاملا پيچيده است، در واقع اقرار صريح به‌اين حقيقت است كه هنر خوب مي‌تواند انسان را به‌وجد و هيجان بياورد. ناگزيرم دوباره به‌اين نظر بر‌گردم: پذيرش كامل بودن چيزها كار انسان معاصر ما‌است. ما آن بخش از هستي هستيم كه مي‌تواند اين وظيفه را انجام دهد. اين چيزي است كه ما در آن از موجودات ديگر متمايز مي‌شويم: ديدن جنبه‌هاي گوناگون و بُعد‌هاي متناقض تجربه‌يي كه در آن زنده‌گي كرده‌ايم. به‌اين ترتيب، ما نه فقط شبيه يك آهو يا لاك‌پشت ازدنيا عبور نكرده‌ايم بلكه كاملا برعكس، از درون به‌آن نگاه كرده‌ايم. زيرا ما به‌سرنوشت انسان ـ به‌آواره‌گي‌او ـ كه به‌شكل گريز‌نا‌پذيري در آينه‌ي زنده‌گي‌اش منعكس مي‌شود،آگاهي را داريم. ما هم‌چنين قادريم كه فضاي پيرامون خود و غايت‌هاي خيالي‌ي آن‌را چه قبل و چه بعد از سرنوشت‌هاي فردي‌مان بازنگري مي‌كنيم تا بتوانيم درك كنيم كه چه چيزي لزوما اولين گزينش ما نيست. اين نيازي به‌خود ‌تقسيم‌پذيري يا واقع‌گرايي ندارد. مي‌تواند افزايش صميميت باشد:براي فراموشي نفس بايد در ده هزار چيز ديگر بيدارشد.
«هوراس» به‌شكل حيرت‌انگيزي به‌اين نكته اشاره كرده است كه هدف شعر، دل‌شاد كردن و ياد دادن است. من فكر مي‌كنم شوق و خوشي بايد وجود داشته باشد. اگر شادي وجود ندارد چرا زحمت زنده‌گي كردن را به‌خود هموار مي‌كنيم؟ اگر خواندن شعر نه لذت بخش است و نه جذاب پس برويد كار ديگري انجام بدهيد كه اين احساس را به‌شما منتقل مي‌كند. اگر يك كار هنري به‌نظر ما زيبا نمي‌رسد ـ به‌هر حال گه‌گاه ممكن است اين‌طور به‌نظر برسد كه وظيفه‌ي هنر آفرينش سركش‌ترين نوع زيبايي است ـ ما به‌آن توجه نمي‌كنيم. ادبيات بايد تسكين‌دهنده باشد، بايد مدخل ورود باشد. و آموزش، كه انگار اين روزها ديگر مد نيست، لازم نيست با نگاهي از بالا باشد. ما حيوانات معنا‌سازي هستيم و معنا براي من، وقتي طنين‌دار باشد مي‌تواند زيبايي باشد. ممكن است اين حرف درست باشد كه زيبايي از اساس هميشه نوعي معنا‌است. يك برهان مي‌تواند يك رياضيدان را به‌گريه بيندازد.
مصاحبه با جین هیرشفیلد، ذن و هنر شعر، ترجمه فرانک احمدی، خانه شاعران جهان