زنده‌گي‌ي سگي

هافوي عزيزم سلام!
ـ هاف!
ـ ‌بايد بگويم Hi؟
ـ هاف، هاف!
ـ خب، فهميدم.
جاي شكرش باقي است كه بعضي از بنده‌گان صاف و صادق خدا يك‌روز تا پاي جان ايستادند و معناي بعضي از لغت‌هاي انگليزي را به‌من ياد دادند كه خدا پدرشان را بيامرزد و يك‌روز عمرشان را صد‌ روز كند! مثلا حالا ديگر وقتي مردم به‌جاي «دوست‌ات دارم» مي‌گويند: «.I love you» من منظورشان را خيلي خوب مي‌فهم‌ام. اگر هم خوب نفهم‌ام يك‌جورهايي حالي‌ام مي‌شود: يعني يك چيز شيريني مثل قند توي دل‌ام آب مي‌شود. يا وقتي‌كه ناخواسته به‌جاي اين‌كه بگويند «باشه» (با‌ آن «ش» خوش‌گل‌اش) مي‌گويند: «Ok» من مي‌فهم‌ام همه‌چيز مرتب است و آدم ظاهرا مي‌تواند با خيال آسوده سرش را به‌صحت و سلامت به‌گور ببرد. اما نمي‌دانم چرا بعضي وقت‌ها كارهاي همين مردم، به‌كلي از ظرافت خالي مي‌شود. مثلا به‌جاي بعضي از كلمه‌هاي خوب و خوش‌ساخت زبان شكر‌مآب خودمان كه فقط معني‌اش بد در رفته اما در عمل خيلي خوب از كار درآمده، مي‌گويند: «Shit». خدا را خوش مي‌آيد كه آدم با اين‌همه بي‌سليقه‌گي به‌كلمه‌يي تا اين حد فصيح و بليغ بي‌توجهي كند؟ خب، مردم همين‌اند ديگر، همه‌ي كارهاشان برعكس است و اگر هم به‌شان بگويي اين‌كار درست نيست اصلا زير بار نمي‌روند. اما از آن‌جا كه همه‌ي كارها بايد راست بيفتند مي‌بينم كه بحمدالله تو هم از آثار «مدرنيته» آن‌قدرها بهره‌مند شده‌اي كه جزو از ما بهتران به‌حساب بيايي. حالا بگذريم.
حكايت من و تو حكايت سگ و درويش نيست، حكايت آن‌ مثل معروف هم نيست كه مي‌گويد با سگ نمي‌شود توي جوال رفت. حكايت من و تو حكايت دو تا رفيق هم نيست. حكايت سر‌راست و شفاف دو تا موجود زنده‌ است: يكي‌اش مي‌شود تو: يعني سگي كه براي خوش و خرم شدن زنده‌گي‌ي ديگران مورد استقبال خاص قرار مي‌گيرد و ازش به‌بهترين نحو ممكن استفاده مي‌شود (به‌قول معروف: نه بيل مي‌زني نه پايه، انگور مي‌خوري تو سايه) و يكي‌اش هم مي شود مثل من: كه زنده‌گي‌اش از اساس سگي است و به‌هيچ كاري نمي‌آيد. يعني نه در اين دنيا از آتش جهنم خلاصي دارد نه توي آن‌ دنيا. (همچين سر‌راست گفتم كه خوب بفهمي!).
پس بگذار قبل از هر چيز به‌اين موضوع خجالت‌آور اعتراف كنم كه نمي‌دانم چرا دارم به‌تو سلام مي‌كنم. چاخان هم نمي‌كنم. دارم حقيقت را بدون راه انداختن هيچ انشر و منشري مي‌گويم. خب، يك عادت بد من اين‌است كه در طول شبانه‌روز به‌هر كس و نا‌كسي كه مي‌رسم به‌جا يا نا به‌جا سلام مي‌كنم. خب، اين درست! ولي (‌ازخدا كه پنهان نيست، از تو چه پنهان) كه از سلام كردن به‌تو آن‌هم در برابر چشم‌هاي نيت‌سنج اين‌همه آدم احساس خيلي خوبي ندارم. حالا اگر بپرسي چرا به‌تو هم دارم سلام مي‌كنم مي‌گويم حتما بي‌دليل نيست. (خب، ‌سلام لر كه بي‌طمع نيست.)
همان‌جور كه از ظاهر قضايا بر‌مي‌آيد آدمي مثل من وقتي كه خيلي تنها مي‌شود به‌ناچار به‌هر سگ و سوتي(‌البته، خودت بهتر مي‌داني كه قصد بي‌نزاكتي به‌تو را ندارم، مگر آن‌كه تو خودت را چيز ديگري به‌حساب بياوري كه من از آن بي‌اطلاع‌ام.) سلام مي‌كند. اما نمي‌دانم تو را هافو صدا كنم يا مثلا آقاي سگ. اگر آقا صدات كنم ممكن است في‌المجلس برايم اين ادعا نامه‌ي‌ نا‌موجه صادر شود كه با چه رويي به‌ساحت مقدس آقايان جسارت كرده‌ام؟ و اگر هم بخواهم مثلا يك چيزي مثل بابي صدات كنم كه ديگر خيلي خوش به‌حالت مي‌شود، چون تو را توي آدم حساب‌ كرده‌ام. پس بهتر است دردسر درست نكنم و همان هافو صدات كنم.
راست‌اش از شكل و شمايل‌ات پيداست (‌اين‌طور كه به‌عقل ناقص من ‌مي‌رسد) كه موجود آبرومندي هستي؛ هيچ عيب و ايرادي توي كارت به‌نظر نمي‌رسد و زنده‌گي مرتب و منظمي داري، همين‌جور هم جايگاه تعريف شده‌يي كه شايد امثال من از آن بي‌بهره باشند. احتمالا از خانواده‌ي اصل و نصب داري هم باشي، (من كه نمي‌دانم، خدا مي‌داند.) خلاصه اين‌كه بنا هم ندارم حوصله‌ات را با حرف‌هاي صد من يك غاز سر ببَِِرم. چون كه مي‌داني، همه‌ي آدم‌ها از همان اول كه شروع مي‌كنند به‌حرف زدن خواه‌ناخواه خيال مي‌كنند همه‌ي چيزهايي كه يك‌ريز به‌هم مي‌بافند مهم است و در حالي كه در نظر اول هم هيچ عيب و اشكالي توي حرف‌هاشان نيست اما خدايي‌اش اگر درست و حسابي به‌حرف‌شان گوش بدهي خيلي زود حتا با هوش سگي‌يي كه تو داري(‌خر كه نيستي، ها؟) خيلي خوب ملتفت مي‌شوي كه سعي بليغ‌شان صرف اين موضوع ملال‌آور مي‌شود كه از چيزهايي حرف بزنند كه از بيخ و بن، بي‌سر و ته است؛ يعني اين‌كه اصل و اساس درست و درماني ندارد. همين آدم‌ها البته (‌يادت نرود كه به‌خوب و بدشان مطلقا كاري نداريم) هميشه هم با قيافه‌يي حق به‌جانب ادعا مي‌كنند حرف‌هاي ديگران (البته اگر در مورد خودشان باشد) اصلا براشان مهم نيست. چون كه گفتم؛ فقط حرف‌هاي خودشان است كه اهميت دارد. يعني چيزي براي آن‌ها مهم است كه خودشان آن‌را مهم مي‌دانند. ولي حالا تو اين حر‌ف‌ها را ول كن. چون‌كه هيچ‌كدام از اين‌ها مرا مجبور نمي‌كند به‌تو نگويم حرف زدن ما با هم بر پايه‌ي هيچ‌نوع غرض انساني‌يي نيست. (‌حتا تو بگو غرض حيواني!) چون از نظر من فقط يك غرض انساني مي‌تواند باعث بوجود آمدن نوعي رابطه ميان من و تو بشود كه آن‌هم نام شريف‌اش آزادي است. خب، خدا وكيلي تو از آزادي‌ي انساني چه دركي‌ داري؟ (‌حالا زرتي زبات‌ات را دراز نكن و جلدي نپرس كه من از آزادي مثلا حيواني چه دركي دارم؟ خب، من كه حيوان نيستم، پدر جان!) اما يك چيزي اين ميان هست كه مرا به‌تو نزديك مي‌كند. منظورم از نزديكي، پيوند نيست. داشتن نقطه‌‌ي اشتراك هم نيست. يك‌جور شباهت مسخره است. البته خدا را صد هزار مرتبه شكر كه رگ و ريشه‌مان به‌هم وصل نيست، اما خب، يك‌جورهايي به‌هم مي‌آييم.
گوش شيطان كر، تو مرا نمي‌شناسي، اما اگر همان‌طور كه من گمان مي‌كنم تو فرضا پسر من باشي در آن‌صورت در توله‌سگ بودن تو جاي هيچ شگفتي‌يي نيست. (حالا بلانسبت خر فهم شد؟) ولي خدا را شكر تو پسر من نيستي و من چه بخواهي و چه نخواهي از اين آرامش قلبي به‌قدر كافي بهره‌مند هستم كه بدانم تو هيچ‌جور نمي‌تواني اين ادعاي مسخره را ثابت كني. همان‌جور كه مي‌دانم تو اصلا مرا نمي‌شناسي. آشنايي من هم با تو به‌طرز شگفت‌انگيزي تصادفي است. مگر اين‌كه ماجراهاي من‌ و شلمان را شنيده باشي كه هيچ اطميناني ندارم اين اتفاق افتاده باشد. اما اگر هم شنيده باشي، هيچ ايرادي ندارد. چون آن ماجراها ديگر تمام شده و شلمان هم رفته دنبال كار خودش و هرچند مكافات دامنه‌دار آن ماجراها هنوز هم توي ذهن و زنده‌گي‌ي من باقي‌ است، ولي (آب به دهن‌ام بخشكد اگر دروغ بگويم) آن آدمي هم كه آن‌ها را نوشته بود گور به‌گور شده رفته پي‌كارش و تمام. اما زبان‌ام لال مردم كه شير از دماغ نخورده‌اند. باري، همين‌قدر كه بگويي «ف» تا فرح‌زادش را رفته‌اند. (بعضي‌ها رفت و برگشت‌شان هم با همان «ف» است).
گفتم مكافات. راستي، راستي هم كه مكافاتي است! صاف و پوست‌كنده بگويم: اشباح و ارواح آدم‌هاي مرده‌يي كه انگار قرار نيست هيچ‌وقت بميرند‌، حالا كه ساعتي از شب گذشته، دارند رو پشت‌بام‌ها و توي خيابان‌ها با خيال راحت راه مي‌روند و چون مي‌دانند توي اين وقت شب كمتر كسي بيدار است كه آن‌ها را ببيند (‌آخر، بعضي‌هاشان با صداهاي عجيب و غريب‌ با هم پچپچه مي‌كنند و بدون كم‌ترين رو دربايستي به‌هم دروغ‌هاي شاخ‌دار مي‌گويند. ‌عيبي هم ندارد، دارد؟ بلاخره اشباح هم روزي زنده بوده‌اند، نه؟) من آمده‌ام راست پشت ميزم نشسته‌ام پاهام را روي هم انداخته‌ام و مثل آدم‌هايي كه عقل‌شان به‌آلت معطله‌ي مزخرفي تبديل شده (البته عيبي هم ندارد، چون خيلي‌ها به‌اين درد واضح مبتلا هستند اما به‌روي مبارك‌شان نمي‌آورند.) كه هيچ آبي ازش گرم نمي‌شود، به‌مانيتورم زل زده‌ام و دوست دارم با تو حرف بزنم. خب، دين‌مان كه از دست رفته، بگذار دنياي‌مان هم بر باد برود. مهم اين‌است كه پالان‌مان كج نباشد. خب، تو بگو، راست و حسيني بگو: چه فايده دارد كه مردم مثل من بيايند و جار بزنند كه چه مرگ‌شان است؟ مگر مردم بلاتشبيه از پشت كوه آمده‌اند؟ مردم كارشان حساب‌كتاب دارد. ولي در مورد من اشكالي ندارد. اين را خودم اقرار مي‌كنم. چون من با اين جناب(‌منظورم همان خر است، كه تو هم گاهي وقت‌ها يك‌جورهايي شبيه آن مي‌شوي) بفهمي نفهمي قوم و خويش‌ام. البته اين ادعا را نمي‌شود ثابت كرد، حتا اگر انگشت شهادت‌ات را هم بالا ببري باز هم كسي آن‌را قبول نمي‌كند. ولي شايد همين موضوع كه من حالا دارم اين‌جا جارش مي‌زنم كافي است. شايد باشد، شايد هم بايد سعي بيش‌تري بكنم. ولي چه خوب، چه بد من بيش‌تر از اين كاري از دست‌ام ساخته نيست. حالا هم هر كس دوست دارد بشنود، هر كس هم دوست ندارد مي‌تواند نشنود. نپرس موضوعي كه قرار است راجع‌ به‌آن حرف بزنم چه مي‌تواند باشد:‌ (‌اين ديگر پر رويي‌ي محض است، قبول داري؟) چون اصلا از آن سر در نمي‌آوري. راست‌اش خودم هم خيلي خوب سر نمي‌افتم. فقط مي‌دانم كه حوصله‌ام پاك سر رفته، يك‌جور خيلي‌خيلي عجيبي غصه‌دار هستم. شايد تو نداني، اما احتمالا مي‌داني، حتا اين امكان هم هست كه كاملا از حرف‌هام سر در بياوري، اما خيلي مطمئن نيستم. (‌چون گاهي اوقات مثل احمق‌ها به‌ام نگاه مي‌كني.) ولي به‌هر حال به‌تو مي‌گويم كه خيلي از آدم‌ها اين‌جوري‌اند: بدون هيچ دليلي حوصله‌شان سر مي‌رود. گاهي نمي‌توانند حرف‌شان را به‌هم حالي كنند و براي همين بر‌مي‌دارند مي‌روند سراغ موجودي مثل تو و بدون هيچ شرم و حيايي مي‌نشينند رو به‌روش و سفره‌ي دل‌شان را باز مي‌كنند و شروع مي‌كنند از تنهايي‌شان حرف زدن. خب، قبول دارم كه اين‌كار زشت است، اما من حالاـ درست همين حالا كه تو داري سگ‌وار نگاه‌ام مي‌كني ـ دوست دارم يك كاري بكنم كه دل‌ام كمي‌ باز بشود. با كس ديگري كاري ندارم، چون معمولا اين‌حرف‌ها جز اين‌كه اسباب درد‌سر ديگران بشود فايده‌ي ديگري ندارد، اما تو مي‌گويي چه‌ كنم؟ وقتي دارم از تنهايي دق مي‌كنم، با تو هم حرف نزنم؟ ولي اين‌جور نمي‌شود. چون وقتي آدم حرف نمي‌زند آب هم از آب تكان نمي‌خورد. براي همين هم گفتم بيايم كمي با تو حرف بزنم. اما حالا كه خوب فكرش را مي‌كنم مي‌بينم همه‌ي چيزهايي كه مي‌خواستم بگويم پاك يادم رفته. دارم بي‌خود و بي‌جهت صغرا كبرا مي‌كنم. حرف‌هايم شده‌ است مثل همان دوغ ليلي، نقل‌اش را كه مي‌داني؟ ماست‌اش زياد بود آب‌اش خيلي. آها! كاملا همين را مي‌خواستم بگويم: چيزي كه اين روزها باعث غصه‌ام شده همين است. زنده‌گي‌ام شده است مثل دوغ ليلي. چيز مزخرفي كه ديگر تحمل‌اش را ندارم.
خوشا به‌حالت كه يك سگي و از زنده‌گي سگي هيچ نمي‌داني.

حالا ديگر صبح شده است و روز بيست‌ و ششم ديماه است. اما اين روز مثل روزهاي ديگر نيست. همچين بفهمي‌نفهمي ‌با روزهاي ديگر فرق‌هاي خاصي دارد. خب، درست است كه يك روز كامل نيست (چون چند ساعتي از آن گذشته است) اما يك روز بخصوص است و نه فقط به‌خاطر آن‌كه با روزهاي ديگري كه خواهند آمد متفاوت است، (متفاوت است يا متمايز؟) نه، بيش‌تر به‌خاطر آن‌كه با روزهايي كه گذشته است هيچ سنخيتي ندارد. و اين هم البته مهم نيست، مهم اين‌است كه اين روز مي‌تواند حتا توي شكل، بو و رنگ‌اش با هيچ روز ديگري قابل مقايسه نباشد. چون اين روزي است كه بايد آن‌را طور ديگري شروع كرد. مثلا با چيدن يك دسته گل، ها؟ خب، بله! يك دسته گل مي‌تواند شروع خوبي باشد. پس مي‌توان بلند شد راه افتاد به‌باغچه رفت و لابه‌لاي ساقه‌هاي نازك رُزهاي زرد و قرمز و سفيد چرخيد، (مثل گلي بزرگ‌تر، زنده‌تر، و زيباتر: لا‌به‌لاي گل‌هاي ديگر!) مي‌توان روي سنبل‌هاي تر و تازه دستي به‌مهرباني كشيد، ميوه‌هاي تازه‌ي درخت نارنج را از ته دل بوييد، لب‌ها را پيش برد و مريم‌ها (آه! مريم‌ها! با آن بوي هوش‌رباي‌شان!) را در شگفتي‌ي محض بوسيد. و چند شاخه از گل‌هاي تازه‌يي را كه عشق‌ورزي ساده‌ي نسيم ملايم صبح با گلبرگ‌‌هاشان ـ كه هنوز از شبنم خيس است ـ جريان پنهاني است كه ادامه دارد چيد و دسته كرد. (گيرم كه بايد مراقب بود چشم ايراد‌گيري در حال پاييدن‌ات نباشد!) اما نه، انگار اين شروع خوبي نيست. چون گل هميشه هم ظرافت لازم را براي بيان يك شروع تازه ندارد. اغلب آن‌را براي خاتمه‌ي كار هم مورد استفاده قرار مي‌دهند، نه؟ خب، چه دردسري است كه روز را با چيزي كه هم مي‌تواند نشان‌دهنده‌ي يك آغاز دل‌چسب باشد و هم كامل‌كننده‌ي يك پايان غم‌انگيز شروع كنيم؟ نه، اصلا ايده‌ي خوبي نيست. شايد هم بيش از حد پيش پا افتاده است. بهتر است فكر ديگري كرد. در روزي مثل اين ايده‌يي كه به‌كار گرفته مي‌شود اگر در نوع خودش منحصر به‌فرد نباشد حداقل بايد تاثير‌گذارتر باشد. شايد بهتر است اين روز را با يك نوع موسيقي خاص شروع كرد. آره، البته كه درست است. موسيقي دل‌چسب‌تر است. چون صدا دارد، و چون صدا هميشه با بازتاب‌هايي همراه است و از آن‌جا كه با هارموني خاصي توام مي‌شود از اين ويژ‌ه‌گي‌ي جادويي هم برخوردار است كه زير لايه‌هايي از خودش، خود به‌خود صداهاي ديگري را هم كه آدم دوست دارد توي ذهن‌اش زنده مي‌كند؛ بخصوص اگر يك اركستر آن را بنوازد. از آن گذشته ريتم هم دارد، نه؟ مي‌تواند نبض‌ات را با ريتمي كه توليد مي‌كند هماهنگ كند و تو را با آفتاب و باد و سكوت و سرما در آميزد، تو را توصيف كند، در تفسير چيزهايي كه احساس مي‌كني ياري‌ات كند، احساسي را كه احتمالا گم كرده‌اي در تو بيدار كند، روحيه‌ات را عوض كند و تو را براي شروع تلاشي تازه از نقطه‌يي تازه و براي ساختن چيزي تازه‌تر كه در صف مقدم روزهايي كه از دست رفته حاضر و آماده ايستاده و در انتظار توست و نفس‌هاي عميق صبح‌گاهي‌اش را بي‌سر و صدا فرو مي‌دهد از انگيزه‌ي لازم برخوردار كند. خب، بله! طبيعتا اين‌طور بهتر است.
آسمان توي اين صبح قشنگ از خواب بيدار مي‌شود. (‌بيدار مي‌شود يا به‌خوابي ديگر مي‌رود، بيدار شده است يا از خوابي به‌خواب ديگر فرو مي‌غلطد؟) چه سوال‌هاي بي‌ربطي! واقعا احمقانه نيست؟ چرا آدم بي‌هوده مي‌كوشد هر اتفاقي را قبل از وقوع انكار كند؟ هر چه هست روز تازه‌يي است. واقعا نيست؟ آره، همين‌طور است. و چرا كه نباشد؟ خب، يك چيز تازه هميشه يك چيز تازه است حتا اگر هم بوي كهنه‌گي از همه‌جاي آن شنيده شود باز هم تازه‌گي‌اش را در ذات خودش حفظ مي‌كند.
اتاق روشن نيست، (‌روشن نيست يا چشم‌ها هنوز بسته‌اند؟) به‌هرحال تاريكي عين قشر نازك خاكستري‌رنگ مانده‌گاري به‌ديوارها و سقف چسبيده است. پشت پنجره هوا صاف و آفتابي است. (‌گرم است يا سرد؟) توي باغچه‌ي كوچك خانه پرنده‌هاي سرخوش در نهايت بي‌خيالي مي‌خوانند. هوا هنوز كمي از خنكي شب را با سماجت تمام حفظ كرده است. آسمان توي خواب و بيداري پاهاش را توي شكم‌اش جمع‌تر مي‌كند و سرش را روي سينه‌اش پايين‌تر مي‌برد. به‌پهلو خوابيده است. يكي از دست‌هاش را روي ران‌ پروپيمان‌اش گذاشته و ديگري را زير سرش دراز كرده و هواي خواب كه هنوز توي سرش چرخ مي‌خورد بي‌اخيتار او را به‌بازي مي‌گيرد. توي خانه هيچ سر و صدايي نيست. اما از كوچه پس‌كوچه‌ها صداي عبور گاه‌گاهي‌ي ماشين‌ها را مي‌شنود. و صداي زن‌هايي كه پاي پياده براي خريد مي‌روند و با هم بگو بخند دارند به‌گوش مي‌رسد. (‌چرا زن‌ها وقتي براي خريد مي‌روند شادي مي‌فروشند؟) براي آسمان غير ممكن نيست كه يك‌راست ذهن‌اش را به‌روز به‌خريد به‌فروشگاه‌هايي كه رفتن به‌آن‌ها را از پيش تعيين كرده و به‌شب و به‌جشن كوچكي كه بايد آن را مثل يك كدبانوي تمام عيار به‌مناسبت‌ اين روز قشنگ برگزار كند معطوف كند. اما روشن نيست چرا نمي‌تواند. دست و دل‌اش به‌كاري نمي‌رود. (نمي‌خواهد يا نمي‌تواند؟) ذهن‌اش به‌طرز عجيبي نافرماني مي‌كند و به‌شكلي كنايه‌آميز او را به‌پرس و جو در باره‌ي قضيه‌ي تمام شده‌يي مي‌كشاند كه مي‌بايد فقط توي همين روز و به‌خصوص توي همين روز(چرا به‌خصوص؟) اصلا به‌خاطر آورده نشود. از خودش مي‌پرسد چرا بايد هر سال درست با نزديك شدن همين روز رابطه‌ي صميمانه‌‌اش با مردي كه همين چند روز پيش توي صفحه‌ي اول كتابي كه به‌او بازگردانده برايش نوشته است: «تو آسمان هميشه‌ي مني!» از هم پاشيده شود؟ چرا هميشه بايد كارها خلاف انتظار آدم پيش برود؟ دل‌اش مي‌خواهد مرد را دوست‌ نداشته باشد و در اين راه همه‌ي تلاش‌اش را به‌كار مي‌بندد اما موفق نمي‌شود. گاهي استبداد اخلاقي‌‌‌‌اش و گاهي هم خود‌خواهي طرف مقابل‌اش ـ كه از هر چيز ديگري آشكارتر است ولي مرد با بي‌گناهي‌ي آزاردهنده‌يي سعي در پنهان كردن آن داردـ در نهايت مانع از موفقيت‌اش مي‌شود. دل‌اش مي‌خواهد با همه‌ي توان‌اش سر او داد بكشد و به‌او بگويد هيچ‌چيز آن‌طور كه او فكر مي‌كند نيست. شايد هم اين كار را كرده باشد و بله، تا آن‌جا كه يادش مي‌آيد اين‌كار را كرده است، بارها هم كرده است، اما انگار ترديد دارد كه كارش قرين توفيق بوده است. اگر آن‌ها در سال‌هاي طولاني و دور و درازي كه با هم بوده‌اند جزيي از هم نشده باشند ديگر چه كسي قادر است آن‌ها را كنار هم نگه دارد؟ نه، جزيي از هم‌اند. جزيي جدايي‌ناپذير و متعالي در درون هم، در اين مورد هيچ ترديدي ندارد. اما چرا با هم نيستند؟ نمي‌داند! روز گذشته را به‌خاطر مي‌آورد. هرچه زنگ زده بود كسي گوشي را بر نداشته بود. شايد بايد به‌اش بر مي‌خورد كه كسي گوشي را برنداشته، اما انگار اين‌طور نيست. اگر اين‌طور بود حتما آن‌را هنوز هم حس مي‌كرد. اما چيزي حس نمي‌كند. يادش هست كه بعد از آن گريه كرده بود. هوا سرد بود. باد سردي هم مي‌وزيد و اشك‌هاي سردش از همه‌ جاي چهر‌ه‌اش راه كشيده بود. اين‌همه سال از زنده‌گي حرف زده بود و حالا تنها چيزي كه نبود زنده‌گي بود و تنها احساسي كه به‌طور قطع فرمان مي‌راند احساس مرگ بود. گريه مي‌كرد (‌وچرا بي‌صدا؟) و سردش بود و باد مي‌آمد و پنجره باز بود و پرده‌ها توي باد مي‌رقصيدند و سردش بود. فكر كرد چرا وقتي درخواست او را رد كرده بود مرد باز هم اصرار نكرده بود؟ مگر هميشه اين‌كار را نمي‌كرد؟ پس چرا آن‌روز نكرد؟ چرا چيزي را كه وجود داشت دوباره مي‌خواست بشنود كه هست؟ دوست داشت كسي را پيدا ‌كند كه بدون آن‌كه چيزي بپرسد به‌تمام سوال‌هاي خرد و ريزش جواب بدهد. جواب هم نداد، نداد. فقط باشد. و وقتي هست واقعا كسي باشد. عصباني است؟ بله‌، هست. توي چند روز گذشته اتفاق‌هاي زيادي افتاده است كه همه‌ي آن‌ها رنگي از بدبختي داشته‌اند. سگ پا كوتاه دختر همسايه را بلاخره توانسته‌اند با هزار والذاريات سوار هواپيما كنند بياورند، خب به‌او چه؟ زن آپارتمان رو به‌رويي دارد از همسرش جدا مي‌شود و شب و روز مدام ناله‌ مي‌كند، خب به او چه؟ حاج خانومي كه در رديف دوست‌هاي بعدازظهر‌هايي است كه موقع پياده‌روي توي پارك با او آشنا شده است، دائم ناله مي‌كند و از او مي‌خواهد برود كنارش بنشيند و به‌حرف‌هاش گوش بدهد: چون فكر مي‌كند دارد كور مي‌شود. خب به او چه؟ شده است سنگ صبور ديگران اما كسي از دل پردرد خودش خبر ندارد. كسي نمي‌داند كه چه‌قدر نياز دارد حرف بزند، چه‌قدر تنهاست و چه‌قدر به‌كمك نياز دارد: به‌اميد، به‌چيزهاي ساده ـ هرچند كوچك ـ و خوب. چطور مي‌شود اين‌ها را درك كرد؟ نمي‌داند. از كسي كه نيست و انتظار دارد هميشه حضور داشته باشد، دل‌خور است؟ بله! البته كه هست. چون به‌او قول داده است. در حضور او و در حضور خدا و در امن‌ترين جاي دنيا قول داده بود كه نگذارد پل ميان آن‌ها فرو بريزد. نگذارد چيزي ميان آن‌ها فاصله بيندازد. قول داده بود تنهاش نگذارد. اما يقينا روي قول‌اش نمانده است. دعواشان شده بود؟ خب، آره. اما چه اهميتي دارد؟ هميشه دعواشان مي‌شد. مگر بار اول‌شان بود؟ اما هنوز هم دوست‌اش دارد، با او دعوا مي‌كند اما دوست‌اش دارد، به‌هم بد و بي‌راه مي‌گويند اما هم‌ديگر را دوست‌ دارند، از او كناره گيري مي‌كند اما دوست‌اش دارد. چه مرگ‌اش شده است؟ چرا با اين‌كه به‌دلايل مرموزي به‌او تكيه نمي‌كند اما قلب‌اش به‌تمامي از اعتماد به‌او آكنده است؟ چرا نمي‌تواند يك فاصله‌ي عميق چند هزار ساله را بين خودش و او بوجود بياورد و حفظ‌اش كند؟ چه سوال‌هاي بي‌موقعي! توي صبح به‌اين تازه‌گي و توي روزي به‌اين قشنگي بايد اولين فكرش اين باشد كه تازه همين دم پا به‌‌جهان گذاشته است و چشم‌هاش را چهارتاق به‌چيزهايي بدوزد كه براي او جز آرامش و خوش‌حالي به‌ارمغان نمي‌آورد. كاري كه بايد بكند اين است كه همين حالا، درست همين دم، و در آغاز همين روز، خوش‌بختي و سعادت چون و چرا ناپذيرش را با تمام عواطف‌اش، به‌طرزي فوق طبيعي و با تمام قوا حس كند.ـ كه نمي‌كند. اما چرا حس نمي‌كند؟ تنها چيزي كه به‌طور كامل مي‌فهمد همين است: نمي‌خواهد به‌اين سوال‌هاي بي‌موقع جواب بدهد. مسخره است، نيست؟ هنوز چشم باز نكرده‌اي‌ ذهن‌ات آماده و سرحال به‌سراغ سوال‌هاي بي‌معنا و بي‌پاسخي كه آن‌ها را بارها و بارها از خودت دور كرده و كنارشان گذاشته‌اي سرشاخ مي‌شود. عجيب است، نيست؟ اگر از او بپرسند همين حالا چه چيزي را دوست دارد مي‌تواند بدون كم‌ترين تزلزل و بي‌كوچك‌ترين ترديد جواب بدهد كه دوست دارد با موسيقي شگفت‌انگيز سكوت به‌دل رويا‌هاي زنده و تا ته آرزوهاي شادي‌آور سفري بي‌بازگشت را آغاز كند و حتا براي يك لحظه هم به‌هيچ چيز ديگري فكر نكند، اما انگار نيرويي ناشناخته و غلبه‌ناپذير او را وامي‌دارد كه با مارش‌هاي سركش تشويشي چاره‌نشدني كه مثل خروس بي‌محل از گوشه كنار ذهن‌اش شروع به‌نواختن كرده‌است دست و پنجه نرم ‌كند. گرچه مي‌كوشد با سرسختي‌ي تمام در برابر آن مقاومت كند اما چون چيزي از اين موضوع كه چرا نمي‌تواند آرامش‌اش را حفظ كند نمي‌داند و سكوت هم به‌طرزي ناباورانه صميمتي نامتعارف دارد دست و پا بسته خود را در اختيار ترديدهاش مي‌گذارد. خب، شايد بهتر است مناقشه نكند؛ چون سازش(سازش يا پذيرش؟) هميشه راحت‌تر است. حتا براي او كه هرگز با چيزي سر سازش نداشته است، اين موافقت مي‌تواند كارها را به‌نحو محسوسي راحت‌تر كند. حالا و توي همين لحظه، سازش بهترين چاره‌ي كار است. و نه فقط با خودش و با نگراني‌هاي بي‌سر و شكل‌اش، بلكه حتا با بيماري‌هاي مرگ‌بار و آشفته‌گي‌هاي بي‌مهار روح‌اش كه او را به‌شكلي ناباورانه به‌ستوه مي‌آورد. (هميشه كمي انعطاف هم لازم است، نه؟) بخصوص توي اين روز، روزي كه براي او مثل همه‌ي روزها نيست. حداقل عنوان آن كه اين‌طور نيست. خب، پس سعي مي‌كند كه به‌بگو مگو با خودش خاتمه ‌دهد. گيرم كه خيلي موفق نيست. چون تقريبا به‌شكلي عجيب‌، بلافاصله بعد از باز شدن چشم‌هاش چيزي كلافه‌كننده را به‌ياد مي‌آورد: اين‌ باور عجيب را كه زنده‌گي يك خواب است؛ يك روياي بي‌آغاز و بي‌انجام، كه طول آن به‌ناگزير براي بعضي‌ها كوتاه‌تر و براي بعضي‌ها بلندتراست، (‌بلندتر يا طولاني‌تر؟) ولي به‌هرحال به‌طرزي بي‌وقفه عين رودي پر جوش و خروش در همه جاي زمين جريان دارد و خوب يا بد مثل زنجير عمو زنجير‌باف حلقه به‌حلقه‌ سر هم مي‌شود و ادامه مي‌يابد و بدون آن‌كه كسي هدايت‌اش كند يا بتواند متوقف‌اش كند به‌سوي ابديتي مي‌رود كه همه‌ در آن غوطه‌ورند. (راستي راستي غوطه‌ور است؟) بله‌، البته كه غوطه‌ور است و خواهي‌نخواهي با چيزهاي ديگر و آدم‌هاي ديگر توي چرخش و جوششي مداوم به‌سوي ‌آينده (اگر وجود داشته باشد)، و به‌ساعت‌ها و به‌روزهاي ديگر پرتاب مي‌شود. مي‌داند كه جريان اين خواب خود‌به‌خودي است و همان‌قدر كه آغاز آن‌ در اختيار كسي نيست، به‌همان ميزان هم بلندي و كوتاهي‌اش از دست آدم خارج است اما شايد كيفيت‌اش، آن عمق و غنايي كه حس‌اش مي‌كند، چيزي كه هويت‌اش را مي‌سازد و با آن به‌ديگران پيوندش مي‌دهد ‌(فقط همين را؟) خودش مي‌سازد. احتمالا همين‌طور است، شايد هم هميشه اين‌طور نباشد. (اما چه اين‌طور باشد چه نباشد، حالا توي اين روز، توي اين صبح ساده‌يي كه هر سال فقط يك‌بار مي‌تواند وجود داشته باشد و هر كس فقط يك‌بار مي‌تواند به‌آن دل‌خوش كند چه لزومي دارد به‌آن فكر كند؟) مهم اين‌است كه اين خواب و اين رويا با وجود او يا بدون وجود ديگري تمام نمي‌شود. (‌تمام نمي‌شود؟ بدون وجود ديگري تمام نمي‌شود؟ پس چرا ما اغلب روياهامان را از دست مي‌دهيم و دچار كابوس مي‌شويم؟) زير لب با خودش مي‌گويد: «چه در كنار هم باشيم چه دور از هم، در هر حال توي اين رويا هستيم و در آن با هم شريك‌ايم!» اين را مي‌گويد و مي‌داند كه اين‌طور نيست. دست‌كم حالا اين‌طور نيست. چون تنهاست. كسي (‌چه كسي؟) كنار او نيست، دقيقا يك شخص خاص را در نظر دارد، يك آدم بخصوص را، كسي كه فكر مي‌كند دوست‌اش داشته است، كسي كه هنوز هم دوست‌اش دارد، (دوست داشتن! آه، خدايا! همه‌اش همين است؟ همه‌ي آن‌چيزي كه فقدان‌اش در اين روز تازه به‌سختي احساس مي‌شود همين است؟) توي رخت‌خواب‌اش تنهاست و به‌رغم اين تنهايي و با وجود آن اميد ناچيزي كه آن‌را بي‌اختيار مثل جريان كوچك و ظريف و زنده‌يي در دوردست‌هاي خيال، دائما در ميان خرد و ريزهاي بي‌ارزش زنده‌گي‌ي هر روزه‌اش گم مي‌كند فقط حواس اوست كه از جايي به‌جايي نقل مكان مي‌كند. جسم بزرگ و بي‌همتاي‌‌اش (‌با آن زيبايي‌ي وصف‌ناپذيري كه دارد‌) مثل گره‌يي گشوده شده هنوز زير پتوي سبك و پُر نقش و نگار در فضاي گرمي كه از تن‌اش ناشي شده رخوت زده است. آرامش پايدار و عميق دنياي چيزهاي بي‌جان را به‌دقيق‌ترين شكلي كه امكان‌ دارد حس كند، در خودش احساس مي‌كند. (نكند خودش هم جزو دنياي چيزهاي بي‌جان باشد؟) مي‌خواهد اين فكر را از خودش دور كند اما نمي‌تواند. چون مي‌داند كه تنهاست و وقتي آدم تنهاست چه تفاوت قابل لمسي با اشياء دارد؟ توي اين صبح قشنگ و توي اين روز تر و تازه بي‌دليل دارد سعي مي‌كند استدلال كند و در نهايت فقط خودش را تكرار مي‌كند. چون قدرت استدلال‌اش را به‌خاطر انبوه تشويش‌هايي كه در ذهن دارد از دست داده است. (راستي، چه كسي روزي گفته بود كه زنده‌گي خواب و روياي طولاني و بي‌انتهايي است كه ما در آن غوطه‌وريم، بي‌آن‌كه رويابيننده‌يي براي آن وجود داشته باشد؟) شايد اين حرف را از كسي شنيده است يا شايد هم جايي آن‌را خوانده اما هر چه هست اين حرف مثل نقشي برجسته از سنگ توي ذهن‌اش مانده است.
شب گذشته را خوب نخوابيده است. اما اين موضوع براي او اهميتي ندارد. چون مي‌داند كه مدت‌ها در انتظار اين روز و طلوع خورشيد آن كه انگار با همه‌ي طلوع‌هاي ديگر و همه‌ي خورشيد‌هاي ديگر فرق مي‌كند لحظه شماري كرده است. مي‌خواهد از خواب به‌بيداري، از رويا به واقعيت، از رخوت‌زده‌گي به‌تعهد گام گذارد. اما انگار هنوز آماده‌گي‌اش را ندارد. ذهن‌اش بلافاصله بعد از بيداري با هزاران پرسش بي‌پاسخ احاطه شده است و خاطراتي كه مثل موجي سنگين‌گذر در كاسه‌ي سرش هياهو به‌پا مي‌كند همه چيز را در عمق روح‌اش به‌آشوب مي‌كشد. از گذشته‌هاي دور و نزديك خاطره‌هاي زيادي دارد كه بخشي از آن‌ها كاملا تاريك و محواند ـ دور از دست‌رسـ و بخشي ديگر در نهايت روشني‌اند و از درخششي وصف‌ناپذير برخوردارند. اين خاطره‌ها البته فوريت دارند و بله، جز فوريت‌شان انگار از عمق و ثبات بيش‌تري هم برخوردارند. انگار همين ديروز اتفاق افتاده‌اند. با آن‌ها چه‌كار كند؟
از جاش بلند مي‌شود و راه مي‌افتد. توي آينه به‌خودش نگاه نخواهد كرد. بايد ديدار با خودش را كمي عقب بيندازد. موهاش را پشت سرش گره مي‌كند. به‌آشپزخانه مي‌رود و پرده را كنار مي‌زند. روز روشن ( روشن يا درخشان؟) را روي پشت‌بام‌هاي كوتاه توي برق تند آفتاب تماشا مي‌كند. نفس‌اش را با سر و صداي زياد بيرون مي‌دهد. كتري را آب مي‌كند و آن را روي شعله‌ي گاز مي‌گذارد. همين جا بود، نبود؟ مردي كه حالا نيست روزي همين جا بود، نبود؟ توي همين آشپزخانه، درست پشت سر او مثل واقعيتي انكار ناپذير ايستاده بود و بازوهاي كشيده و بلندش را با سر انگشت‌هاي پر‌مهرش به‌نوازشي بي‌پايان لمس مي‌كرد. (‌دست‌هاش چه نرمش ديوانه‌كننده‌يي داشت!) به‌هرطرف كه مي‌چرخد او را مي‌بيند. انگار همه‌جاي آشپزخانه حضور محسوس اما نا‌ملموس دارد در حالي كه فقط يك‌شب را آن‌هم در كوتاه‌ترين فاصله با او گذرانده است. از اين احساس كلافه مي‌شود. به‌تدريج درك مي‌كند كه نمي‌تواند سر پا بايستد. آرام مي‌رود و پشت ميز مي‌نشيند. وقتي راه مي‌رود سفتي‌ي چيزي را زير پاش احساس نمي‌كند. انگار توي خواب يا توي هوا راه مي‌رود. دست‌هاش را زير چانه‌اش مي‌گذارد و سرش را توي كاسه‌ي لطيف و گرم دست‌هاش فرو مي‌كند. از لاي بخشي از موهاش كه روي صورت‌اش افتاده است به‌ميز به‌هم ‌ريخته نگاه مي‌كند. شاخه‌هاي آويزان شده‌ي موها روي پيشاني و گونه‌هاش رقصي بي‌صدا دارد و رنگ و بوي‌شان او را به‌خاطره‌يي نزديك‌تر مي‌برد. (چه‌قدر مرد آن‌ها دوست داشت، كه روزي حتا تكه‌يي از آن‌ها را خواسته بود و آسمان به‌خاطر دل‌خوشي اوـ براي آن‌كه بگويد تا زنده است دوست‌اش خواهد داشت ـ بخشي از آن‌ها را با قيچي بريده بود و به‌بوي عطرش آغشته كرده بود و به‌او داده بود.ـ تا اين‌كه همه‌جا با او باشد.) انگار چشم‌هاش دارد رفته رفته خيس مي‌شود. چون چيزها را تار مي‌بيند، اما صداش در نمي‌آيد و درست وقتي كه يك قطره‌ي كوچك از لاي انگشت‌ها مي‌لغزد وـ تپ! ـ توي ليواني كه رو به‌روي او روي ميز است مي‌چكد، آن ‌لحظه‌ي كوتاه به‌شكلي ناگوار در خودش به‌اوج مي‌رسد. چون بي‌هوا احساس تازه‌يي را كشف مي‌كند. اين را از روي ضربه‌هاي بي‌امان قلب‌اش كه متانت‌ هميشه‌گي را به‌شكلي ناباورانه از دست داده است مي‌فهمد. اما احساس‌اش شكل معيني ندارد: شايد بي‌هوده فكر مي‌كند كه روز سختي را پيش رو خواهد داشت. شايد هم بي‌هوده نباشد. چون همه‌ي غفلت‌هاش را پشت سر هم به‌ياد مي‌آورد. صداي كتري كه روي شعله‌ي اجاق گاز تق‌تق مي‌كند به‌وضوح به‌گوش مي‌رسد. دوست دارد بلند شود و صبحانه‌ي كاملي درست كند و دنبال كارهاي زيادي كه دارد و بايد آن‌ها را تك‌به‌تك انجام بدهد برود. اما بلند مي‌شود و اجاق را خاموش مي‌كند. دوباره به‌رخت‌خواب برمي‌گردد؟ بله، با اندكي از اشك و نچندان آرام. ـ غوطه‌ور در خشمي كه توي سرش هياهويي كر كننده به‌راه انداخته است. بايد آرام بگيرد، نه؟ البته كه بايد آرام بگيرد. بايد مثل همه‌ي لحظه‌هاي دشواري كه در زنده‌گي‌اش داشته است و با چاره‌جويي و تلاشي بردبارانه آن‌ها را پشت سر گذاشته است به‌خودش و احساس‌اش مسلط شود. مي‌خواهد كمي بيش‌تر فكر كند. (‌بيش‌تر يا كم‌تر؟) نه، بايد بيش‌تر فكر كند. آيا راهي خواهد يافت؟ كمبودها يكي دو تا نيست. آيا مي‌تواند چيزي را جبران كند؟ هيچ‌چيز كه جبران شدني نيست. صداي زنگ تلفن او را به‌خود مي‌آورد. و چه بهتر! هر چه از رخت‌خواب دور شود بهتر است، بايد به‌استقبال روزي برود كه از آن اوست، با كمبودها و نبودهاش، با كمي‌ها و كاستي‌هاش، با خوبي‌ها و بدي‌هاش، اين روز منحصرا مال اوست. تنها روزي كه به‌نام اوست. آيا مي‌تواند از دست رفتن‌اش را جبران كند؟ نه، البته كه نمي‌تواند. پس چرا بايد از دست‌اش بدهد؟ همان بهتر كه با روي خوش به‌استقبال‌اش برود، حتا اگر با اشك آغازش كرده باشد، حتا اگر با آه تمام‌اش كند. تلفن را بر نمي‌دارد و يك‌راست به سراغ آينه مي‌رود. چه‌قدر هنوز جوان است! چه‌قدر هنوز زيباست، و چه‌قدر هنوز مي‌تواند زنده‌گي كند! پس مي‌رود و روز تولدش را در سالي كه چيزي به‌پايان‌اش نمانده است به‌بهترين شكل ممكن برگزار كند. تصميم درستي است و وقتي آن‌را تمام و كمال درك مي‌كند تاثيرش را مثل هواي تازه‌يي كه بعد از مدت‌ها در خانه ماندن تنفس كند در تمام تن‌اش حس مي‌كند و بلافاصله دوردست‌ترين روياها را در كم‌ترين فاصله با خودش مي‌بيند: تا وقتي كه او زنده‌گي مي‌كند عشق مي‌تواند زنده باشد، مگرنه؟ بله، بهتر است هيچ ترديدي در اين مورد به‌خود راه ندهد. به‌اين فكر اعتقاد دارد و مي‌داند كه فقط تا وقتي كه او زنده باشد عشق مي‌تواند مجالي دوباره براي زيستن بيابد! جز اين است؟ نه، البته كه نيست! خب، پس تنها زيبايي اوست كه دنياي كوچك و صميمي‌‌اش را از همه‌ي درد‌ها و بدي‌ها نجات خواهد داد. مگر نه؟ بله، اما نه آن زيبايي‌ي آشكار و برهنه‌ي طبيعي يا فوق طبيعي‌اش.ـ نه! بلكه همان زيبايي يگانه‌يي كه خودش قادر است در صورت پس راندن همه‌ي ترديد‌ها آن‌را بيافريند. پس بايد زيبا باشد، همان‌قدر كه مي‌تواند باشد، به‌همان ميزان كه عشق نيازمند آن‌ است، همان‌قدر كه زنده‌گي براي رهايي از چنگال بدي به‌آن نيازمند است.
كتري را دوباره روي گاز مي‌گذارد. بعد از آن بايد موسيقي دل‌خواه‌اش را بيابد و آن را ميان خودش و تمام زنده‌گان زمين تقيسم كند. در حالي‌‌كه زير لب مي‌خواند: «ما روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد/ و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت./