
از كوچه پسكوچهها بهدر، بهدروازه، بهديوار، بهروشني... مثل سايهيي لرزان... رو بهصخرههاي بلند در باد... و آن لكهي عفيف ناچيز آفتاب بر گردهي راه ... آسمان پردهي آبيِ آرامي است كه از چند تكهي كوچك و پوشپوشِ ابرِ سفيد جا بهجا خالخال ميشود و روز يخزده با جيغ خفهي پرندهيي از خواب خوش بيدار ميشود تا روشنايي سرد و سادهي صبح رفتهرفته سر و شكلي تازه بگيرد.
روي جادههاي ناهموار كوهستاني، شلپشلپ گِل و لاي زير قدمهاي كرخت... يكجفت پا، دو جفت پا، سيصد جفت پا... و صداي پچپچههاي محرمانه و شليك رعدآساي خنده... غوغايي چنان شاد كه نگو و نپرس...
آندورتر، يالِ بلند كوهها زير كفن نازكي از برف، سنگين و سرد، خوابهاي دور و درازشان را سبكسنگين ميكنند.
ـ جانمي جان، چه برفي!
ـ يهكم صبر كن بهات برسم.
ـ خب، تندتر بيا، چرا فسفس ميكني؟
ـ چيزه...
ـ چيه؟ چه مرگته؟
ـ نفسام...
ـ مال اينه كه ديشب نذاشتي تا صبح بخوابيم.
ـ اَه، عجب كُـ . خلي هستي تو!
دامنهها، پوشيده از لكههاي تند قهوهيي خاكستري، و راهها همه پيچاندرپيچ (كجا ميروند؟)... و بعد برفي تر و تازه كه با دانههاي ريز تگرگ نقطهچين شده است، زير قدمها بهخشكي و بهنرمي ناله ميكند. سرماي هرزهسگ با وقاحت تمام دندانقروچه ميكند و باد بيامان، ساز كجكوك ابليس است كه دلهرههاي تاريك را در ذهن بهنوايي بيهوده بدل ميكند تا سعادت بيكموكاست، پشت سر، دور... دور... دور... پاك دور از دسترس باقي بماند...
و فردا، روز از نو روزي از نو...
در اين ميان تنها خاطرهي خاموش موهايي كه بهخرمني از طلا ميماند دل را به مختصر تقلايي از اميد زنده نگه ميدارد.
ـ چرا ما اينقدر با هم حرف ميزنيم؟
ـ چون يك زندهگي را از هم طلبكاريم.
ـ چرا حرفهاي من با تو تمام نميشوند؟
ـ چون با هم بهياد ميآوريم و با هم فراموش ميكنيم.
ـ بايد يكچيز را با هم شروع كنيم... يكچيز ساده...
ـ چي مثلا؟
ـ يك چيز ساده ميان يك مرد و يك زن كه عاشق هماند چيه؟
ـ هوووووووووووم... نميدانم!
ـ قبلا كه ميدانستي.
ـ همهچيز خاطره ميشود، ما خاطرهيي از هم شدهايم.
ـ پس بهتر است خفه شيم!
خاطرهها دست توي دست روياها... خاموشي و سكوت، نسيم سبكپاي پر رمز و راز را از عطري هوشربا سرشار ميكنند و چشمها، يكسره، درياي متلاطم دودلياند، آنجا كه باد زمستاني پرههاي نازك بيني را بهلرزه مياندازند تا اشكهاي فتنهانگيز نابههنگام، رسوايي تازهيي بهحساب آورده نشوند. اينها شروع يك زندهگي تازهاند يا آخرين فرياد دردي كهنه؟
روزها، بيچشمك و بيلبخند، نوزادان بيسري هستند مثل ديروزها، مثل پريروزها، ماهها و سالها... قرنها و هزارهها.
هرچه هست، اگر اين زندهگي تازهيي است، نميخوهماش!
نه، اصلا نميخواهماش!
همان بهتر كه عشق، غرق شكوفههاي ديرياب آرزو، پوست بهخواب ناز رفتهي ترديد را بتركاند و دست قاطع رد بهسينهي خواهر يگانهاش مرگ بگذارد تا اميدي دوباره، شق و رق، گردن بگيرد.
فقط همين را ميخواهم.