
دوشنبهروزي از روزهاي آفتابي آبانماه كه سر شكسته (اما نه سر بهزير) از لابهلاي ديوار گوشتي پر انعطاف زنها و مردها توي خيابانهاي دراز و بيسر و ته با گامهاي ريز و يكنواخت ميگذشت، همانجور كه دستهاش را توي جيب بالاپوش بلندش فرو كرده بود توي ذهناش طنينِِ گنگِ صداي دور از دسترسِ نتِ بمِ موسيقيِ كمرمقشدهي از دسترفتهيي را ميشنيد كه بهطرزي غمانگيز و با سماجت تمام تكرار ميشد، و ناخواسته بهاين نتيجه رسيد كه خوشبختي چيز بياهميتي است كه فقط گاهي ارزش فكر كردن را دارد.
شب، توي خيابانهايي كه غرق تِقتِق دلانگيز كفشهاي زنانهيي بود كه توي تحسينِ خاموشِ نگاه مردهايي كه پياده روها را گز ميكردند بهغريو خاموشي بدل ميشد وقتي رقاصكهاي ساعت مچي بند چرمياش سيدقيقهي بعد از 9 شب را نشان ميداد، بياختيار بهآسمان خوابآلودهي قيرگوني نگاه كرد كه مدتها بود از سرخي گُر گرفتهي شفق بهكلي خالي شده بود و با اولين قطرههاي باران كه روي گونههاي برجستهاش افتاد با خودش فكر كرد كه خوشبختي چيز دست و پا گيري است كه ارزش هيچ تلاشي را ندارد.
اما وقتي خسته از يك پيادهروي طولاني كه در طول آن بههزاران چيز جور واجور فكر كرده بود بهخانه رسيد دستخوش ترديد كميابي شد كه مجبورش كرد ميان دو اتاق خواباش پا بهپا شود. اينبار بدون آنكه فكر كند خودش را روي تخت يكنفرهي اتاق خوابي كه كمتر بهآن سر ميزد انداخت و سرش را روي بالشي گذاشت كه روزي زني كه عشق را تمام و كمال بهاو نشان داده بود كنار او روي آن خوابيده بود. وقتي كه بالشاش از اشك خيس شد بلند شد و با خودش فكر كرد كه ادامهي زندهگي بدون احساس خوشبختي ارزش دغدغههايش را ندارد.
در طول روزي كه پشت سر ميگذاشت براي بار سوم بود كه بهخوشبختي فكر كرده بود. اين آخر سري وقتي بهآن فكر كرده بود بهتاريكي بيانتهاي حفرهيي سقوط كرده بود كه از جاي خالي كسي كه خوشبختي را برايش دستيافتني ميكرد بوجود آمده بود و طعم تلخ درماندهگي را حس كرد. مثل كسي كه انگار پنهاي كار دستاش آمده باشد با خودش فكر كرد خوشبختي چيزي است كه بههمين مفتيها كه از دست ميرود، بهدست نميآيد.
-----------------------------------------------------------------------------------
*اين عكس را توي اينترنت ديدم. دوستاش داشتم چون مرا بهياد نامهيي ميانداخت كه مدت زيادي است منتظر وصولاش هستم. براي همين اينجا گذاشتماش؛ خب، نامهها گاهي اينجورياند.